35

625 150 94
                                    

پارت پنجم

«هنوزم به آدما اعتماد داری؟»
- بازی اسکوئید
*

«غذات داره می‌سوزه پسر گلم!»

با شنیدن صدای جیمین که مثل روح بی‌صدا این‌طرف و اون طرف میره از جا می‌پرم، چیزی نمونده بود بطری روغن از دستم بیفته و صد تیکه بشه.

«به این فکر می‌کردم که از روغن زیتون چه کارهایی برمیومده و من نمی‌دونستم!»

برمی‌گردم سمتش و می‌بینم که سرش از شدت خنده پرتاب شده به عقب، دستاشو با شدت بهم می‌کوبه و بعد میگه: «منم وقتی بابام بهم گفت حاصل چه فرآیندی هستم این حس بهم دست داد.»

روغن رو به مقدار لازم به غذا اضافه می‌کنم: «دیگه نمی‌تونم مثل قبل بهش نگاه کنم.»

«چه بهتر، سهمتو خودم می‌خورم.»
و انگشتای کوچولوش دزدکانه میان جلو تا یه تکه گوشت بدزدن،
«جیمین!» اخطار میدم و میزنم پشت دستش.

«عاوچ...حداقلش مثل یونگی مؤدب باش و بهم بگو هئونگ.»

آروم، شمرده شمرده، و ملایم میگم:«جیبیییمیییین.»

«درد.»

حرص خوردن‌هاش مایه‌ی دلخوشی منه.

———

«چه بوهای خوبی تو این خونه به جا مونده...نهارتون چی بود؟»
صدای تهیونگ رو میشنوم که تو راهرو با جیمین مشغول صحبته.

«نهار عروسیتون بود، و جات خالی.»

مشغول درست کردن سرشونه‌های پیرهنمم که داد تهیونگ به هوا میره: «این چه مدل نهار عروسیم بوده که به خودم نرسیده؟!»
می‌خندم و بافته‌ی نازکی از موهامو میدم پشت گوشم، بافتن موها رو اخیرا یاد گرفتم.

«نامزد عزیزت اتفاقا سهم تو رو قایم کرده بود، »
و بعد صدای جیمین نازک‌تر و حرف زدنش چپل چپول‌تر میشه: «ولی آخه من گشنه بیدم تهیونگییییییی.»

می‌تونم تصورش کنم که الان از شونه‌های تهیونگ خودشو آویزون کرده و داره نازش می‌کنه تا خطاشو ماست‌مالی کنه، گوشواره‌ی مروارید قشنگی رو که مارگاریتا چند روز پیش بهم هدیه داده میندازم و تمام رخ به اون نسخه از خودم که تو آینه ایستاده خیره میشم،
لب‌هایی که به لبخند زدن علاقه‌مند شدن، چشم‌هایی که خط باریکی از سرمه تزیینشون کرده و می‌درخشن، موهای مرتب و تمیزی که بعضی‌جاهاشون بافته شده، صورت غیربی‌نقص‌ اما دوست‌داشتنیم، پیراهن و شلوار تمیز و بدون چروکم، همه و همه من رو مناسب شرکت در یه مراسم عروسی کردن، من امروز دارم ازدواج می‌کنم!

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now