قبل از شروع بیزحمت یک عدد ووت رد کنید بیاد که نویسندهتون اینقدر شبیه رابینهود موقع گدایی کردن تو اون کارتون قدیمیه به نظر نیاد😅👐
.
.
.
.پارت هجدهم
"وقتی سنگ آخر رو به سمتش انداختم دیگه هدفم اصابت نبود،صرفا از نگه داشتن اون سنگ تو دستام خسته شده بودم."*
پنج روز از اون ماجرا میگذره، و با تمام چالشهای موجود ما دوباره به عمارت تورنابوئونیها برگشتیم، من تو این مدت سر کار نرفتم و به بهانهی اینکه باید هرچه زودتر تابلوی مارگاریتا رو تحویل بدم در یکی از اتاقهای مهمان این عمارت مستقر شدم-البته به ظاهر- و حتی برای حمام کردن هم خودم کمک دست تهیونگ بودم،آنتونیو چند روز پیش بهم گفت زخم کنار گردنش واقعا کاری بوده، و جابجایی خیلی کم چاقو اونو از مرگ حتمی نجات داده، از اون روز به اینور بارها و بارها این موضوع رو تو ذهنم مرور کردم و این هربار منقلبم میکنه،
بار اولی که شنیدمش اشک تو چشمام حلقه زد،واقعا شوخیبردار نبود.
امروز بعد حمام پیراهن شیری و گشادی رو برای بیرون رفتن انتخاب میکنه و ازم میخواد که برای رفتن باهاش آماده بشم،و چاقوی تیزی رو به بازوم-جایی زیر آستین لباسم- میبنده و ازم میخواد از این لحظه به بعد دوبرابر هشیارتر تو خیابونای این شهر قدم بردارم،چون حالا به احتمال زیاد چهرهی منم به عنوان شریک جرم اسسینها لو رفته،و کم و بیش معنی حرفها و هشدارهای ژاکومو رو درک میکنم.
ما چرخیدن توی شهر رو بیهدف و پیاده انجام میدیم،قاطی جمعیت میشیم و تا حد ممکن از چشم نگهبانها،ماموران دولتی و برقرارکنندههای نظم پنهون میشیم،هوا به نسبت سرده و من خوشحالم که باید به وسیلهی شال پشمی بزرگ صورت و موهامو قایم کنم،کت بلند و بزرگ سیاهرنگ وینسنت واقعا حس خوبی داره.و من کاملا غرق خودم و قدمهاییام که رو سنگفرشها برمیداریم تا اینکه اون بالاخره سر یه بنبست متوقف میشه:"رسیدیم."
یه نگاه به انتهای بنبست میندازم و جز حیاط یک ساختمون چیز دیگهای به چشمم نمیاد:"خونهی کسیه؟"
آروم زمزمه میکنه:"در اصل یه مهمانخانه و مقر تبادل اطلاعاته.."
جلوتر از من به همون سمت راه میفته و زمزمه میکنه:"اسسینهای مسافر اینجا اقامت میکنن و دستورات جدید از منبع مادر به این مقر ارسال میشه...وقتشو تو رو به جمع برادرها راه بدم."
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...