34

692 159 74
                                    

پارت چهارم

«اگه داری این نوشته رو می‌خونی که مطمئنم نمی‌خونی، باید بهت یادآوری کنم که چقدر واسم مهمی.»
*

تهیونگ صبح با نیکولتا، همسر رافائل، ملاقات کرد و بعد از اون تا خود ظهر به بازی کردن نقش «وینسنت تاجر» مشغول بود، دیگه حالش از ابریشم و ادویه به هم می‌خورد،
نهایتا عصر اون روز تونست برگرده به عمارت و یک راست رفت سراغ اتاق خوابش، به قدری خسته بود و خوابش میومد که قدم‌هاشو به زور کنترل می‌کرد و کمر دردمندش رو به زور صاف نگه میداشت، چشماش رو نیمه باز نگه داشته بود و اگر احیانا خدمتکاری از اونجا رد میشد فکر می‌کرد اربابش داره سعی میکنه اون رو بخندونه، وضعیت دردناکش واقعا بامزه و خنده‌آور جلوه می‌کرد،
اما حقیقت این بود،
تهیونگ دلش می‌خواست همین الان بره یه گوشه بمیره.

حول و حوش ده روز بود که همه گمان می‌بردن ارباب جوان دوران سختی رو می‌گذرونه، اما اونا حتی نصف حقیقت رو هم نمی‌تونستن ببینن، مردم ذاتا هیچ‌وقت واقعیت رو نمی‌بینن، اونا چیزی رو می‌تونن ببینن که دلشون می‌خواد، نه بیش‌تر.

«می‌خوای باهام دست بدی، در؟ باشه...منم از آشناییت خوشبختم!»
خطاب به دستگیره‌ی در اتاقش گفت و بهش چنگ انداخت، هنوز بچه‌تر از این حرفا بود که عادت حرف زدنش با اشیا رو ترک کنه، جین ساکای اینطوری می‌گفت.

آروم در بزرگ رو باز کرد و رفت داخل، به سه ثانیه نکشیده بود که متوجه شد دوباره توهم زده، چون جونگوک رو در چهار قدمی خودش و روبه‌روش می‌دید، و فقط خدا میدونه قدم بلندی که اون جونگوک خیالی برداشت چقدر بزرگ بود که لحظه‌ای بعد تهیونگ لب‌های اون پسر رو روی مال خودش پیدا کرد، ماتش برده بود، چشماش باز مونده بودن، و حالا این گرما روی دهنش خوشایند‌تر و عجیب‌تر از اونی بود که توهم باشه، بین پسر خوش‌هیکل و دیوار پرس شد: «لا مِردا!*»

*ایتالیایی- همون شت خودمونه.
———

با قدم بلندی خودم رو می‌رسونم به مردی که روبروم خشکش زده، هیچ حسی رو صورتش نداره، همیشه موقع‌ تعجب کردن همینطور بی‌روح به مقابلش خیره میشه و مردم فکر می‌کنن این از بی‌عاطفگیشه، منم که می‌دونم این فقط یه تفاوت دیگه‌ست،
بازوهام رو میندازم دور گردنش، به مشابه آخرین باری که خودش به دیدنم اومده بود گزینه‌ی بوسه رو جلوی پاش میذارم و بی‌توجه به نظر خودش میرم جلو، لبهاش داغن، تکون نمی‌خوره تا اینکه من دست از حرکت لبهام رو دهنش می‌کشم و اون موقع‌ست که می‌بینم به نشانه‌ی اعتراض لبهاشو از هم فاصله میده،
پس اونم دلش همینو می‌خواست،
اما برتری یخورده باید با من باشه دیگه، به هرحال؟
به این که اینقدر در مقابلم سپر پایین آورده می‌خندم.

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now