پارت بیست و یکم
«همین که فکر میکنم یاد گرفتم خودمو قبول داشته باشم، وحشت به تمام وجودم چنگ میزنه و نفرت از اونچه که هستم شعلهور میشه.»
*«دوباره به این جور مهمونیها بیا جونگوک!»
دختر قدبلند میگه و گونهام رو نوازش میکنه، به ظاهر تو چشماش خیره شدم اما در حقیقت نمیبینمش، مثل یه مرد نابینا لبخندی به جلو میتابونم و آروم میگم:«حتما، خوشحال میشم دوباره ببینمتون.»میخنده و ردیف دندونهای مرتبش بیرون میریزن، امروز فهمیدم که زنها از من خوششون میاد. همراهم رو از صحنهی رقص خارج میکنم و براش ادای احترام میکنم، اونم به نوبهی خودش همین کار رو انجام میده و "به امید دیدار"ی میگه، و من دوباره تنها میشم. از لحظهای که آلاچیق رو ترک کردیم تا به الان، جوری با غریبهها رقصیدیم انگار من و تهیونگ داریم سر تعداد پارتنرهامون مسابقه میدیم، دیگه نایی تو بدنم نمونده.
برمیگردم نزدیک میزهای بزرگی که برای پذیرایی عصرانه چیده شدن و کیک کاراملی رنگی توجهمو به خودش جلب میکنه، اما صرفا بعد از اینکه بشقاب و چنگالی برای خودم برمیدارم گیر میفتم:
«سرت خیلی شلوغه، نه؟»صدای فدریکو جریان سردی رو از پس سرم تا پایین کمرم روونه میکنه، فکر کنم میدونه.
خونسرد سرم رو به سمتش برمیگردونم و با آرامش جوابشو میدم:«این روزا درخواستهای زیادی دریافت میکنم استاد.»
جوابم به خودی خود دوپهلو هست، چیزی که میخواست ازم بشنوه رو میشنوه.در جواب بشقابی برای خودش برمیداره و نیشش وا میشه، با دست آزاد ریش مرتب پایین صورتش رو نوازش میکنه و آروم، جوری که فقط من بتونم بشنوم اعلام میکنه:«ورم لبهات نشون میده که سخت داری کار میکنی فرشته!»
سعی میکنم خوددار بمونم، سرمو به تأیید حرفش تکون میدم و به سمت دیس مدنظرم میرم، دیس سمت دیگهی میز قرار گرفته و برای راحتی بهتره میز رو دور بزنم و از سمت دیگه به شکارش برم، ولی چون فدریکو از جای قبلیش تکون نخورده یه چیزی تو ذهنم جرقه میزنه، چرا یه منظرهی کوچولوی جالب بهش ندم؟
طوری که وسایل روی میز به لباسم برخورد نکنن تا حد ممکن خم میشم و بالاخره موفق میشم یه برش از اون رو بردارم. چند لحظه بعد دوباره مرد جذب من شده و خودش رو بهم رسونده:«همه چیز مرتبه؟»
میپرسه و به ظاهر لکهی نامرئیای رو از انتهای روبان آویزون از یقهی پیراهنم برمیداره، اولش معنی سوالشو نمیفهمم، که چه لزومی داره اینو ازم بپرسه، اما بعد به طرز معجزهآسایی یه ایده به ذهنم میرسه و ماتم میبره، اون داره راجع به اوضاع بین من و تهیونگ میپرسه، اما اونچه که همین الان بهش پی میبرم حتی از اینم مهمتره،
اینکه تهیونگ حیلهگرترین و زیرکترین آدمیه که باهاش برخورد داشتم!
اجازه میدم فدریکو قیافهی واقعی و داغونم رو ببینه، بدون نگاه کردن تو چشماش نگاهمو به صحنهی رقص میدم و قامت تراشخوردهی فرد مدنظرمو بین جمعیت تشخیص میدم، با همون صدای آروم و بعد کشیدن یه آه کوتاه جواب میدم:«گاهی اوقات حس میکنم ازم سوءاستفاده میشه.»
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...