پارت هشتم
"سقراط معتقد بود قدرت تمیز صحیح از غلط بر عهدهی عقل آدم است نه بر عهدهی جامعه."
*
شانه به شانه به همراه استاد و رییسم جلوی نقش زغالی روی دیوار می ایستیم.نقشی که به زودی قراره خودش رو به جای "سقراط" جا بزنه،حالا باید خودی نشون بده و رنگ و طرح به جونش بشینه،
فیلسوف میانسال تقریبا جایگاهی در وسط های تابلو(متمایل به چپ) داره و دل تو دلم نیست که کارمون رو شروع کنیم.«به نظرت کدوم مهارتت باعث شد که انتخابت کنم جونگوک؟»
برمیگردم سمت رافائل و نیمرخ متفکرش رو میبینم که دست به چونه زده و به دیوار بی روح روبرومون خیره شده،گویا که اون بتونه چیزهایی رو روی دیوار ببینه که حتی منم نتونم،مزه ریختنم برای اون لحظه گل میکنه:"راستش من دستیار پر مهارتی ام،تو این لحظه چطور حدس بزنم که داریم در مورد کدومشون حرف میزنیم؟"
تکخندی میزنه:"در این که شکی نیست!!!..ولی تو یه چیزی داری که خیلی از آرتیستا ندارن،و شک دارم اگه تو استودیوی کورسی یادش گرفته باشی،بیشتر یه مهارت ذاتیه.."
نمیدونم الان باید به خودم ببالم یا نه،هر چی باشه هنوزم نمیفهمم داریم راجع به چی حرف میزنیم.
رافائل خیلی دوستانه روی شونه ام میزنه:"برای پرتره هایی که میکشی داستان میسازی،پشت هر چهره ای که ترسیمش میکنی حرفهایی برای شنیده شدن قایم میکنی،شاید چون خوب میتونی آدم ها رو بخونی و متوجهشون بشی...شایدم اون رو کاملا غیرعمد و ندونسته انجام میدی،نمیدونم..اما کارهات عمیقن جونگوک،و این خیلی برای من خوشاینده!"از بابت تعریفش کیفور میشم،ولی حرفام خلاف احساساتم از بین لبام میریزه بیرون:"چنین مهارتی به چه درد میخوره وقتی ارباب رجوع سفارشش نداده؟چه فایده ای داره اصلا وقتی از هر بیست نفری که تابلو رو میبینن یکیشون پی به این نکته ببره؟هیچ کس از این بابت به ماها پول نمیده استاد!"
حرفام شگفت زده اش میکنه:"آی آی آی..قدر خودتو نمیدونی بچه!الان اینکه من احساسات آنتونیوی روی تابلو رو میخونم برات کافی و رضایت بخش نیست؟"
"..خب چرا هست!...ولی باید توجه هم داشت به اینکه در مقابل شما نوزده نفر دیگه هم ایستادن که معتقدن تابلوی من لیاقت گرفتن اسم 'آشغال' رو هم به خودش نداره!"
دستمال کرمی رنگی رو روی شونهی چپش میندازه و خم میشه تا موجودی و حضور رنگ هامون رو چک کنه:"گمونم فهمیدم چی رو میگی..دیروز تو مهمونی واکنششون به تو چی بود؟"
از نگاه مستقیم به چشماش طفره میرم و خودم رو مشغول قلموها نشون میدم:"یه چیزی در مایه های همونی که جناب میکل آنژ گفتن!"
STAI LEGGENDO
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...