19

720 186 132
                                    


پارت نوزدهم
«هنرمند آزاد است تا مبالغه کند و در دنیای رمان خود، دنیایی زیباتر، ساده‌تر و تسلی‌بخش‌تر از آن‌چه متعلق به ماست خلق نماید.»
- موپاسان
*

قبل از اینکه دوباره با وسواس به شل کردن کرست سیاه و مردانه‌ی دور کمرم مشغول بشم، یه نگاه دیگه به خودم در آینه میندازم و لبخند رضایتی رو لبام میشینه، همیشه از پیراهنهای آستین بلند پرکاری که تا روی دستام میومدن و انگشتام رو باریک‌تر، بلندتر و زیباتر از حد معمول نشون میدادن خوشم میومد، تهیونگ برحسب شانس لباسی واسم سفارش داده که تمامی استانداردهای شخصیم رو تکریم و اجرا می‌کنه. مدل پیراهنم طوریه که بخشی از اون از کمر شلوار و کرستم بیرون می‌مونه و روی اونها میفته، تنها از جلو و بخش شکمم میشه فهمید که کرست پوشیدم، بی‌اندازه هوشمندانه و شیکه، پارچه‌ی اعلاش چین‌های اتوخورده و زیبایی رو پهلوهام به نمایش میگذاره و جز شش دکمه‌ی بالایی بقیه‌ی اونها مخفی دوخته شدن، باید همه‌ی اون شش دکمه رو باز نگه دارم یا نصفشون رو ببندم؟!

«اجازه هست بیام داخل؟؟»
صدای زنی که پشت در اتاقمه متوقفم میکنه، رومو از آینه‌ی کنده‌کاری‌شده می‌گیرم و اجازه ورود میدم، به غایت زیبا و فریبنده به نظر می‌رسه، و لباس پرجزئیاتی تنش هست، با دیدن من تو لباسای جدیدم لبخند بزرگی ‌رو صورتش مینشینه و میاد پیشم، نیمی خجالت‌زده نیمی با اعتمادبه‌نفس اشاره می‌کنم:«خیلی دوست‌داشتنی شدین مارگاریتا!»
خنده‌ی ملایم و مدل درباری‌ای تحویلم میده و با لحن هیجان‌زده‌ای میگه:«دیدم مثل همیشه جلو برم جفت مردهای خونه‌ام قراره نگاه مهمانها رو ازم بگیرن!! منم باید بدرخشم‌ها یادتون که هست؟!»
به حرف خودش میخنده و دستاشو به سمت موهام دراز میکنه، کمی زانوهامو خم میکنم تا دستش بهشون برسه، موهای جلوی صورتم رو لمس میکنه و رضایتمند اعلام می‌کنه:«روغن کار خودشو کرده، همیشه بعد از حمام ازش استفاده کن.»

در مؤدبانه‌ترین حالت ممکن "چشم"ی میگم و زانوهامو صاف میکنم، برای چندثانیه ساکت بهم خیره می‌مونه و حرفی که توی نگاهش هست رو نمیتونم بخونم، عاقبت میگه:«بالاخره ملایم آرایش کردن رو خوب یاد گرفتی، حالا که اوضاعتو بررسی کردم خیالم راحت شده که آبرومون رو حفظ می‌کنی، اومدم بگم درشکه پنج دقیقه‌ی دیگه راه میفته.»
سرمو به نشونه‌ی فهمیدن تکون میدم -دوباره به جای خدمتکار فرستادن خودش پاشده اومده- و می‌پرسم:«تهیونگ چی؟ آماده‌ست؟؟»

«اوهوم، کارش تمومه و تو اتاقشه.»

اتاق مهمان نصف راهرو با اتاق تهیونگ فاصله داره، جناب تورنابوئونی بزرگ برای مهمانی غایبه و تهیونگ جانشین اون خواهد بود، و من دومین مرد که همراه این خانواده وارد مهمانی خواهم شد،
با دیدن تهیونگ که روی مبل لوئی فیلیپ مخصوصش لم زده و مشغول ورق زدن یه مشت برگه تو دستشه ماتم میبره، مشخصه خیلی وقته آماده شده اما این دلیل حیرت من نیست، یقه‌ی پیراهنش...چه لزومی داره اینقدر باز باشه؟!
غرق کارشه و منی که کشوهای میزش رو به دنبال سنجاق میگردم رو نادیده می‌گیره، تا وقتی که بالاخره جلوش وایمیستم.

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now