31

530 151 10
                                    

فصل سوم
پارت اول
«بهش میگن سکوت، اگر قدرت بالاتری در تأمل و خوب شنیدن می‌خوای، باهاش خو بگیر.»
*

مرد بی‌خانمان یک چشمش رو به خاطر عفونت و عدم رسیدگی از دست داده بود، امشب چیزی برای خوردن نداشت، جایی واسه خوابیدن هم نداشت،
کهنه‌پارچه‌ی کثیفی رو دور ساعد و مچ دست راستش پیچیده بود و لباسایی که یه زمانی برا بدن خودش دوخته شده بودن به تنش زار می‌زدن.
بدتر از همه‌چیز، اون هیچ‌کس رو تو این دنیا نداشت که منتظرش باشه. پس چه اهمیتی داشت که الان کجا میره و می‌خواد چیکار کنه؟!
خورشید کامل غروب نکرده بود اما توی این کوچه‌ی باریک و کثیف به اندازه‌ای سایه افتاده بود که چشم، چشم رو نبینه، برای حداقل نیم ساعت، مرد مشغول تعقیب کردن زنی بود که موها و صورتش رو پوشونده بود، هیچ‌کس همراهیش نمی‌کرد و هیکل زنانه‌ش بدجور نگاه مرد رو به دنبال خودش می‌کشید. یعنی چه مزه‌ای میده؟
این فکر رو مدام تو ذهنش سبک سنگین می‌کرد و حالا انگار که بالاخره صبرش نتیجه داده باشه، دلش می‌خواست از سایه‌ها بیاد بیرون و یه چیزی بخوره، یه شکار کمیاب که درک نمی‌کرد این اطراف چیکار می‌کنه.

زبونش رو روی لبهای خشک و زخمش کشید و چاقوی تیزی رو از داخل تنپوشش کشید بیرون، صرفا برای ایجاد وحشت، و متوقف شدن زن جلوی یه خونه‌ی کوچیک بهش اعلام کرد که الان بهترین فرصت تو دستاشه،
قدمهاش صدا نداشتن، ده قدم با قربانیش فاصله داشت، زن انگار اصلا متوجه نبود، شیش قدم، چاقو رو بالا برد و میخواست گلوشو صاف کنه، پنج-
و ضربه‌ی بدی به شقیقه‌ش وارد شد.

صدا بالاخره توجه زن رو جلب کرد و برگشت، ظاهرا هیچ‌کس تو اون خونه نبود که در رو واسش باز کنه. و مرد غریبه‌ای رو دید که دراز به دراز افتاده و داره زوزه میکشه، جیمین لگدی به دست مرد زد و چاقو رو ازش دور کرد، صورتش پر از نفرت شد: «گورتو همین الان گم کن عوضی!»

مارگاریتا با لحن تند پسر از جا پرید، چندتا پاکت کوچیک و بزرگ کنار پاهاش افتاده بود، انگاری که رفته بوده باشه برای خرید: «آه خداروشکر، فکر می‌کردم خونه‌ای.»

جیمین نگاه تهدید‌آمیز دیگه‌ای به سمت مرد انداخت، این دومین بار بود که از شدت ترس سر می‌خورد و نمی‌تونست رو پاهاش بلند شه، البته تقصیری هم نداشت، نگاه وحشتناک روی صورت مورگانا رو دیده بود.

پسر به زبون شرقی گفت: «این وقت از روز تنها پاشدی اومدی اینجا؟!»

زن دست به‌ سینه ایستاد و بیخیال جواب داد: «این طوری‌ام نیست که اگه تو سر نمی‌رسیدی از پسش برنیام.»

و جواب جیمین یه "چه ربطی داره"ی قانع نشده بود.

در رو باز کرد و مارگاریتا رو دعوت کرد داخل.

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now