پارت بیست و پنجم
«یا بهم اعتماد کن، یا ترکم کن، نمیدونم چرا تا حالا از گفتنش اجتناب کرده بودم، فقط به این دلیل مسخره که تو از طعم چیزای تلخ بدت میاد، ولی تلخی، به نظر من واقعیترین حسیه که میتونی تجربهش کنی جونگوکا.»
*«خب...تا کی میخواید دم در زل بزنید به هم دیگه؟!»
جیمین بریده بریده میگه و بعد ادای عوق زدن درمیاره، تهیونگ خیره تو چشمای من بدون اینکه نگاهشو از من بگیره زمزمه میکنه: «منتظریم تشریف ببری عزیز دلم.»
چقدرررر دلم برای این صدای عمیق تنگ شده بود.جیمین مثل یه حیوون عروسکی بوق بوقی که روش پا گذاشتن، از شدت بهت خسخس میکنه، سخت جلوی خودمو میگیرم تا پوزخند خفن رو لبام با خنده نترکه و حقیقتا برای یه لحظه نیشم وا میره ولی فورا مانع سر رفتنش میشم و جمعش میکنم: «دم در بده، بیا تو.»
تهیونگ سرشو واسم تکون میده و وقتی جیمین نزدیکش میشه، کنار میکشه و بهش فضا واسه رد شدن از چهارچوب میده، برای یه لحظه برق شیطنت رو تو نیمرخش میبینم.
و به محض غیب شدن جیمین، تهیونگ میاد داخل، دستاشو به سمتم دراز میکنه و حتی واسه بستن در هم وقتو تلف نمیکنه چون با پاش یه لگد از پشت میزنه به در، و اون خودش بسته میشه.
در عرض دو ثانیه بعد من بین دیوار سمت چپ و تهیونگی که احساسات مختلف تو نگاهش شعله وره گیر میافتم، لبخندهای رو صورتمون دندوننما تر میشن و صورتشو قاب میگیرم: «تو نبودی انگار نور رو ازم گرفته بودن تهیونگ.»«قسم میخورم که میفهمم چی میگی،»
میگه و دهنم رو فتح میکنه، چنان سفت و سخت میبوسه که فشار دندونهاش رو مال خودم درد ایجاد میکنه، اما اهمیتی واسم نداره، سینهام از کم هوایی میسوزه ولی اهمیتی نداره، تهیونگ این بوسه رو به شکل خودخواهانهای یک طرفه پیش میبره اما اهمیتی نداره، چون من عاشق این مردم، چون من هر دردی رو به خاطرش میپذیرم.
«لعنت...گوکی.»
ناله وار میگه و خال زیر لبمو میبوسه، دستایی که دو طرف صورتش بالا برده بودم سست میشن و میفتن، تهیونگی که من فرستادم بره سفر این شکلی نبود، مردی که جلو رومه انگار یه تیکه از خودشو یه جایی جا گذاشته، زمزمه میکنم:«خوبی؟»
اونقدر آروم میگم که مسخرهست، چون تو خونه تنهاییم.صادقانه میگه: «نه.»
و نگاهشو رو اجزای صورتم میگردونه، انگشتای تردست و باریکش بالا میان و میخزن لای موهام، کاسهی سرمو باهاشون میگیره و سرمو میکشه طرف خودش، واسه یه بغل محکم، واسه بغلی که...صاحبش یه قلب بیخیال تو سینه داره؟ چرا صدای تپشش مثل مال من کرکننده نیست؟! یا شاید صدای دل من اونقدر بلنده که کر کرده منو؟! این خودش بود که گوش راستمو چسبوند به قفسهی سینهاش، در حینی که من گیج و منگم بینیشو میکنه لای موهام و نفس عمیقی میکشه، بعد از مدتها معذب میشم، نکنه به خاطر این مدت دوریمون از همدیگه باشه؟؟؟
حلقهی بازوهاشو برای یک ثانیهی دیگه دورم تنگتر میکنه و بعد آزادم میکنه، کمرمو صاف میکنم و از اون حالت گلوله و کوچولویی که به خودم گرفته بودم درمیام، همقدیم، رخ به رخ، یقهی کج شدهی لباسشو با دستام مرتب میکنم: «بدقول از آب دراومدی آقای کیم.»
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...