پارت پانزدهم
"اینکه صبح کنار تو از خواب بیدار بشم واسم کافی نیست،من تو رو زنده میخوام."
*
در کمتر از یک سال یک سری کارها واسم به دور تکرار افتادن:
زیارت عمارت تورنابوئونی و روبرو شدن با مادموازل مارگاریتا،
کار کردن تو کارگاه خودم یا کاخی که رافائل در اون مشغول به کار بود،
و به صبح رسوندن شبهام در کنار وینسنت.
شاید ترتیب و تکرر این چیزا گاها به هم میخوره اما مدام تکرار میشن و برخلاف توقعم هنوز به هیچکدومشون عادت نکردم،شاید چون تو هر کدوم از این موقعیت ها با یه آدمی روبرو میشم که واسم خیلی خاصه،هر کدوم از اونا شخصیت و منشهای خاص و خوشایندی واسه خودشون دارن.
اینو گفتم که متوجه بشین تا چه حد ممکنه بین مادموازل و من صمیمیت به وجود اومده باشه،چند دفعهی اولی که بعد از اون مهمونی همدیگه رو دیدیم اون از اول تا آخر ساکت مینشست و رفتار محجوبانهش نشون میداد که چه دختر آروم و بیآزاریه،و اونجا بود که من پی بردم برخلاف اونچه که اکثرا آرزوشو میکنم خیلی وقت ها همنشین شدن با یکی که مثل خودم درونگرائه اصلا وضعیت جالبی رو ایجاد نمیکنه،و نباید اینقدر از آدمای برونگرای اطرافم فراری باشم،
بعد اما ورق برگشت،مارگاریتا در تمام مدتی که من مشغول به کار بودم اون شکلی که من میخواستم مینشست و به سوال پرسیدن ازم مشغول میشد،و سوالاش همیشهی خدا به قدری کتابی و فلسفی بودن که نهایتا وینسنت تا ده جلسه دوام آورد و بعد ما رو به حال خودمون وا گذاشت.مارگاریتا جزو اون معدود آدمهایی بود که پی برد من شنوندهی فوقالعادهایم،کنترل مکالماتمون رو به دست گرفت و من از یک جایی به بعد به خودم اومدم و دیدم که چقدرررر اطلاعات بین من و اون زن جوان رد و بدل شده،خوشبختانه اون خاطرات جالب زیادی از وینسنت داشت که برام تعریف کنه و من حسابی کیف این موضوع رو میبردم،مخصوصا اشتباهات مضحکی که مرتکبشون شده بود اما خودش تظاهر میکرد از همون اول آقا به دنیا اومده و از این خطاها نمیکنه.
هر چی بیشتر از وینسنت یاد میگیرم بیشتر به دوست داشتنش ترغیب میشم،و بیشتر حسرت اینو میخورم که نتونستم علاقهش رو صرف خودم بکنم،حالا خوب میدونم که اون فوق العاده باهوشه،به قدری باهوش که بعضی وقتا میزنه به سرش و خل میشه،به شدت رو دوستان و خانوادهش متعصبه-به خصوص بعد از اون اتفاقی که واسه شاگرداش افتاد-و ارادهش از پولاده...
فقط کافی بود یه تصمیم یا عملی به سرش بزنه و تا انجامش نده دست بردار نیست،از همهی دریچههای ممکن و غیرممکن واسه عملی کردن اون ایده تیرشو به سمت هدف میندازه تا نهایتا یکیشون به مقصد بخوره،بنا به تعریف کاملتر تهیونگ اگر میدید دری به روش بسته شده،صرفا سعی میکرد در دیگری رو پیدا و بازش بکنه(تهیونگ جملهای مشابه به این رو قبلا گفته:اگر دری تو زندگی به روتون بسته شد...)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Hayran Kurguدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...