فصل اولراوی این فصل:جونگکوک
پارت اول
"من اونی نیستم که میخواستم باشم"
{جولای ۱۵۱۸ میلادی}
{فلورانس ایتالیا}*
تا حالا شده یه گروه جلوی شما جمع شده باشن، و موضوع صحبتشون شما باشین؟ صحبت که نه...بیشتر بساط متلک اندازیه،
اونم طوری باشه که انگار نه انگار اون لحظه شما اونجایین؟
اگه یه شانس برا کوبیدن مشتتون تو صورت سخنران این گروه داشتین، باهاش چیکار میکردین؟
مخصوصا اگه بابت هر مشتی که رو صورت خوشگلش فرود میارین صدای سکه های تو جیبتون آخر ماه بلندترم بشه؟ قشنگه نه؟شاید یه عده تون همین الان با خودتون بگین: اوه این بچه فقط یه پرخاشگر تنهاست که نیاز به توجه داره، ولی بزارین بهتون اطمینان بدم که زیر پوشش این جسم درشت و هیکل روفرمم، یه قلب کوچولوی حساس دارم!... و این فقط تولدم بوده که در موقعیت اشتباهی رخ داده.
بزارین حدودا یه ساعتی برگردم عقب، میدونم که گیج شدید.
مدتی هست که محافظ شخصی یه بچه پولدار خنگ شدم، همه چی تا زمانی که برای برادرش کار میکردم عالی بود، هم قدم و حتی گاهی اوقات هم صحبت برادر بزرگتر شدن بهم حس اعتماد به نفس میداد، و اونم میدونست که پسر سریع الانتقالی ام...ولی خب صاحب کار قدیمیم زد تو کار دریانوردی و منم شدم مرد مورد اعتمادی که در مدت نبودن آقا قرار بود حواسم به داداش کوچیکه باشه، ولی آخه...آخه جیسوس!...حتی با یادآوریشم خنده ام میگیره!!! کی اونقدر احمقه قصد جون پسر علافی رو بکنه که کل فعالیت روزانهاش تو اجتماع خلاصه میشه به عبور از در فاحشه خونۀ لیدی سیمیترا؟! و بلوف نمیزنم چون سه ماهه کارم بردن اون بچهی احمق به اون خونه سر صبح، و برگردوندنش بعد نصف شبه.
حالا فرضا که این بچه ترور شد! کدوم پایۀ قدرت تو اون خونواده شل میشه؟!
صاحبکارم با تمام هوش و ذکاوتش احتمالا برادرش رو نمیشناخته، و نمیدونه که گَبی چه طوری داره در اولین سالهای بزرگسالیش کل آبرو و اعتبار مدیچی ها رو به باد میده، طوری که اباء و اجدادش روی درخت خانوادگیشون از وصل شدن به چنین آدمی خجالت بکشن.چون حس میکردم که این نقشه قراره کاملا مشکوک به نظر بیاد اولش با دِسان و بقیۀ پسرا مخالفت کردم، از روزی که فهمیده بودن من محافظ گبی شدم دنبال کوچکترین فرصتی بودن تا اون پسرو دست بندازن، حقم داشتن احتمالا، چون گابریل یه جوون بیست سالۀ از خود راضیه که معمولا حتی افتخار هم نشینی خودش رو هم به کسی نمیده، من شخصا به این نتیجه رسیدم که اون مکان تنگ و تاریک تو سرش، همون مکان بین دو تا گوشش، خیلی وقته که به گند و کثافت کشیده شده، منتها خانوادش، به اضافۀ خودش، هنوز خبر ندارن.
VOUS LISEZ
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...