یادداشت.ن:
فراموش کردم پارت قبلی بگم...این داستان صرفا یه فنفیکشن برای بیتیاس نیست،یه فیکشن راجع به دنیای کتابها و بازی معروف
Assassin's creed
هم هست🙃
.
.
.پارت دهم
"وقتی تناقضات گیجت میکنه،چند قدم بیا عقب تر،
تصویر کلی رو ببین،خیلی کمکت میکنه تا صحیح تر قضاوت بکنی!"*
یاد وقتایی میفتم که اون دخترها و زنها ابریشم لباسشون رو برای من تو کوچه پس کوچههای شهر کنار میزدن تا اغوام کنن،اون زمان تصور میکردم این تمایل اونا به خاطر ظاهر مطلوب منه،
اما حالا فکر کردن به اینکه اونا از قبل منو میشناختن...
نم-
نمیخوام
راجع بهش
فکر کنم...حداقل برای الان؛اما چه کنم که این مکالمه باید با وینسنت به پایان خودش برسه،از طرف دیگه،میترسم اگر بیشتر از این تو اتاق بمونم بوم سفارشی مادموازل مارگاریتا از زیر دستام و خشمم جون سالم به در نبره.
میرم رو پشت بوم و شروع میکنم:"کورسی با پسرای کارگاهش وارد رابطه میشه.."
"میدونم.."
"کافیه چشمش یکی رو بگیره پس تا مدتی از اون استفاده میکنه و من میدونم که اون حتی باهاشون میخوابه.."
"اینم میدونم جونگوک"
چرا شنیدن هیچ کدوم از این وقایع ممنوعه متعجبش نمیکنه!؟..اوه من چرا فراموش میکنم که اون همه چیزو میدونه؟!
"و من رو.."
به کمکم میاد:"هیچ وقت نتونسته تو رو صاحب بشه!منظورمم صرفا جسمانی نیست...پس یه عطش عمیق قدیمی ازت تو دلش هست،یه پسر شرقی زیبا که هنوزم اگر بهش متمایل بشی بهت نه نمیگه!"
پنهان کاری بیش از این بی فایده ست:"واسه همین پدرم به موقع به کار من تو اون استودیو خاتمه داد.."
وینسنت لبخند تلخی میزنه:"خیلی باید به اون مرد مدیون باشی.."
حقیقت امر این بود،
در برابرش اینکه سرمو بالا بگیرم سخت بود اما اون ناجی بدترین واقعهی زندگیم بود.
"همینطوره.."
"کمکم میکنی کورسی رو از پا دربیارم؟!..تو انگیزهشو داری،و دقیقا همون کسی هستی که من میخوام.."
قطعات پازل دقیقا سرجای خودش میشینه:
تهیونگ یه آدم کشه،
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...