پارت هفتم
"این ناشکریه اگه هر صبح بیدار بشم و بگم پس این خواب کی تموم میشه؟!"
*
«گوش وایسادن اصلا کار خوبی نیست جونگوک عزیزم!»
نالۀ خفه ای میکنم و گردن و گوشمو از شر نفسای وینسنت خلاص میکنم،یا بهتره بگم نجات میدم؟..اصلا متوجه نشده بودم که چه زمانی تا به این حد نزدیکم شده.
«موضوع بحثشون به منم مربوط میشد!»
صادقانه اینو بهش میگم،آدم اهل تظاهری نیستم و هرگز با تظاهر به اینکه من-فالگوش-واینستاده-بودم هم شأن خودمو بیشتر از این پایین نمیارم.وینسنت لبخند پیروزی رو روی لباش میکاره و درست زل میزنه تو چشمام،نگاه اونم خیلی مرموزه،مثل وقتایی که آنتونیو بی حرکت لبه پشت بوم میشینه و بدون رد و بدل شدن هیچ حرفی بینمون ساعت ها و ساعت ها به دنیای زیرپاش خیره میشه،من اونیم که زودتر ارتباط چشمی رو قطع میکنه و خیلی عادی میپرسم:«اون مرد کیه؟»«میکل آنژ؟آره خودشه،فقط یکی مثل اون چنین ظاهری رو متناسب خودش میدونه..»
بی توجه به لحن یکنواختش که اطلاعات جدید رو بهم دیکته میکنه جیغ خفه ای میکشم:«چیییییی؟!؟»
«چی چی؟»
خندۀ ابلهانه ای میکنم و رو بازوی وینسنت میکوبم که همین الان داره با قسمت خل شخصیتم هم آشنا میشه:«هیچی بابا،اون داشت از کارم تعریف میکرد و دلم میخواست بدونم کیه..»
وینسنت جام تو دستمو بی هیچ دلیلی ازم میگیره و لباشو دقیقا میزاره همونجایی که من چند ثانیه قبل تر گذاشته بودم،نمیدونم از این عملش تو شوک برم یا حرفی که چند ثانیه بعدش-بعد از بالا دادن یه قلوپ- میزنه:«چرا مثل نقل و نبات چرت و پرت به هم میبافی بچه؟سر یک دست از لباسی که مرد بغل دستیمون پوشیده باهات شرط میبندم که اون چیزی که تو کشیدی رو با خاک یکسان کرده،نه بدتر از اون،خیلی قهوه ای کرده،درست نمیگم؟»
بادم خالی میشه،آخه اون که آرتیست نیست پس این شامۀ قویش چی میگه،حق مسلم خودم میدونم که بپرسم:«اینو از کجا فهمیدی؟»
شونه ای بالا میندازه و گیلاسمو بهم برمیگردونه،نمیدونم الان باید باهاش چیکار کنم:«من کارت رو دیدم،البته نصف مهمونای این مهمونی هم اونو دیدن،ظاهرا جناب سالویاتی اخیرا از این دارایی رونمایی کرده..ولی مسأله اینه که مشکل اون مرد با چیزی که کشیدی نیست،از پایه با سبک و سیاق تابلوت مشکل داره!»
«اوهوم...خوبه...تقریبا چیزی نفهمیدم!»
حق به جانب اینو غر میزنم.«تو مهارت و استعداد عجیبی داری،و راستشو بخوای با دیدن اون تابلو منم دقیقا یاد همون آرتیستی افتادم که میکل آنژ یادش افتاده،یه نفر که اون ازش متنفر که نه...ولی مسلما ازش بدش میاد..»
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...