پارت پنجم
"رنسانس به بشر یادآوری کرد که هدف تنها مردن و به بهشت رفتن نیست"
*
الان نزدیک به یک هفته ست که من و رافائل مشغول اجرای کارتون* رو دیوار اصلی کاخ هستیم.
*cartoon
شاید شما هم احساس کرده بودید که وقتی رافائل این پیشنهاد رو بهم داد،
شکاک،
دودل،
و گیج بودم.چون اصلا درک نمیکردم چرا داره از کسی کمک میگیره که قراره پروژۀ پیش رو اولین فرسکوی عمرش باشه.
ولی روز اول کار کاملا قانع شدم!
جریان خیلی ساده بود،سفارش رافائل از این قرار بود که صحنۀ "مکتب آتن" رو یکبار دیگه پیاده کنه،
ظاهرا کاخی که ما الان در اون ایستاده بودیم،یه بنای دوقلو و کاملا مشابه جفتی هست که نزدیک به ده سال پیش رافائل اون اثر بی نظیر رو بر روی دیوارش به جا گذاشت.در حقیقت ما در حال اجرای یه طرح تکراری بودیم و مسلما اینبار خیلی راحت تر و روون تر پیش میرفت.
اولین عامل تسریع کنندۀ کارمون هم همین بود که رافائل تک تک ورقه های کارتونی نقاشی رو سالم و قابل استفاده نگه داشته بود و الان برای بار دوم داشتیم ازشون استفاده میکردیم.
اگه روز اولین دیدارمون رافائل بهم میگفت موضوع فرسکو چیه،همون لحظه تصدیقش میکردم که چقدر چهره برای کار کردن روشون هست،
هرچند من به رافائل گفتم که نمیتونم کار رو دقیقا مثل خودش درآرم،
و اون فقط خندید و گفت که مهم نیست،قرار نیست عین نسخه اولیه ش از آب دربیاد چون به هر حال خود رافائل هم دیگه اون جوان بیست و پنج ساله نبود و تغییراتی تو سبکش ایجاد کرده بود.مرحله ای از پروژه مون که از همین الان لرز به بدنم مینداخت هنوز فرا نرسیده بود و صرفا الان لازم بود که پانچ کردن سوراخهای روی دیوار رو تموم کنیم-که احتمالا تا چند روز دیگه تقریبا تموم میشد-و بعد نوبت مرحلۀ پررنگ کردن طرح پانچ شده با زغال چوب میرسید.
هفته اخیر رو من کاملا ماورایی گذروندم!
به یه چیزی حدود پنج ساعت خواب راضی شدم و بدون غذا و استراحت کافی یکسره بساطمو از طلوع آفتاب تا غروبش و حتی بعد از اون توی کاخ پهن کردم و مشغول پروژه بودم.همین رافائل رو ازم راضی کرده،
اون میگه که از دستیارهای صبور،دقیق و پرکار خوشش میاد و فکر میکنه که من واقعا خوب کار میکنم!
شما خودتون رو یه لحظه جای من بذارید...کشیدن چهره و شمایل فلاسفۀ آتن اونم به دست خودتون چقدر میتونه هیجان انگیز باشه،ها؟!
درسته گفتم از مرحله ای که توش قلمو به دست میگیریم میترسم...اما این دلیل نمیشد که سرعت کارمو بیارم پایین و مثل یه دیوونهی فلک زده تند و تند از دستام کار نکشم!
رافائل وارد سالن میشه و از پایین رو کار من که روی تخته ها ایستادم و پانچ میزنم(سوراخ میکنم) نظارت میکنه:"هی جونگوک!...اینقد موقع کار اون آستینای لعنتیتو بالا نکش!"
با این حرفش مالامال از حس غرور میخندم،
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...