فصل دوم: دیگران
پارت اول«از خودت خوشت نمیاد جونگوکا، نمیتونی خودتو دوست داشته باشی، اما من از دریچهی نگاه هر کسی تو رو دید میزنم، کاملا میبینم چقدر دوست داشتنی و بینظیری.»
*مارگاریتا
من تهیونگ رو مثل کف دستم میشناسم.
شاید در طول زمان خیلی از خصیصههاش دچار تحول شده باشن، اما در آخر، بازم اون تهیونگه، و تهیونگ...کاملا قابل پیشبینیه.
به خاطر همینه که وقتی رسیدیم فلورانس، و من خودم بهش پیشنهاد ازدواجم رو دادم، اصلا نگران آبرو یا غرورم نبودم، چون میدونستم اون هر جوری که بهش فکر بکنه آخرش باهاش موافقت میکنه، قبول میکنه که قبل رفتن از ایتالیا ما دو نفر با هم ازدواج بکنیم، تهیونگ خیلی منطقیه، اون کسیه که ثروت خانوادگیمو ازم نمیگیره، برای زنی مثل من، تنها بخت بلند همین تصمیم و همین انتخاب بود. هرگز از بابتش پشیمون نمیشم.
هایون از این قضیه خبر نداره، اما دلم میخواد وقتی برگشتیم بهش بگم، بگم که ما تو کلیسا و به طور رسمی زن و شوهر شدیم، هدفم از این کار رنجوندن یا عذاب دادنش نیست، صرفا میگم چون نمیخوام بعدها این قضیه رو از کس دیگهای بشنوه، هایون زن عاقلیه، شرایطمو درک میکنه، ضمنا اعتقادی هم به پیوندی که توی کلیسا بسته میشه نداره، پس با همهی این اوصاف آخرش قصهمون یه پایان شاد رو صاحب میشه...اما همهی اینا مال قبل از دورهای بود که پای نقاش حرومزادهی نیمهشرقی به زندگی معمولیمون باز شد.
انگاری که زندگیم درگیر یه طوفان وحشتناک بشه، یه طوفان که میزنه همهی محاسبات و برنامههاتو به هم میریزه، اون پسر کمر باریک دقیقا حکم همین بلای طبیعی رو واسه زندگیمون داشت، حالا خودم نمیدونم دیگه چی به چیه.
تهیونگ بچهی خندهرویی بود، هنوزم هست، فقط الان اون رو انحصاراً به گروه کوچیکی از مردم نشون میده، خوشخلق و گشادهروئه، اما صرفا منم که میتونم اینو در پس حالت چهرهی بیاحساس و چشمای جدی و فک محکم و ثابتش ببینم. اون از یه جایی به بعد تصمیم گرفت که احساساتشو بریزه تو خودش، و رو تصمیمش همینجور مصمم موند، تا اینکه ما برگشتیم اینجا و چندماه نگذشته بود که اون تغییر کرد. سر میز شام تمام مدت به وسایل روی میز و پاپا و من و خدمتکارا و در و دیوار و کاشیهای کف زمین لبخند میزد، بیشتر اوقاتشو بیرون از خونه میگذروند و من مطمئن بودم حسابی داره خودشو خسته میکنه اما انرژیش دوبرابر مقدار معمولش شده بود، اکثر شبها وقتی میخواستم برم اتاقش تا باهاش حرف بزنم متوجه میشدم اونجا نیست، و صبح روز بعدش میدیدم که با حال خوب و لبخندی که هر چهار ضلعش صاف و بینقصه برگشته خونه.
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...