پارت چهارم
«دوست دارم بدونم با هر قدمی که الان داری برمیداری، مشغول خراب کردن چندتا از پلهای بینمون هستی؟»
*«ادامهی پارت پونزده»
سرم گیج میره و موقع راه رفتن انگار پاهام دارن به زمین میچسبن و نمیخوان بالا بیان، این حس واسم ناآشنا نیست،
میدونید خدا امشب به شانس کدوم بندهش تف انداخته؟! من! اینو وقتی میفهمم که یه مشت ناشناس جلوی در نزدیکترین پناهگاه فرقه ایستادن و یکیشون اصرار داره تا با لگد در رو بشکنه، مقر لو رفته لابد،
عالی شد!مغز گندیدهت رو به کار بنداز تهیونگ...الان کدوم گوری به غیر از خونه میشه رفت؟...خونهی دزورو؟
ایده بدی نیست، اون شاید نتونه واسم دکتر دست و پا کنه، و نه من عمرا اگه مدیون آنتونیو بشم، اما حداقل دیدنش هم پر از لطفه، ولی اگه تا صبح دوام نیاوردم چی؟! اگه محکوم بشه به تماشای یه مرگ دیگه چی؟
نه معلومه که نمیتونم برم اونجا، اما اگه این آخرین فرصتم باشه؟ باید چیکار کنم اونم وقتی پلکام مدام دارن رو هم میفتن و بدنم داره داغ میشه، تقریبا هیچ کاری واسه کم کردن شدت خونریزی از دستم برنمیاد، یا یه معجزهای میشه یا من امشب با همین دو جین زخم سطحی مسخره میمیرم! و خب به معنای واقعی کلمه الان باید یه گوری باشه که خودمو برسونم بهش، نمیشه همین جایی که هستم بشینم و تکیه بدم به همین جعبهی چوبی؟ رافائل و زن و بچهاش خیلی قبلتر از من اون خونه رو ترک کرده بودن، من اما خونهمو میخوام، خونهام الان کجاست؟
نفسام تندتر میشن و سطحی، به زور هوا رو داخل و خارج میکنم، نکنه ریهام ترکیده؟! به یه دیوار قرمز تکیه میدم و تو سایهها حل میشم، و زانوهام سست میشن و میفتم، این نباید پایان من باشه، نمیتونه باشه، اشک دیدمو تار میکنه و لبهام میلرزن، میترسم،
من خیلی ترسیدهام،
همین نشون میده که الان زمان مناسبی واسه رفتنم به اون دنیا نیست، من باید با یه لبخند خوشگل رو لبم تمومش کنم نه این مدلی! شونهی چپمو فشار میدم و درد نفسمو قطع میکنه،
و همون لحظه معجزهی واقعی از راه میرسه، یه فرشتهی واقعی که بالا سرم ایستاده و ازم میخواد تا دوباره بلند شم، میگه باید به راه رفتن تو این مسیر ادامه بدم، که من قرار نیست به تنهایی قدم از قدم بردارم،«بجنگ دزورو، برای زندگیای که ممکنه ازت گرفته بشه...»
در واقعی بودنش شکی نیست، مامانم تنها کسیه که منو دزورو صدا میزد و عاشق این لقب بودم، عاشق این لقب هستم، و اون حالا اینجاست، تمام قد و تشویقگر، دلم واست تنگ شده بود، اجازه میدی بیام پیشت؟«بلند شو عزیزم، شده حتی اگه نتونی راه بری بخز، برای زندگیت، برای کارهایی که نیمهکاره رهاشون کردی، برای عشق!»
به هر زوری هست بلند میشم تا صورتهامون مقابل هم قرار بگیره: «خیلی خستهام ماما.»
شونههام فرو افتادن و وقتی دستمو رو زخمام فشار میدم چهرهی مامان شفافتر میشه.
ESTÁS LEYENDO
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanficدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...