پارت هفدهم
"اون میگه که از هیچی نمیترسه...کافیه فقط همهشون رو مقابل خودت لخت تصور کنی."
-شان مندز*یکی از تکنیکهای کاهش اضطراب و افزایش اقتدار در هنگام سخنرانی اینه که شنوندهها و حاضرین مراسم رو با لباس زیر تصور کنید،اینکه این تکنیک چقدر موثره مشخص نیست.
*
"به امید دیدار جونگوک زیبا!"
به خاطر بخش آخر حرفش تکخندی میکنم:"به امید دیدار!"
هیچ به عقلم نمیرسه که این ممکنه تا چه مدت آخرین دیدارمون باشه،و طولانی مدت بودنشو اصلا خوب حدس نزده بودم،
ژاکومو تنهام میزاره و دیگه واقعا دلم میخواد تسلیم ارباب تنم،خواب، بشم که یکی دوباره مانعم میشه، تهیونگی که از خواب پریده و خیلی هشیارتر از دفعه ی پیش به نظر میاد.کنارش میشینم:"بهتری؟...یکم آب میخوای؟"
"اوممم نه...باید با هم حرف بزنیم.."
حس میکنم میخواد نیمخیز بشه و بعد بنشینه،اما قبل از اینکه من وارد عمل بشم خودش حرکت اول رو میزنه و با چشمایی که از شدت زور و عذاب به هم فشرده شدن تو همون مرحلهی اول خشکش میزنه،نمیدونم چرا هنوز زخماشو جدی نمیگیره!!
کمکش میکنم و یه بالش بزرگتر پشت کمرش میذارم،حتی برای نشستن هم بیش از حد ضعیف به نظر میاد."من کی اینقد علیل شدم؟!"
از لحن متعجب بامزهش خندهام میگیره،مهم نیست اگه به نظر شما خنده دار نیست،من با کوچکترین حرکت مزخرفی که تهیونگ واسم بزنه هم میتونم خودمو با خنده خفه کنم،چون اون تهیونگه،و خطر از بیخ گوشش گذشته و من باید استرس شبمو تخلیه کنم، گرفتید که چی میگم؟!
"خون زیادی از دست دادی...تازه یه سریشم از بازوت تخلیه کردن..""آخ..."
"چی شده؟!درد؟؟"
دست سالمشو تند و تند تو هوا تکون میده:"نه اون نیست...اصلا دلم نمیخواست تو منو توی این وضعیت ببینی،خیلی بابتش متاسفم.."
با دهن باز و مغزی که از شدت بیخوابی نصفشم حتی کار نمیکنه بهش خیره میمونم،خودش کمکم میکنه:"تو از تماشای خون و زخم بدت میاد،چه برسه به اینکه تو اتاقت مجبور بودی تحملش کنی!"
خیالم با شنیدن منظورش راحت میشه،صادقانه اعتراف میکنم:"حالا که بحثشو پیش کشیدی و دارم بهش فکر میکنم...خودم ایندفعه این چیزا حالیم نبود،در اصل به اون دکتری که بخیههاتو زد کمک کردم!!"
"جدا؟!"
غرور و افتخار رو چهرهش میدرخشه،نمیدونم داره به چی فکر میکنه اصلا."البته وقتی نوبت به گوشِت رسید یکم...یه-یه کوچولو!..سرِ دلم سوخت و بعد-"
"بالا آوردی؟؟"
قیافهی گناهکاری به خودم میگیرم:"به جمالت بله.."
و سرمو پایین میندازم چون دلم میخواد به جای چشم تو چشم شدن باهاش خودمو با یکی از خنجرایی که به بازوش بسته و زیر پیرهنش پنهون کرده بود بکشم!!
کف دستشو پایین چونهام حس میکنم و بعد انگشتای بلندش سرمو بلند میکنن،وقتی حالت صورتشو میبینم تازه میفهمم طراوت چه شکلیه،
تو صورتی که خنده گوشهی چشمها رو چین انداخته و لبها تا آخرین حد ممکن بالا اومدن،ستارههای ته نشین شدهی ساکن چشماش حالا تو کل مردمک گرد چشمش شناورن،و خدایا...رنگ ملایمی که به گونههاش دویده منِ آرتیست رو به سر حد جنون میرسونن!!
YOU ARE READING
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...