22

696 160 137
                                    

پارت بیست و دوم
"همه ی ما وقتی یه آدم جدید وارد زندگی کسی میشه که دوستش داریم؛ میترسیم.
ترس از اینکه قراره روزی جای مارو بگیره.
ترس از اینکه اون آدم دیگه مثل قبل ما رو دوست نداشته باشه چون از الان به بعد یه آدم جدید داره که دوستش داشته باشه."
- یه ناشناس
*

«پس امروز یه رونمایی از تابلویی جدید داریم؟»
پدر مارگاریتا رو به تهیونگ می‌پرسه و عملا صورت خنثی و خونسرد من رو که ظاهر‌سازی‌ای بیش نیست رو نادیده می‌گیره.
حواسم بود که در ساعت مناسب و به هنگام عصرانه که این خانواده‌ی سه نفره برای مدتی کوتاه دور هم جمع میشن و خستگی سفر از تن این مرد بزرگوار دررفته مزاحمشون بشم، مارگاریتا قوری چای رو پایین میاره و با شوق رو به پدرش میگه:«من و تهیونگ خیلی منتظر این لحظه بودیم بابا!»
مرد ثانیه‌ای بیشتر نگاهشو رو چهره‌ی ذوق‌زده‌ی دخترش نگه میداره و بالاخره منو می‌بینه،یکی از پلکهاش افتادگی بیشتری داره و وقار و شایستگی لحظه‌ای صورت و حرکاتش رو ترک نمی‌کنه، جدی و سخت‌گیر به نظر میاد اما حس ششمم بهم میگه که پدر و دایی مهربونیه،با لحن خشک و موقرش‌ خطابم می‌کنه:«خب مرد جوان، قبل از اینکه پارچه رو برداری و باد به غبغبت بندازی بذار اینو بهت بگم که تنها آرتیست‌های بزرگ تا قبل از تو افتخار ثبت چهره‌ی شاهدخت زیبای من رو پیدا کردن، و وای به حالت اگر ناشی‌گری کرده باشی و برای کشیدنش کم گذاشته باشی!»
هیچ ردی از شوخی تو صداش وجود نداره! آب گلومو قورت میدم و سعی میکنم تن صدام موقع حرف زدن ضعیف نباشه:«بهتون قول میدم از جون و دل براش زحمت کشیدم آقا.»
و از گوشه‌ی چشم تکون خفیف سر تهیونگ رو می‌بینم، اون کلی باهام تمرین کرده اما همچنان کف دستام عرق کردن و مضطربم، شاید بیشترین علتش اینه که هیچ نمیخوام جلوی چشم کسایی که برام مهمن و فکر میکنن نقاش قابلی هستم اعتبارمو از دست بدم، به قول رافائل دیر یا زود باید با این وجه کارمم روبه‌رو بشم، و تهیونگ میگه داییش از کسایی که جام شوکران سر میکشن و رو عقیده‌ی خودشون استوار می‌مونن بیشتر خوشش میاد.

جناب تورنابوئونی کبیر که همه‌ی شهر اون رو به سلیقه و ذوق هنریش می‌شناسن از جاش بلند میشه و چند قدم میاد سمت من، می‌خوا‌د با تمام حواس و به چشم خریدار به چیزی که کشیدم نگاه بندازه، اگه در همون نگاه اول ازش متنفر بشه چی؟!

«میتونی ازش رونمایی کنی.»
با دریافت این دستور، آروم پارچه رو از رو قاب خشک و تکمیل شده‌ی تابلو برمی‌دارم و همزمان تلاش می‌کنم با همین دوتا چشمی که دارم واکنش سه نفریشون رو یکجا ببینم، چون به اون دو نفر هم اجازه‌ی دیدنش رو نداده بودم، چون بدجور از واکنششون می‌ترسیدم!

صورت مرد میانسال خنثی و آرومه، به خدمتکار مردی که به حالت آماده‌باش گوشه‌ی اتاق ایستاده اشاره‌ای میده تا تابلو رو از جلوی پاهای من و از روی زمین برداره و اون رو نزدیک تر ببره، مرد جوان هم تابلو رو با حساسیت فراوان روی یکی از گچبری‌های طاقچه مانند دیوار سمت راست میذاره و منتظر فرمان بعدی می‌مونه، به قدری عادی این کار رو انجام داده که انگار یه چنین رخداد و پیشکش تابلویی به این خانواده کاملا مرسوم و معموله.
عالی شد، سکوت خانوادگیشون فشاری بهم وارد کرده که بر اثرش حتی جرأت نمی‌کنم به مطالعه‌ی حالت چهره‌ی اون دو نفر دیگه مشغول بشم!!

He was my Mona Lisa || TaeKook ~ CompletedWhere stories live. Discover now