تهماندهای از دفترچه خاطرات لئوناردو:
از میلان رفتم،
نه چون عمویت از قدرت عزل و زندانی شده بود، که دیگر دلیلی نداشتم، بعد از میلان از اخت شدن با هر شهر دیگری میترسیدم لیزا، از فاش شدن اسرارم.
پسرت را پیدا کردم، دوباره فرار کرده بود،
هیچ از تو نمیدانست، از چهره تو را میشناخت اما نمیدانست پدرش تو هستی،
ده سالش بود که پیدایش کردم، سی و هشت سالگیام داشت بدون تو تمام میشد.
جولای____________
پسرت خوب بزرگ نشده بود.
سرپرستانش واقعا با او دلسوز نبودهاند، اهمیتی به تربیتش نداده بودند، پدربزرگ و مادربزرگش بودند اما نوه را بیرحمانه به عوض پدر تنبیه میکردند. مطمئنم که اگر پیش والدین خودت بود هرگز این چنین نمیشد، آنها خوب بزرگش میکردند.
مثل بیخانمانها بیادبانه حرف میزد، روی هر چیزی تف میانداخت، وسایلم را میشکست، از دوستانمان دزدی میکرد و تا مدتها تنها کاری که راجع به اطرافیانم انجام میدادم عذرخواهی کردن از آنها بود، سر به سرم میگذاشت و وقتی شوخیهای نابجایش به جسمم آسیب میزد، صرفا میخندید.
نه چشمان تو را به ارث برده و نه موهایت را، ولی مطمئنم زمان که بگذرد...به تراشیدن پیکرش که ادامه بدهم...قالبی از تو را در او آشکار خواهم ساخت،
پسر بدطینتی نیست، فقط اجازه نمیدهد او را با نام خودش صدا کنم: ژاکومو.
سپتامبر
STAI LEGGENDO
He was my Mona Lisa || TaeKook ~ Completed
Fanfictionدستیار رافائل سانتسیوی کبیر بودن، جونگوک جوان رو چند قدم به آرتیست شدن نزدیکتر کرده، اون با پسر لئوناردو داوینچی معاشرت میکنه، و نقاشی تو خونشه، به نظر میاد همه چیز آرومه تا اینکه سر و کلهی یه تاجر شرقی به زندگیش باز میشه، وینسنت کیم، که مخفیانه...