از اتاق چانیول بیرون که اومدن، بکهیون بی طاقت گفت: هیونگ؟ تو زیاد باهاش صمیمی؟ سهون ناراحت نمیشه؟
لوهان آروم خندید و گفت: چان در اصل دوست صمیمی سهونه.
بکهیون برای بار هزارم در روز تعجب کرد:
- واقعا؟ صمیمی؟ پس چرا قبل این ندیده بودمش؟
لوهان شاکی گفت: باید حتما به روت بیارم که هیچ توجهی به هیچکس نداری؟ اینکه چانیول طرفدارته رو کل فنات هم میدونن. هر چند تو توی مجازی هم فعالیت نمیکنی تا بدونی. باید زودتر به دنیای مجازی برگردی؛ حتی کمپانی هم موافقتش رو قبلا اعلام کرده و در اختیار تو گذاشته که انجامش بدی یا نه.
بکهیون با تردید گفت: جدن حوصله ندارم خودم رو درگیر مجازی و نظراتی که بهم میدن بکنم.
لوهان سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: اصرار نمیکنم. خب برنامت برای امشب چیه؟
بک با نگاهی به ساعتش گفت: نه شبه، مشخصه که میرم بخوابم.
لوهان دندون هاش رو روی هم فشرد و گفت: بک قبل از منیجرت بودن، دوستتم. ازت خواهش میکنم یکم به خودت اهمیت بدی و خوش بگذرونی. داری توی تنهاییت خودتو غرق میکنی و حاضر نیستی با ما هم وقت بگذرونی.
بکهیون لبخندی زد و دستش رو روی شونه ی دوستش گذاشت.
- باور کن خوبم لوهان.
بلافاصله یکی توی سرش داد کشید "دروغگو!"
- من اینقدر اینجا آدم میبینم که اصلا تنها بودنم رو احساس نمیکنم. وقتی میرسم خونه هم از شدت خستگی بیهوش میشم. نگران من نباش و برو پیش اون دوست پسر درازت، فک کنم اتاق تمرین رقص باشه.
لوهان لبخند قشنگی زد و گفت: باشه. هر کاری داشتی زنگ بزن؛ چانیولم واحد روبهروییته و میتونی روش حساب کنی.
- حتما.
- بکهیون تو اگه چیزی بشه بهم میگی دیگه؟ هر چیزی که دلت خواست رو میتونی به من بگی، خب؟
بک لبخند نیم بندی زد و با خداحافظی ازش جدا شد.
از در ساختمون که بیرون زد ماسکش رو روی صورتش بالا کشید و به خیابون خالی از تاکسی نگاه کرد. لعنت بهش!
با شنیدن صدای بوق ماشینی سرش رو بالا آورد و با دیدن کای که با لبخند بهش اشاره میکنه سوار شه سریع به طرفش رفت.
- تو رو خدا رسوند کای؛ حوصله ی تاکسی نداشتم.
کای در حالی که فرمون رو میچرخوند گفت: باز خوبه حوصله ی منو داری!
بکهیون به اعتراض مشت بی جونی به بازوش زد:
- هی!
کای در حالی که حواسش به رانندگیش بود گفت: امروز مامان بهم زنگ زد و گفت اون باهاش تماس گرفته.
بک دستش رو محکم روی صورتش کشید و با کلافگی پوف کشید:
- کای...
وسط حرفش پرید و با عصبانیت گفت: زهرمار! اون نگرانته احمق؛ هممون نگرانتیم!
بکهیون با عصبانیت گفت: نگران چی؟ من خوبم!
- وضعیت روحیت به قدری مشخص هست که دیگه طرفدارات هم فهمیدن، پس دروغ گفتن رو تموم کن بکی. حداقل اگه نمیخوای پیش جونمیون بری و با اون حرف بزنی بذار بریم پیش کس دیگه... یا چه میدونم یه راهی، چیزی نشونمون بده تا بتونیم حالت رو خوب کنیم. این زندگی توعه، ما متوجهیم؛ اما همه ی آدمای اطرافت ازش سهم دارن. تک تک کسایی که نگرانتن دوست دارن بک ولی تو انگار اصلا برات مهم نیست!
به خاطر سرزنش های کای توی صندلیش فرو رفته بود و دست هاش رو محکم توی هم میفشرد. بغض کرده بود و برای نشکستن این بغض تند تند نفس میکشید.
- من فقط ده سالم بود که همون مادر نگران همه چیز رو روی دوش من ول کرد. اون خونه و زندگی خوب هیچ فایده ای نداشت وقتی احساس گناهی که بقیه بهم میدادن داشت خوردم میکرد. همه در ظاهر خوب بودن اما وقتی تنها گیرم مینداختن منو له میکردن. اون کسی که میگی نگرانمه خودش مسبب این حال لعنتیه. تو هم اگه خیلی دوست خوبی هستی فقط بیخیال من شو و بذار سعی کنم و ببینم تا کجا میتونم زندگی کنم.کای دیگه حرفی نزد و بکهیون هم نگاهش رو از پنجره به بیرون داد.
BẠN ĐANG ĐỌC
LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Lãng mạnنام فیک: گمشده/Lost کاپل: چانبک ژانر : درام_عاشقانه، انگست، اسمات ~ بیون بکهیون، آیدلی که تمام گذشتش غرق یه سیاهی بزرگه... به قدری بزرگ که توش گمشده و راه نجاتش تنها دست هاییه که به سمتش دراز شده و میخواد که نجاتش بده اما... چی میشه اگر یک روز سایه...