°پارت سی و هفتم°

321 88 4
                                    

برای نگهبان که حالا با دیدنش لبخند میزد، دست تکون داد و با قدم های بلند وارد شد.
چند باری که اینجا اومده بود و که بکهیون رو دیده بود، اون هیچوقت حال خوبی نداشت. حالا متوجه منظور حرف شیومین که میگفت روز اول اون توی بهترین حالش بود، میشد. چند باری پرستار های بیچاره رو زخمی کرده بود و یک بار هم شیشه ی پنجرش رو شکونده بود و اونا مجبور شده بودن براش حفاظ بذارن. یک بار هم کای اون رو دید و تمام عصبانیت این چند وقتش رو با مشت هاش سرش خالی کرد و بکهیون که برای قدم زدن به حیاط اومده بود اون ها رو دیده بود و باز حالش بد شده بود‌.
اما امروز اینجا بود و یه سری از خوراکی های مورد علاقه ی بکهیون رو با مشورت شیومین براش خریده بود و امیدوار بود که اون رو شده
حتی کمی بتونه خوشحال کنه.
این بار داخل محوطه، برعکس دفعات پیش چند تا از بیمار ها همراه پرستار ها بودن که بیشترشون داشتن قدم میزدن و یه سری حرکات عجیب در می آوردن. حتی میتونست دختر جوون و زیبایی رو ببینه که روی زمین چمباتمه زده بود و مثل یه پرنده بال بال میزد. در مقایسه با خیلی از اون ها بکهیون واقعا حال بهتری داشت.
- اوه پارک چانیول شی!
به عقب برگشت و به پرستاری که به طرفش می اومد نگاه کرد.
- سلام.
چانیول با لبخند محوی گفت و دختر هم در جوابش لبخند زد:
- اومدید دیدن بکهیون آره؟ اون اونجا نشسته و داره به منظره ی درختا نگاه میکنه.
و با انگشت به انتهای حیاط اشاره کرد. نگاه چانیول به اون طرف کشیده شد و سریعا جسم مچاله شده روی صندلی رو شناخت.
- خیلی ممنون. امروز حالش خوب بود؟
- به نظر که خوب میومد؛ حتی خودش خواست بیاد بیرون.
چانیول با لبخند تشکر کرد و جهتش رو برای رسیدن به بکهیون تغییر داد. وقتی نزدیکش شد به وضوح تونست آشفتگی نگاه بکهیون رو ببینه.
دست هاش رو روی صورتش گذاشته بود و از لای انگشت هاش داشت به درخت ها نگاه میکرد و یک دفعه چشم هاش رو میبست.
- بکهیون؟
شونه های بکهیون بلافاصله تکون محکمی خورد و دست هاش از روی صورتش کنار رفت. نگاه دقیقی به سر تا پای چانیول انداخت و بعد با حیرت به چشم هاش نگاه کرد.
- چطوری اینجایی؟ مگه تو با اونا نرفته بودی؟
این سوال هر بار بکهیون بود؛ به طرز عجیبی اصرار داشت که چانیول با چند نفر که حتی نمیدونست کیان، به جایی رفته که باز هم نمیدونست کجاست و با دیدنش سورپرایز میشد.
با احتیاط کنارش روی نیمکت نشست و ساک دستیش رو آروم روی
زمین گذاشت.
- چطوری میرفتم؟ بهشون گفتم این بار هم خودشون برن؛ ما خودمون بعدا یه جای بهتر میریم.
بکهیون نگاهش رو به زمین دوخت و هوم آرومی زمزمه کرد.
- امروز برات یه چیز خوشمزه آوردم. دوست داری بخوریشون؟
و بعد با اشتیاق ساک رو بین خودش گذاشت و ظرف ها رو ازش بیرون کشید.
- امیدوارم هیچکدومشون خراب یا خمیر نشده باشن.
ظرف ها رو روی نیمکت بین خودشون چید و در هاشون رو دونه دونه برداشت. چاپستیک و قاشقی که همراهش بود رو به طرف بکهیون گرفت و بهش اشاره کرد بگیرتشون.
- بگیر.
بکهیون اول به چیزایی که توی دستش بود و بعد به خودش نگاه کرد:
- برای چی بگیرمشون؟
- که غذا بخوریم دیگه. اصلا ولش کن خودم میدم بهت.
و بعد یکم از نودل های داخل ظرف رو بالا کشید که پنیر غذا هم باهاش کش اومد.
- چرا باید کرم بخورم؟
دست چانیول توی هوا خشک شد و با بهت به بکهیون نگاه کرد.
- چی؟
- من دلم نمیخواد یه مشت کرم مرده بخورم.
و بعد زیر چشمی به درخت هایی که چند متر باهاشون فاصله داشتن نگاه کرد.
- اما اینا که کرم نیستن؛ اینا نودله. ببین، اینا خیلی خوش مزن!
و بعد یکمیش رو خورد تا بهش ثابت کنه.
بکهیون به لب هاش که تکون میخورد نگاه کرد و با گیجی چند بار پلک زد:
- پس تو دوست داری که کرم بخوری؟
چانیول غداش رو قورت داد و سعی کرد خندش رو کنترل کنه. درسته که بودن بکهیون توی این وضعیت خیلی دردناک و عذاب آور بود اما هنوز هم نمیتونست منکر بامزگیش بشه.
در ظرف های رشته دار رو روشون گذاشت و اون ها رو کنار کشید. لب های کش اومدش رو به زحمت جمع کرد و گفت: ولشون کن، بیا از بقیشون بخوریم.
ظرف دوکبوکی رو بهش نزدیکتر کرد و لبخند کوچیکی زد.
- بیشترشون رو مامانامون درست کردن اما این یکی رو خودم درست کردم، چون میدونستم چیزی که من درست میکنم رو بیشتر دوست داری‌ و من توی این خوب بودم!
با چاپستیک یکی از کیکای برنجی رو بالا آورد و دستش رو زیرش گرفت تا سسش چکه نکنه.
- بگو آ!
بکهیون خیره نگاهش کرد و آروم دهنش رو باز کرد. چانیول با شوق کیک برنجی رو داخل دهنش گذاشت و دستش رو عقب کشید.
- خوشمزست؟
بکهیون کمی غذای داخل دهنش رو جوید و سرش رو آروم تکون داد.
خوشمزه بود؛ اونقدر خوشمزه بود که حواسش رو از چند نفری که پشت درخت ها بودن پرت کنه.
- دوست داری دفعه ی بعدی برات چی بیارم؟
نگاه بکهیون روی دست هاش که هنوز هم با گذشت یک ماه باندش رو باز نکرده بود نشست و آروم گفت: نمیشه فقط همینجا پیش من بمونی؟
قلب چانیول در لحظه ویرون شد. اون لحن مظلوم و چشم هایی که با غم به زمین خیره بودن...
خودش هم میخواست پیشش بمونه و هرگز تنهاش نذاره اما وقتی این رو به شیومین گفته بود اون درخواستش رو رد کرده بود و گفته بود که برخلاف قوانینه و نمیشه که اینجا بمونه.
دستش رو آروم روی گونه های نرمش کشید و سعی کرد هیچ غمی رو به صداش راه نده:
- عزیز دلم، منم خیلی دلم میخواد اما میدونی که نمیشه بمونم. من هر روز میام ببینمت و هر کاری بخوای برات میکنم. من اون بیرون هر روز منتظرم که تو بهتر شی و بتونی برگردی پیشم!
بکهیون بدون حرف ظرف دوکبوکی رو از روی نیمکت برداشت و دستش رو برای گرفتن چاپستیک دراز کرد.
خودش رو با خوردن اون ها سرگرم کرد و به نگاه خیره ی چانیول هم هیچ بهایی نداد.
چانیول به دور دهن و یقه ی لباسش که کثیف شده بود نگاه کرد و آه کشید؛ اون بکهیون وسواسی که روز اول دیده بود کجا بود؟
گذاشت بکهیون با آرامش از تک تک غذاهایی که آورده بود بخوره و خودش فقط به تکون خورد لپ های نرم و سفید آب رفتش نگاه کرد. چقدر دلش برای بوسیدنش تنگ شده بود‌.
آه بلندی کشید و با حسرت نگاهش رو از بکهیون گرفت.
- تو هم دلت میخواد از اینا بخوری؟
نگاه چانیول دورباره به طرف بکهیون برگشت:
- نه، همه ی اینا برای توعه.
- تو از کرمات بخور، منم اینا رو میخورم.
چانیول لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد:
- باشه، کرما مال من.
هر دو کنار هم روی نیمکت غذا ها رو خوردن و چانیول در آخر ظرف ها رو جمع کرد و داخل پاکت برگردوند. اول دهن و لباس بکهیون رو با دستمال تمیز کرد و بعد خودش رو کمی به بکهیون نزدیک کرد و به جایی که خیره اش بود نگاه کرد.
- چی اونجاست که اینقدر نگاهش میکنی؟
بکهیون سرش رو نزدیک چانیول کرد و آروم پچ زد: دو نفرن، پشت اون درختا موندن و دارن به ما نگاه میکنن. نگرانم که خبرنگار باشن و ازمون عکس بگیرن.
چانیول نگاهی به درخت ها کرد و آه عمیقی کشید. چرا یه لحظه به اینکه بکهیون کاملا خوب و نرمال شده امیدوار شده بود؟ اون هنوز هم توهماتش رو داشت. هنوز هم موقع حرف زدن تمرکزش رو از دست میداد و گاها جملات بی معنی میگفت. حتی گاهی جوری توی دنیای خودش غرق میشد که واقعیت براش رنگ میباخت.
- اونجا که چیزی نیست اما اگر چیزی هم باشه اینو بدون که هرگز نمیتونه بهت آسیب برسونه.
بکهیون به طرفش برگشت و با آشفتگی نگاهش کرد:
- چون تو کنارمی نمیتونن کاری کنن؟
باز هم صدای شیومین توی سرش پیچید:
" بهش اطمینان بده که کنارش هستی، این خوبه؛ اما نذار تمام امیدش به تو باشه و مثل دفعه ی پیش با یه مشکل کاملا بهم بریزه! "
نگاهش رو به چشم های دوست داشتنیش دوخت و آروم صورتش رو بین دست هاش قاب گرفت.
- من تا ابد کنارتم و حتی نمیخوام در مورد این نگران باشی. اون چیزایی که میبینیشون بکهیون... اونا همه دروغ و وَهمن و تنها چیز واقعی اینه که تو خیلی قوی هستی و در مقابل همشون ایستادی. من هر روز کنارتم و تو بلاخره خوب میشی. وقتی که خوب شدی هم من دستت رو میگیرم و با هم میریم خونه.
نگاه بکهیون به شونه های چانیول کشیده شد و آروم زمزمه کرد: اما من همین الانم تو خونم.
و بعد خودش رو به چانیول نزدیک کرد و سرش رو روی شونش گذاشت. تمام چیزی که لازم داشت چانیول بود تا خوب بشه؛ عشق اون بهش بهترین دلیل برای بهتر شدن بود. این رو حتی اون صدا ها هم میدونستن و وقتی نزدیک اون بود ساکت میشدن.
چانیول اما خیره به روبه‌رو بود و نمیتونست هیچ حرکتی کنه. تمام عصب های بدنش خشک شده بودن و تنها روی گرمای کم از جسم مچاله شده توی بغلش متمرکز شده بودن.
- اوه خدایا!
آروم زیر لب نالید و با چشم هایی که داشتن پر میشدن دست هاش رو دور تن بکهیون حلقه کرد.
- عشق کوچولوی من!
آروم زمزمه کرد اما یک دفعه همه چیز بهم ریخت.
بکهیون که از لحظه ی اول حس کردن دست هایی روی کمرش وحشت کرده بود، یک دفعه با تمام توان اون رو به عقب هل داد و خودش رو کنار کشید. تمام تنش میلرزید و دوباره همه چیز توی سرش داشت بهم میریخت.
- نه... نه... نه ولم کن... بهم دست نزن!
چانیول با ترس عقب کشید و دست هاش رو بالا برد. با چشم هاش به حالت های هیستریک بکهیون نگاه کرد و سعی کرد آرومش کنه.
- عزیزم... بکهیون منم چانیول؛ نگاهم کن‌. نباید بدون اجازت بهت دست میزدم... ببخشید.
بغضش به آرومی ترکید و اشک هاش روی گونه هاش سر خوردن. بکهیون در حالی که با یه دست سر و با دست دیگه شونه اش رو در آغوش کشیده بود هزیون وار گفت: دست زدی... دستات گرم بود... دستای گرم و بزرگ... بعد دستات میخواستن چیکار کنن؟ اونجا زخمه... جای بال هامه که شکسته... درد میکرد...
هق آرومی زد و صداش بالا رفت:
- درد میکرد و تو... دستات رو کشیدی روشون... منو انداختید توی یه قفس و نمیذارید بپرم... دارم خسته میشم... خستم... بذارید بپرم...
پرستاری که نزدیکشون بود و با شنیدن صدای فریاد بکهیون و حالت هیستریکش داخل رفته بود، این بار همراه دکتر شیفتی که در نبود شیومین جایگزینش میشد، اومدن و به طرف بکهیون رفتن.
- هی هی پسر خوب آروم باش. چیزی نیست نگاهش کن، اون دوست پسرته!
دکتر در حالی که روی زمین مینشست آروم گفت و سعی کرد بازوی بکهیون رو بگیره اما بکهیون خودش رو کنار کشید و شونه هاش رو با ترس جمع کرد.
- بهم... بهم دست نزن؛ من تو رو نمیشناسم!
دکتر دستش رو بلافاصله عقب کشید و آروم گفت: میخوای بری اتاقت و استراحت کنی؟ باید قرص هات رو بخوری.
بکهیون با همون چشم های پر از اشک از پایین به چشم های گریون چانیول نگاه کرد و نالید: اون میره... من کاری میکنم گریه کنه پس میره...
چانیول سرش رو به اطراف تکون داد و کنار دکتر روی زمین زانو زد. مثل بچه ها دماغش رو بالا کشید و کف دستش رو روی رد اشک هاش کشید.
- من نمیرم، هر چقدر هم که باعث بشی گریه کنم من بازم دلم میخواد پیشت بمونم. بکهیون من واقعا عاشقتم!
با گفتن جمله ی آخر باز هم سد اشک هاش شکست و با گرفتن سرش بین دست هاش به گریه افتاد.
- من واقعا عاشقتم و میخوام... میخوام برگردی پیشم. دلم نمیخواد اینجوری ببینمت که هی حالت بد میشه؛ میخوام با کنارت بودن حالت رو بهتر کنم و کاری کنم بتونی بازم برام بخندی. میدونی چند وقته اصلا نخندیدی؟ من دلم برات تنگ شده... من واقعا دلم برات تنگ شده!
نگاه بکهیون هم شکست و اشک هاش با شدت روی گونه هاش ریختن. دستش رو با احتیاط بالا آورد و بین موهای چانیول برد.
- منم... دوست دارم.
آروم گفت و با بالا اومدن سر چانیول دستش رو عقب کشید.
- الان برو.
و بعد عقب کشید و بدون توجه به هر سه نفر که ماتش شده بودن بلند شد و به طرف ساختمون رفت.
- این... باید به دکتر کیم بگم!
دکتر جوون با خوشحالی گفت و از جا بلند شد.
- چانیول شی، این خیلی خوبه که اون احساساتش رو بهتون نشون داد؛ اکثر بیمارا احساساتشون رو مخفی میکنن و این کار رو خیلی مشکل میکنه!
چانیول لبخند بی جونی زد و از جا بلند شد. دستی به شلوارش کشید و بعد صورتش رو پاک کرد. تعظیم بی‌حالی کرد و پاکت رو از روی زمین برداشت.
- خدانگهدار.
به هر دو پشت کرد و با قدم های شل و آرومش از اون ها دور شد.
- بیچاره، خودش هم هر بار داره آب میره.
دکتر جوون نگاهی به پرستار کرد و سر تکون داد:
- باید به دکتر کیم بگیم که برای اون هم جلسات مشاوره برگذار کنه.
کمی این طرف تر چانیول سوار ماشینش شد و سرش رو روی فرمون گذاشت. هق عمیقی زد و باز هم صدای بکهیون توی گوش هاش پیچید: "منم... دوست دارم."
بین گریه خندید و زمزمه کرد: هنوزم دوستم داره!
با شوق گوشیش رو برداشت و بدون تردید به اینستاگرامش رفت. باید به تمام اون عوضیایی که میگفتن بکهیون دوسش نداره و ترکش کرده میگفت؛ همه باید میدونستن بکهیون هنوز دوسش داره.
یک ربع بعد لایوش به اندازه ای که میخواست رسید و بلاخره در جواب تمام سوالات فن های نگران به خاطر چشم های خیسش شروع به حرف زدن کرد.
- این مدت که بکهیون حال خوبی نداشت همه چیزای عجیبی در مورد ما میگفتن و من خیلی بهم ریخته بودم. فقط... امروز که من پیشش بودم اون یه چیزی بهم گفت که میخوام در جواب همه ی اون حرف ها به همتون بگمش. من به بکهیون گفتم که عاشقشم و اون با تمام حال بدش بهم گفت... بهم گفت اونم دوسم داره؛ اون هنوزم دوسم داره!
و این بار دست هاش رو روی صورتش گذاشت و میون خنده گریه کرد.

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now