°پارت سی و دوم°

353 83 5
                                    

توی خودش جمع شده بود و به لوهان نگاه میکرد.

- بهم نگو که تمام مدت... خدایا بکهیون تو احمقی؟ بلند شو، میریم اداره ی پلیس!

بکهیون سرش رو به دو طرف تکون داد و پاهاش رو بغل کرد.
- ولش کن هیونگ، ما پیامی نگرفتیم!

- پیام آخرش رو دیدی؟

- من هیچکدوم رو نخونده بودم.

لوهان سریع از روی تخت بلند شد و کاپشنش رو پوشید.
- بلند شو بکهیون؛ مسئله راجب خواهر چانیوله و تو میتونی کمکش کنی!

نگاه بکهیون از جوراب های سبز پشمیش روی لوهان نشست و آروم زمزمه کرد: چانیول؟

لوهان همونطور که کاپشن بکهیون رو از کمد بیرون میاورد سر تکون داد:
- آره، یورا نونا رو گروگان گرفته تا به تو برسه. میخوای به چانیول کمک کنی یا نه؟

بکهیون بی میل خودش رو لبه ی تخت کشوند و با چشم های بی فروغش به لوهان نگاه کرد.
- نونا کسی بود که مزخرفات هیونجو رو به چانیول گفت.

- چون نگران چانیول بود؛ اون خواهرشه!

- منم عاشق چانیول بودم... هستم. من از دستش دادم؛ چرا باید مثل یه احمق دوباره دنبالش بیوفتم؟ اینجوری من رو میبخشه؟

جمله ی آخرش بر خلاف اینکه میخواست بی میل باشه، حالتی مثل التماس داشت و لبخند تلخی رو روی لب های لوهان نشوند. آروم کنارش نشست و کاپشنش رو روی پاهاش گذاشت.

- ببین بکهیون، من نمیدونم چانیول چه تصمیمی راجب رابطتون داره اما میدونم که تو آدم خوبی هستی. تو هیچوقت یه جا نمیشینی و نگاه نمیکنی که چطور آدم هایی که دوسشون داری برای عزیزاشون بال بال میزنن. الان چانیول و خانوادش نگران اینن که بدونن سر دخترشون چه بلایی داره میاد و جوابش با توعه. میدونی اون عوضی چه کارایی ازش بر میاد پس بهم بگو میخوای چیکار کنی؟ هوم؟

بکهیون پاهاش دو بهم فشار داد و نالید: میفهمه... مجبور میشم واقعیت رو بهش بگم!

- درسته و بهتره که بگی؛ برای فهمیدنش حتی دیر هم شده.

بکهیون جوابی نداد و باز هم به جوراب هاش خیره شد. اگر به پلیس در مورد اون پیام ها میگفت مجبور بود راجب ارتباط خودش و اون هم بگه و بعدش اگر چانیول اونجا بود، میفهمید...

- من خانوادمو دو بار از دست دادم. آرامش و لبخندم رو از دست دادم. دوستی که من رو با همه چیز آشتی داد از دست دادم. سلامتیم رو از دست دادم. دست هایی که برای نجات دادنم به طرفم دراز شده بود رو هم از دست دادم و بعد... شغلی که مثل یه رویا بود...
نگاهش رو بالا کشید و به چشم های غمگین لوهان نگاه کرد.
- من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم پس... بذار بفهمه که این تن زخمی چقدر توی کثافت فرو رفته.

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora