°پارت سی و نهم°

339 89 9
                                    

بطری رو بالا برد و با تمام وجود محتویات داخلش رو سر کشید. سوزش گلو و معدش چیزی نبود که این بار بتونه صورتش رو جمع کنه.
به رودخونه خیره بود و اتفاقات سه ساعت گذشته رو مرور میکرد‌.
"فلش بک"
پاهاش رو با اضطراب تکون میداد و به در سفید اتاق خیره بود‌. از دیروز تا حالا هزاران بار مرگ رو تجربه کرده بود تا زمانی که شیومین بهش بگه حال بکهیون خوبه و جز شکستگی مچ دست و ضربه ی کوچیکی که به سرش خورده هیچ مشکلی نداره اما به هیچ وجه بهش اجازه دیدن بکهیون رو نداده بود و خودش میگفت اینجوری برای هر دوشون بهتره.
ده دقیقه ی بعد بلاخره در اتاق باز شد اما این بار به جای شیومین، جونگین داخل اتاق شد.
دقیقا از زمانی که بکهیون دزدیده شده بود کای رابطش با اون رو کامل قطع کرده بود و حتی زمان دیدارش با بکهیون رو هم طوری تنظیم میکرد که اتفاقی هم همدیگه رو نبینن اما حالا...
با اضطراب ایستاد و به کای که اتاق رو از نظر میگذروند خیره شد. از صورتش نمیشد چیزی رو خوند اما چانیول داشت ناخودآگاه ازش احساس بدی میگرفت.
- هی...
نگاه کای بلاخره روی چانیول نشست و نفس عمیقی کشید.
- بشین.
آروم گفت و خودش هم روی یکی از مبل ها نشست. با دقت به چانیول که به نظر میرسید بیش از حد نگران و مضطربه خیره شد و آه کشید.
- چرا آه میکشی؟ چیزی شده؟ دکتر کیم کجاست؟ چرا نمیذاره بکهیون رو ببینم؟
- میدونی که در حال حاضر حالم ازت بهم میخوره، درسته؟
چانیول سر تکون و منتظر موند تا ادامه بده.
- اگر حال بکهیون بدتر شده، دقیقا به خاطر توعه. درسته که قرص هاش رو مصرف نمیکرد و درمانش رو جدی نمیگرفت اما قبل از اینکه تو بیای اینقدر دردسر نکشیده بود و جاش تو این ساختمون لعنتی نبود‌ به خاطر ورود تو به زندگیش برادر من همه ی چیزایی که براشون زحمت کشیده بود رو باخت؛ کار، شهرت، محبوبیت و سلامت نصفه و نیمه ی روحش رو. الان بیشتر مردم جهان میدونن چه چیزای مزخرفی رو از سر گذرونده و دارن قضاوتش میکنن، در حالی که اون داشت سعی میکرد از خودش محافظت و گذشتش رو پنهان کنه!
چانیول هجوم توده ی بزرگی به گلوش رو احساس میکرد. انگار نگرانیش برای حال بکهیون کافی نبود که حالا جونگین داشت اینطوری به قلبش چنگ میزد.
- میدونم جونگ، میدونم. فقط بهم بگو چرا داری اینا رو میگی؟ بکهیون...
- بکهیون رفت!
حرف چانیول تو دهنش ماسید و با بهت به چهره ی درهمش نگاه کرد.
- رفت؟ ک... کجا؟
جونگین نفس عمیق و لرزونی کشید و آروم گفت: وقتی به هوش اومد فقط گریه میکرد و هزیون میگفت. آروم تر که شد گفت... گفت تهیونگ میخواسته اونو بکشه؛ تهیونگ مرده چانیول اما بکهیون هنوز داره اون رو توهم میزنه و صداش رو بین هزیون هاش میشنوه. در اصل خودش واقعا نمیخواسته خودش رو از پله ها پرت کنه، فقط از شنیدن صدای تهیونگ شوکه شد و افتاده.
نگاهی به چشم های آماده ی باریدن چانیول انداخت و ادامه داد: یه دکتری هست... من نمیدونم کجا، اما جونمیون و دکتر کیم میگفتن کارش توی درمان بیمارای اسکیزوفرنی فوق العادست. با اینکه این بیماری درمان قطعی نداره اما راه درمانی اون میتونه حال بیمار رو خیلی بهتر کنه. اونا قبلا پیشنهادش رو به بکهیون داده بودن اما اون ردش کرده بود. اما دیشب بهشون گفت که میخواد امتحانش کنه و... امروز رفت.
چانیول خشک شده به چشم های مضطرب و نگران کای نگاه کرد و ابروهاش بالا پرید. با چشم هایی که تا لبه پر از اشک بود خنده ی کوتاهی کرد و زمزمه کرد: رفت؟ همینقدر راحت؟
جونگین کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید.
- نه چانیول، براش راحت نبود اما بهترین راهی بود که میتونست باهاش به زندگی برگرده!
چانیول نفس تندی کشید و بهم ریخته زمزمه کرد: چرا... چرا فقط بهم نگفتید؟ چرا نذاشتید ببینمش؟
کای آروم و مستاصل گفت: نخواست.
چانیول لبخند پر دردی زد و زیر لب زمزنه کرد: پس نخواست!
سر تکون داد و از جا بلند شد. فقط خودش میفهمید چه آشوبی توی دلش به پا شده. انگار قلبش هزار تیکه شده بود و تیکه ها رو توی یه اتوبان پر از ماشین ریخته بودن و هر لحظه یه ماشین داشت یکی از تیکه های قلبش رو له میکرد‌.
- پس اینجوری کنارم گذاشت؟ اون همه مقدمه چیدی تا بفهمی این کارش در عوض اوناست و عادلانه به نظر بیاد؟
خودش هم نمیدونست کی و چطور سد اشک هاش شکست اما میدونست که هر قطره از اشکش یه تیکه ی کوچیک از دردیه که داره میکشه.کای با ناراحتی بلند شد و نزدیکش رفت.
- چانیول...
وسط حرفش پرید و با حرص خندید:
- چیه؟ تو میخوای دلداریم بدی؟ من به هیچ کوفتی نیاز ندارم کیم کای لعنتی. حداقلش که تو خوشحالی مگه نه؟ بلاخره یه سر این رابطه قطع شد. حالا فقط من موندم... من موندم و من.
چانیول دماغش رو بالا کشید و بدون توجه به جونگین از اتاق شیومین بیرون رفت. با قدم های بلند و سریع از آسایشگاه بیرون زد و سوار ماشینش شد. استارت زد و با سرعت از اون مکان نفرین شده دور شد.
شاید اگر بکهیون اینقدر راحت کنارش نمیذاشت میتونست به خاطر سلامتش و تصمیمی که گرفته کمی خوشحالی کنه اما الان فقط وجودش پر از غم بود.
- پس حس طرد شدن اینجوریه؛ خیلی خوب تلافیش کردی کندی من... خیلی خوب!
" پایان فلش بک"
با بغض خندید و باز بطری رو بالا برد. هوای سرد زمستون و الکل و سر و صدای آدمایی که اطراف رودخونه بودن ترکیب خوبی میشد، اگر بکهیون اینطوری کنار نمیذاشتش.
گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و وارد مخاطبینش شد. میدونست که گوشی بکهیون خیلی وقته دست خودش نیست اما با این حال بهش زنگ زد؛ حداقلش میتونست براش گاهی پیغام بذاره و بگه که چقدر بی رحمه!
طبق انتظارش شماره اش خاموش بود. وارد صفحه چتش با بکهیون شد و به هزاران دوست دارمی که وقت و بی وقت برای هم میفرستادن نگاه کرد. با دلتنگی آه کشید و روی یکی از عکس ها مکث کرد. عکس بکهیونش بود که پشت بهش روی تخت خوابیده بود و از خودش براش عکس گرفته بود؛ زیرش هم نوشته بود "باهات قهرم!"
با لبخند دستش رو روی عکس کشید. اون شب اونقدر بوسیده بودش که بلاخره بین نفس نفس زدن هاش باهاش آشتی کنه.
دستش رو روی آیکون ضبط صدا کشید و با صدای دورگه و کشدار ناشی از مستیش باهاش حرف زد:
- هیون... واقعا منو ولم کردی؟ حداقل میتونستی باهام خداحافظی کنی. من داشتم توی نگرانی میمردم و تو داشتی ترکم میکردی؟ بی رحمی، خیلی بی رحمی؛ دارم شک میکنم که تو همون بیبی خوردنی خودم باشی.
دستی به صورتش کشید و اشک هاش رو پاک کرد.
- اگر بهم میگفتی باهات میومدم و کنارت میموندم تا خوب بشی. اما اینجوری که تو رفتی انگار... انگار رابطمونو تموم کردی؛ آخه حتی نخواستی ببینیم یا زودتر بفهمم. عزیزم... بهم بگو اینجوری نیست باشه؟ لطفا بهم بگو ولم نکردی!
گوشی از بین دست هاش رها شد و هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و اشک ریخت.
این اولین باری بود که بکهیون کنارش میذاشت...

***
یکی دیگه!
بچه های خوبی باشید، ووت و کامنتای خوب بذارید منم بقیش رو براتون زود آپ میکنم.
کی میدونه؟ شاید فول تحویلتون دادم^^
برای فایلشم که چنل رو داشته باشید.
تو بیو میزنمش♡

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOù les histoires vivent. Découvrez maintenant