°پارت چهل و یکم°

352 91 14
                                    

با خستگی وارد خونه ی پدریش شد و سعی کرد لبخند بزنه. یورا رو که در رو باز نگه داشته بود با لبخند بغلش کرد و پشتش رو نوازش کرد.
- باید یکم به خودت استراحت بدی.
چانیول روی موهای خواهرش رو بوسید و ازش جدا شد.
- مهمون داریم؟ بیرون و داخل حیاط پر از ماشین بود.
یورا با اضطراب به موهاش دست کشید و سر تکون داد.
- آره، بیا داخل.
ضربان قلب چانیول بالا رفت و قدم هاش رو به طرف پذیرایی خونه که ازش صدای صحبت کردن میومد، تند کرد. با دیدن خانواده ی کیم توی خونشون حرکت پاهاش سست شد و رسما خشکش زد.
- اوه چانیول، خوش اومدی پسرم.
مادرش با مهربونی گفت و سر تک تک افراد توی اتاق به طرفش برگشت. نگاهش بین خانواده ی خودش و بکهیون چرخید و با ندیدنش بی‌تاب تر شد.
- بکهیون... اونم اینجاست؟
کای روش رو برگردوند و صاف نشست و بقیه بدون حرف ازش نگاه گرفتن.
- هی...
یورا با ناراحتی پشتش رو لمس کرد و چانیول به خواهرش نگاه کرد.
- اون برنگشته.
چانیول نفس تندی کشید و سعی کرد لبخند بزنه.
- میرم دست و صورتم رو بشورم، زود برمیگردم.
قدم های بلندش رو به طرف دستشویی برداشت و نگاه تک تک افراد خونه تا زمانی که پشت دیوار راهرو پنهان شه بدرقش کرد.
خودش رو داخل دستشویی پرت کرد و به در بسته تکیه داد. سعی میکرد با دم و بازدم عمیق بغض توی گلوش رو فرو بده و بهش فکر نکنه اما مگه میشد؟ آخرین بار که خانواده ی بکهیون توی خونشون بودن زمانی بود که فهمید چه بلایی سرش اومده.
دست هاش رو به سینک روشویی تکیه داد و به چشم های خستش داخل آینه نگاه کرد. به قدری خودش رو توی این پنج ماه با کار سرگرم کرده بود که لاغر و رنگ پریده شده بود؛ حتی عضله های تنش هم آب رفته بود.
آه عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. انگار همین دیروز بود که بعد از آزادیش به اینجا اومد و بکهیون دست هاش رو نشونش داد.
- کاش زودتر میفهمیدم؛ اونجوری بیشتر مراقبت بودم...
سرش رو بالا گرفت تا گریه اش نگیره و شیر آب سرد رو باز کرد. چند بار به صورتش آب پاشید و بلاخره از دستشویی بیرون اومد.
به طرف پذیرایی رفت روی یکی از مبل ها نشست. پدر بکهیون با لبخند به طرفش برگشت و مخاطب قرارش داد:
- چه خبر چانیول؟ انگار سرت خیلی شلوغه!
چانیول لبخندی روی لب هاش نشوند که به هر چیزی جز لبخند شباهت داشت و با احترام گفت: درسته، جدیدا درگیر چند تا پروژه ام و سرم خیلی شلوغ شده.
- ای خوبه، خوب تلاش کن.
- خب بیاین در مورد چیزی که براش اینجا جمع شدیم با چانیول حرف بزنیم.
چانیول به طرف پدرش برگشت و با نگاهی سوالی و اخم های درهم خیره اش شد تا به حرف بیاد.
- تو این مدت جونگده خیلی به یورا برای کار های دادگاهش کمک کرد و همیشه با جونمیون همراهش بود. مدتی میشه که اونا از علاقشون بهم بهمون اطلاع دادن و امروز هم برای صحبت کردن در مورد اونا اینجاییم.
ابروهای چانیول بالا پرید و نگاهش به طرف جونگده که با لبخند متانت باری روی یکی از مبل های تک نفره نشسته بود. جونگده مرد خوبی بود؛ بکهیون همیشه مسئولیت پذیری و عاقل بودنش تعریف میکرد و میگفت با این که دنیای مختلفی دارن اما اون از همه لحاظ با برادر هاش متفاوته.
نگاه چانیول به طرف خواهرش برگشت و با دیدن نگاه مضطرب و نگران یورا روی خودش لبخندی زد و سر تکون داد.
- اگر این چیزیه که اونا میخوان خیلی هم عالیه.
لبخند به لب های خواهرش برگشت و قلبش رو گرم کرد.
تمام طول شب رو به صحبت در مورد زوج جدید گذشت و چانیول بدون حرف به صحبت هاشون گوش میداد.
کای با کلافگی به بازوش ناخونک زد و چانیول به طرفش برگشت.
- بیا بریم با هم حرف بزنیم.
چانیول چند لحظه با تردید نگاهش کرد و بعد از جا بلند شد. همراه کای بعد از اطلاع دادن به بقیه از خونه خارج شدن و به طرف نیمکت چوبی داخل حیاط رفتن.
- پس این اون باغی بود که هی ازش تعریف میکردی!
کای سر صحبت رو باز کرد و به اطراف سرک کشید اما چانیول فقط سر تکون داد و به گل های داخل باغچه خیره موند. حتی حالا برای زمانی که با پدرش توی این باغچه ها گل میکاشت هم دلتنگ بود.
- وقتی از اینجا میرفتم حتی برای گلا هم دلتنگ بودم.
کای کنارش روی نیمکت نشست و آروم گفت: حتما خیلی سخت بوده.
- نه اونقدر که لازم باشه برام دل بسوزونی!
اخم های کای توی هم رفت و اما همچنان آروم گفت: ما با هم دوست بودیم؛ دوستا نیازی به دل سوزوندن ندارن.
- دوستا بهم مشت نمیزنن و همو تحقیر نمیکنن.
کای دستی بین موهاش کشید و با کلافگی بهمشون ریخت.
- گوش کن چان، اگر من سرش حساس بودم یا بهت بد خلقی میکردم به خاطر این بود که میدونستم بلاخره تهش این میشه. داشتم به روش خودم ازتون محافظت میکردم اما وقتی بکهیون رو توی اون حال دیدم...
چانیول اون میگفت بالاش شکسته چون تو بهش گفته بودی اون یه فرشتست. چانیول اون واقعا حالش خوب نبود و میدونم تقصیر تو هم نبود اما متاسفم... من فقط نگرانی و خشممو سرت خالی کردم.
چانیول دم عمیقی گرفت و چونه اش رو به دست هاش تکیه داد.
- الان دیگه مهم نیستن کای، چون بکهیون نیست. ولی میدونی؟ اون واقعا مثل فرشته ها بود، اما یه فرشته ی غمگین. دست های قشنگش، لبخنداش، چشم های براق و پر از حرفش و تک تک نقاط تنش داد میزدن که اون یه فرشتست. یادمه به منم گاهی میگفت بال هاش شکسته و دیگه نمیتونه پرواز کنه. دروغ نمیگفت، من جای بال های شکستش رو دیدم.
کای دستش رو پشت گردن چانیول فشرد و چانیول آروم گفت: هیچوقت اولین باری که توی تلویزیون دیدمش رو یادم نمیره؛ فکر کنم فقط هیجده سالم بود و اون تازه اوایل کارش بود. نگاهش مثل ماه میدرخشید و به اندازه ی ستاره ها حرف پشت برق چشم هاش بود. لبخندای قشنگش عقل از سرم میپروند و با هر کلمه ای که میگفت گوش های بیچارم رو عاشق میکرد. من از همون روز عاشق درد توی چشم ها و غم توی آوازش شدم. الان... میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ به دست هاش... اون ها برای درد کشیدن زیادی زیبا بودن!
کای لبخند کوچیکی زد و آروم گفت: نگران نباش، اون برمیگرده.
- برمیگرده... اما کی؟ وقتی برگشت هنوزم دوسم داره یا حسش به منم به خاطر حال بدش بود؟
این بار کای سکوت کرد و لبخند از روی لب های خودش هم پاک شد.
فقط اگر یک درصد این اتفاق میوفتاد چه بلایی قرار بود سر چانیول بیاد؟

***
فردا قسمت آخر رو هم آپ میکنم و با لاست خداحافظی میکنیم:)

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora