°پارت بیست و سوم°

354 95 10
                                    

سه روزی از دستگیری چانیول گذشته بود و با اینکه تائو تمام تلاشش رو میکرد اما همه چیز هنوز بر علیه چانیول بود. دیروز اخبار و مطبوعات به طور رسمی ماجرا رو اعلام کردن و حتی چند تا عکس و فیلم از لحظه ای که داشتن چانیول رو میگرفتن هم نشون دادن. این کارشون نهایت بی رحمی بود چون ناخودآگاه همه ی انگشت ها به طرف چانیول گرفته شده بود اما هیچ کاری از دست هیچکس بر نمیومد.
بکهیون نتونسته بود تو خونه بودن رو تحمل کنه و از طرفی حتی نتونسته بود برای چانیول غذای خوبی درست کنه پس تصمیم گرفت بلاخره بره خونه ی پدر و مادرش تا ببینه اونا چطورن.
بعد از رسیدن به خونه ی پدر و مادر چانیول با خونه ای شلوغ روبه‌رو شد. تمام حیاط خونه پر از آدمایی شده بود که بکهیون حتی ایده ای نداشت کین. و هر کدوم داشتن برای خودشون پچ پچ میکردن.
با دیدن یورایی که داشت شونه ی مادر گریونش رو ماساژ میداد به طرفش رفت و بلند صداش زد:
- یورا نونا!
علاوه بر یورا توجه بقیه هم بهش جلب و گریه ی مادر چانیول بیشتر شد.
- دیدی چه بلایی سر پسرم اومده؟ حالا قراره چیکار کنه؟
یکی از زن های همسایه در حالی که با کنجکاوی به بکهیون نگاه میکرد، گفت: میگن که کمپانی قرار نیست حمایتی ازش بکنه و اخراج میشه. یکی دیگشون گفت: حتی اگر اخراج هم نشه فاتحه ی کارش خوندست!
دختر جوونی که کمی دور تر گوشی به دست بود، گفت: درسته اون داره
کلی هیت میگیره و هیچ کدوم از آیدل های کمپانی هم ازش تا الان حمایت نکردن؛ حتی خود کمپانی هم چیز خاصی برای حمایت ازش نگفته.
بکهیون با حرص نگاهشون کرد و با صدای بلندی گفت: این حرفا چیه میزنین؟ چانیول کاملا بی گناهه!
بعد هم روی زمین روبه‌روی مادر چانیول زانو زد و ماسکش رو پایین کشید. لبخندی به چهره ی گریون مادر چانیول زد و دست هاش رو توی دستش گرفت.
- اومو نیم، من روز دستگیری پیشش بودم و دیدمش؛ اون خوبه و تنها نگرانیش شمایین. هر دومون میدونیم که چانیول از اینجور کارا نمیکنه، پس به این حرفای مزخرف گوش ندین. من تمام کاراشون رو از طریق کمپانی دنبال میکنم و وکیل کمپانی بهم قول داده حلش میکنه. جای نگرانی نیست باشه؟ اونو توی زندان هم ننداختن؛ یه اتاق بهش دادن و با کمال احترام باهاش رفتار میشه.
مادر چانیول کمی آروم گرفت و بین گریه، لبخند زد:
- درسته، پسر من نمیتونه همچین کاری رو انجام بده بدون اینکه خودش خودش رو لو بده؛ اون دست و پا چلفتیه.
بکهیون لبخند درخشانی زد و اشک های زن روبه‌روش رو پاک کرد.
- بیاین بریم داخل و براش غذا درست کنیم؛ من بهش قول دادم تا زمانی که میاد آشپزیم رو خوب کنم.
با کمک یورا تک تک همسایه ها و اقوامشون رو بیرون و مادر چانیول رو با کمک قرص آرامبخش آروم کردن تا بخوابه.
بکهیون لبخندی به صورت یورا زد و از اتاق بیرون اومد. به محض بیرون اومدنش از اتاق به دیوار کنارش تکیه داد و روی زمین سر خورد.
چی میشد اگر هیچکس نمیتونست ثابت کنه چانیول بی گناهه؟ باید تمام زحمت ها و استعداداش به خاطر همچین چیزی به فنا میرفت.
بکهیون گوشیش رو بیرون کشید تا اخبار رو چک کنه. همه ی روزنامه ها و پیج های خبری چانیول رو متهم کرده بودن و کلی از طرفدارا داشتن بهش هیت میدادن. کاملا مشخص بود که چانیول الان همه چیش رو از دست داده.
- نمیذارم اونم نابودش کنید!
سریع وارد پیجش شد و بدون هماهنگی با کمپانی نوشته ای برای حمایت از چانیول استوری کرد.
گوشی رو کنارش رو زمین پرت کرد و موهاش رو کشید.
به صفحه ی روشن گوشیش که یه سلفی از خودش و چانیول بود نگاه کرد. میدونست وابستگیش به چانیول براش دردسر ساز میشه اما نمیدونست به این زودی این اتفاق میوفته.
- اون احمق حالش خوبه؟
با صدای پدر چانیول از جا پرید و سریع ایستاد.
- آه سلام.
بعد هم تعظیم نود درجه ای کرد.
- اون خوبه؟
بکهیون سر به زیر و بدون نگاه کردن به آقای پارک جواب داد: اون خیلی نگران بود.
- بی فکر!
بکهیون لبش رو آروم گاز گرفت و گفت: اون بی گناهه.
پدرش به طرف سالن خونه راه افتاد و گفت: معلومه که بی گناهه؛ اون از سوسک و پشه میترسه، چطور میتونه بدون خراب کردن شلوارش بره سراغ مواد؟
بکهیون پشت سرش وارد سالن شد و با اشاره ی پدر چانیول روی مبل نشست.
- تو دیدیش؟
بکهیون در حالی که خیره ی فرش بود گفت: دیدمش.
- خوبه.
بکهیون بدون حرف به زمین خیره شد و دستش رو روی گوش چپش که پر از زمزمه بود کشید. این اواخر همه چیز بیشتر و بدتر بود؛ انگار همه چیز توی این دنیا میخواستن که حالش بد باشه.
- بسه.
آروم زمزمه کرد و سرش رو کمی به سمت گوش چپش خم کرد.
"- پسره ی نحس!"
"- وارد زندگی هر کسی که شدی گند زدی بهش!"
"- چرا فقط از زندگی همه آدما گم نمیشی؟"
"- مردنت به نفع همه است، زودتر انجامش بده پس!"
عصبی چشم هاش رو روی هم فشرد و دست هاش رو روی گوش هاش کشید.
- بکهیون؟ حالت خوبه؟
بکهیون از بین چشم های نیمه بازش به پدر چانیول نگاه کرد و زمزمه وار گفت: این تقصیر من نیست درسته؟ من زندگی اونم خراب نکردم!
آقای پارک چند بار متعجب پلک زد و گفت: چرا باید تقصیر تو باشه؟
قبل از اینکه بکهیون جوابی بده زنگ خونه به صدا در اومد و آقای پارک به طرفش رفت.
آقای پارک با صدای بلند گفت: بکهیون، لوهان میشناسی؟
بکهیون در حالی که سعی میکرد صداهای توی مغزش و پس بزنه با صدایی لرزون گفت: منیجرمه.
آقای پارک در رو باز کرد و به طرف ورودی رفت.
بکهیون سرش رو به پشتی مبل کوبید و چشم هاش رو بست.
- خفه شید، اینقدر تو مغزم وز وز نکنید!
"- تو حتی لیاقت عشق رو هم نداری؛ به خاطر دوست داشتن تو آینده ی یه نفر دیگه هم به گند کشیده شد!"
دست هاش رو محکم روی گوش هاش فشرد و بغض کرده موهای سرش رو کشید.
- بکهیون؟ سهون زود باش!
لوهان سریع به طرف بکهیون رفت و مچ دست هاش رو گرفت.
سهون با دیدن بکهیون و حمله ای که داشت بهش دست میداد سریع جعبه ی شیرینی که دستش بود رو زمین انداخت و به طرفشون دوید. لوهان با کمک سهون موهاش رو از بین مشت هاش بیرون کشید و لوهان با دست هاش صورت بکهیون رو قاب گرفت.
بکهیون با بغض چشم هاش رو باز کرد و نالید: تقصیر من نیست.
لوهان سرش رو تکون داد و آروم گفت: بهشون گوش نده؛ همه میدونیم که تقصیر تو نیست. میخوای با چانیول حرف بزنی؟
نگاه اشکی بکهیون با شادی برق زد و با صدایی لرزون گفت: میتونم؟
لوهان نفس عمیقی کشید و گفت: آره برای دو ساعت دیگه یه تماس یک ربعه براتون جور کردم.
بکهیون با خوشحالی خندید و اشک هاش روی گونه هاش ریختن.
- اه فک کنم همه ی شیرینی ها رو خراب کردم.
نگاه لوهان و بکهیون به طرف جایی که سهون نگاه میکرد برگشت. بالای سر جعبه ی شیرینی ها آقای پارک وایستاده بود با نگاهی ناخوانا به بکهیون نگاه میکرد. لوهان که رد نگاهش رو گرفت قبل از اینکه بکهیون خجالت زده بشه از جا بلند شد و به طرف آقای پارک رفت.
- فکر کنم خودم رو خیلی خوب بهتون معرفی نکردم آجوشی. نظرتون درباره ی یه گفتگوی دو نفره چیه؟
آقای پارک سری به نشونه ی تایید تکون داد و لوهان به طرف بکهیون چرخید:
- تو هم بهتره یکم به سر و وضعت برسی تا اون بیچاره رو نترسوندی. اصلا حموم رفتی تو این دو روز؟ اون کجا میتونه حموم بره؟
آقای پارک که میدونست لوهان این حرف ها رو برای تنها شدنشون میزنه گفت: بالا، اتاق چانیول.
بکهیون از جا بلند شد و سر به زیر به طرف طبقه ی بالا رفت.
- بکهیونا، کار احمقانه ای نکن و لطفا مثل یه وسواسی چهار ساعت اون تو نمون یا نخواب؛ امکان داره بشه و زودتر زنگ بزنه.
بکهیون جوابی نداد و زودتر وارد اتاق چانیول شد. تا جایی که میدونست
چانیول چند روز بعد از بهتر شدن رابطش با خانوادش چند دست لباس آورده بود اینجا. در کمدش رو باز کرد و با دیدن چند ردیف از لباس های چانیول لبخند زد.
- تو خیلی گنده ای یول!
بعد از برداشتن حوله ی قدیمی چانیول وارد حموم شد. با تمام سرعتی که توی وجودش بود حموم کرد و بیرون اومد. ساکی که رو تخت بود و مطمئنا کار لوهان یا سهون بود رو باز کرد و لباس زیر و کرم های مرطوب کنندش رو بیرون کشید.
به جای لباس های خودش یه دست از لباس های چانیول رو برداشت و بعد پوشیدنشون و خشک کردن موهاش از اتاق بیرون اومد.
- آیگو، چه پسر کوچولوی تمیزی!
سهون با خنده این رو گفت و چشم غره ای از بکهیون گرفت:
- من هیونگتم سهون!
و بعد هم کنار لوهان نشست.
- کی زنگ میزنه؟
لوهان لبخندی زد و گفت: یکم دیگه. تو باز لباسای چانیولو پوشیدی؟
بکهیون خودش رو بغل کرد و گفت: مال دوست پسر خودمه!
- سلام.
با صدای خانوم پارک همه از جا بلند شدن. سهون لبخند بزرگی زد و به طرفش رفت.
- سلام خاله، چطوری؟ بیا بریم بشینیم که قراره با چانیول حرف بزنیم.
پشت سر اون ها آقای پارک و بقیه هم اومدن.
از طرز نگاه کردن آقای پارک کاملا مشخص بود که لوهان خیلی چیزها رو براش گفته.
با زنگ خوردن گوشی لوهان همه به طرفش نگاه کردن و لوهان لبخند زد: جمع شید پیش هم، چانیوله.
بعد گوشی رو جواب داد.
- هی سلام.
سهون با لبخند گفت و برای گوشی دست تکون داد. همه به طرف گوشی رفتن غیر از بکهیون؛ هم میترسید و هم نمیخواست مزاحم حرف زدنشون بشه.
- اوما گریه نکن، من زود میام بیرون. پسرت داره یه چیز خفنو تجربه میکنه!
مادرش چشم غره ای بهش رفت و گفت: خفن وقتیه که بیای خونه و با ماهیتابه بکوبم تو اون مغز پوکت!
چانیول خندید و بکهیون مثل یه معتاد صدای خنده هاش رو زندگی کرد. چانیول بعد از کمی حرف زدن با بقیه با بی قراری گفت: هیونگ، بکهیون کجاست؟
چشم های بکهیون سریع باز شد و لوهان با خباثت لبخند زد:
- اون نخواست باهات حرف بزنه، خوابید.
چند لحظه چانیول ساکت شد و بعد با صدایی که کلفت تر از قبل شده بود گفت: نخواست؟ آه... هاها... باشه عیبی نداره. میشه گوشی رو ببری جایی که خوابیده تا ببینمش؟
قلب بکهیون از شنیدن حرفش برای بار هزارم لرزید و یورا با دیدن حالت صورت برادرش که مشخص بود فاصله ای تا گریه نداره، گوشی رو از دست لوهان قاپید.
- یا برادرمو اذیت نکنید. اون همینجاست چانیول، مثل پسر بچه های لوس منتظر بود سراغش رو بگیری.
بعد هم گوشی رو توی بغل بکهیون گذاشت. بکهیون نگاهی به جمعی که نگاهش میکردن انداخت و با دست های لرزونش گوشی رو برداشت.
به محض دیدن قیافه ی منتظر چانیول که لباس زندان تنش بود دلتنگی بهش فشار آورد و بغض کرد.
- یول...
چانیول لبخند درخشانی زد و آروم گفت: عزیزم... دلم برات تنگ شده!
بکهیون بیشتر توی خودش فرو رفت و با چشم های پر از اشک گفت: منم، زود بیا پیشم.
- خوب غذا میخوری؟ رنگت پریده!
بکهیون سری به نشونه ی مخالفت تکون داد و گفت: نمیخورم، بیا بیرون و برام غذا درست کن.
چانیول خندید و اعتراض کرد:
- مگه قرار نبود تو آشپزی یاد بگیری؟
- باشه یاد میگیرم؛ تو بیا!
چانیول لبخند آرومی زد و دست هاش رو روی میز جک زد و توی هم قفل کرد.
- میدونی که بیرون اومدنم دست خودم نیست، وگرنه همون لحظه ی اول پیشت بودم. تائو داره تمام تلاشش رو میکنه و میگه که به بی گناهیم امیدواره. تو فقط مواظب خودت باش تا بیام، باشه؟ سعی کن به برنامه ها و ‌کارات برسی تا بیام. ما کار دیگه ای ازمون بر نمیاد به غیر از اینکه صبر کنیم.
بکهیون سرش رو به گوشه ی مبل تکیه داد و بی توجه به بقیه گفت: تو اصلا دوسم نداری یول. اصلا میدونی چند روزه بغلم نکردی و یهم نگفتی عاشقمی؟ من بدون تو غذا نمیخورم. دلم برات تنگ شده، هر شب دارم خوابمونو میبینم. تازه دوباره اونجوری شدم و یکم پیش داشتم به خودم آسیب میزدم؛ خودت که میدونی کنارم نباشی بازم افسرده و دیوونه میشم. یکم پیشم رفتم حموم دیدم رد کبودیام کمرنگ...
با دیدن چند جفت چشم گرد شده ی روبه‌روش حرفش رو خورد و کمی قرمز شد.
- یعنی چی که به خودت آسیب میزدی؟
با صدای جدی چانیول به صفحه ی گوشی خیره شد و شونش رو بالا انداخت. اخم های چانیول بیشتر توی هم فرو رفت و صداش رو بلند کرد:
- دارم بهت میگم یعنی چی که به خودت آسیب زدی؟
- یعنی اینکه نمیدونم... فقط دلم میخواد بیای پیشم و دلم تنگ شده.
اصلا... اصلا من یه کاری میکنم بیام پیشت.
- بیون بکهیون، فقط کافیه ببینم یه کار خطرناک کردی یا به خودت آسیب زدی... اونوقته که برای ترک کردنت تردید نمیکنم فهمیدی؟ حق نداری به خودت آسیب بزنی!
- چانیول!
لوهان سریع به طرفشون اومد و به چانیول اخطار داد.
بکهیون خشک شده به صفحه ی گوشی نگاه کرد و بعد از کمی مکث لبخند لرزونی زد:
- کاری نمیکنم، باشه؟ ببخشید نگرانت کردم.
چانیول با همون اخم و جدیت گفت: بمون خونه ی ما تا من بیام. غذات رو بخور، برو کمپانی و بیا خونه؛ همون کارایی که همیشه میکردی!
بکهیون سریع تایید کرد و گفت: باشه. بیا بازم با خانوادت حرف بزن.
چانیول با سر تایید کرد و قلب بکهیون گرفت.
- یولی؟ دوست دارم خب؟ مواظب خودت باش؛ سعی میکنم بهت سر بزنم اگر شد.
چانیول بازم با سر تایید کرد و بکهیون بغ کرده گوشی رو به لوهان داد تا به خانوادش بده.
خودش هم خیلی آروم از جاش بلند شد و به طرف اتاق چانیول رفت. در اتاق رو پشت سرش قفل کرد و روی تخت تک نفرش دراز کشید.
- تو یه روز واقعا ترکم میکنی؟

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWo Geschichten leben. Entdecke jetzt