°پارت هفتم°

464 156 1
                                    

با سر درد روی تخت نشست و چشم های دردناکش رو با دست مالید.
- لعنت به الکل...
دستش رو برای برداشتن لیوان آب به طرف عسلی بلند کرد اما با ندیدنش چشم هاش رو از هم باز کرد. با دیدن فضای اطراف خشکش شد و چشم هاش توی تاریکی دو دو زد. خاطرات مثل مور و ملخ بهش هجوم آورد و کل تنش رو به لرزه در اومد.
"- هیونگ بیا بریم دیگه."
"- پسرا آروم بگیرین توی جاده خطرناکه!"
"- همشون مردن جز اون."
"- همه اش تقصیر توعه احمقه، اگه به کسی خبر میدادی اینجوری نمیشد!"
"- میگن پسر کوچیکش از اون حادثه زنده بیرون اومده."
"- اون دیده که دارن زنده زنده میسوزن ولی کسیو خبر نکرده؛ چطور
تونسته؟"
"- مامان... مامان خواهش میکنم نذار من رو ببرن!"
"- اون پسر من نیست، ببرینش."
"- توی احمق کوچولو فکر کردی بعد از اونا میخوامت؟"
"- ای کاش تو هم باهاشون میسوختی!"
"- چرا اومدی اینجا؟ من دیگه تو رو نمیخوام!"
"- دردش برای یه لحظه است بک، اما شاید جاش بمونا؛ دردی که تو به
من دادی تا ابد میمونه!"
"- تو زندگی من و خانوادم رو نابود کردی!"
با چشم های پر از اشک و حالی خراب دستش رو به طرف جیبش برد و گوشیش رو به زحمت بیرون کشید.
شماره ی لوهان رو گرفت و چند لحظه بیشتر منتظر نموند که صدای خندونش توی گوشی پیچید:
- بله جناب بیون؟ با بنده امری دارین؟
- هی... هیونگ!
لحن لوهان با شنیدن صدای گریون بکهیون به سرعت تغییر کرد و با نگرانی توی بغل سهون نیم خیز شد:
- بک؟ چیشده؟ چرا گریه میکنی؟
بکهیون با گریه نالید: جونمیون منو آورده خونه ی اون و رفته؛ منو اینجا تنها گذاشته. هی... هیونگ لطفا بیا دنبالم و منو ببر خونه؛ من نمیتونم اینجا رو تحمل کنم.
چشم های لوهان به سرعت از بهت درشت شد ولی قبل از اینکه چیزی بگه صدای سهون بلند شد: لو چیشده؟
حالا چانیول هم بهشون اضافه شده بود و با نگرانی نگاهش میکرد.
- بک... جونمیون اونو برده خونه ی مادرش!
سهون چشم هاش رو ریز کرد و گفت: این چیز بدیه؟
- اون نباید اونجا باشه! آخرین بار...
نفس عمیقی کشید و به بک که هنوز صدای گریه اش از پشت خط میومد گفت: بکی؟ من الان سریع میام و میبرمت از اونجا باشه؟
- من از صداها میترسم؛ تقصیر من نبود!
لوهان در حالی که از گریه ی بک بغض کرده بود گفت: من میدونم؛ هیچی تقصیر تو نبود و نیست. فقط میشه تحمل کنی؟ اگه میترسی برو زیر پتو و قایم شو؛ هیونگ زود میاد.
با تایید بکهیون تلفن رو قطع کرد و بعد هم از جاش بلند شد. با اضطراب دور خودش میچرخید و به قدری هول شده بود که حتی نمیدونست داره دور خودش میچرخه. سهون از شونه هاش گرفت و مجبورش کرد بایسته.
- لوهان، آروم باش. فقط بگو چیشده؟
لوهان با پریشونی گفت: باید بریم دنبال بکهیون!
- چرا؟
چان بدون توجه به سهون که دلیل میخواست سوییچش رو از روی میز برداشت و گفت: بسه، بیاین بریم!
بعد هم خودش زودتر از بقیه بیرون رفت. تمام طول راه رو لوهان با استرس توی جاش وول میخورد و چان با حس بدی که داشت رانندگی میکرد. سهون که کلافه شده بود به عقب برگشت.
- عزیزم، لطفا آروم باش تا برسیم خب؟ اتفاقی براش نمی افته؛ اون خونه ی مادرشه.
لوهان دستی به صورتش کشید و گفت: اتفاقا چون اونجاست نگرانم که چیزیش بشه؛ اون نباید پیش اون زن باشه.
لوهان یکدفعه گفت: همین کوچه‌ست چان، بپیچ داخل.
چان داخل پیچید و به محض داخل شدن لوهان از ماشین پرید بیرون. به سمت در بزرگ خونه ی ویلایی و نسبتا بزرگی رفت و چان و سهون هم از ماشین پیاده شدن. لوهان پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و محکم در زد و همزمان تلفنش رو برداشت و شماره ی بکهیون رو گرفت.
به محض باز شدن در لوهان زنی رو که در رو باز کرده بود کنار زد و به سرعت داخل شد. زن با تعجب به طرف سهون و چانیول برگشت و با شناختن سهون پشت سر لوهان راه افتاد:
- به چه حقی وارد خونه ی من شدی؟
لوهان روی پله ها ایستاد و به طرفش برگشت، با جدیت توی چشم های جینهو نگاه کرد و گفت: به همون حقی که شما بیون بکهیون رو دزدیدین
و آوردینش اینجا. اگه بلایی سرش بیاد، اگه بازم حالش اونقدر بد بشه که یه سال دیگه بخوام برای دیدن لبخندش درجا بزنم ازتون شکایت میکنم!
بعد هم به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد اتاق بکهیون شد. با دیدنش که زیر پتو جمع شده بود قلبش فشرده شد و بغض کرد.
- بکی؟
نزدیکش شد و کنارش روی تخت نشست که در اتاق باز شد و جینهو وارد شد:
- میبینی که راحت خوابیده!
قبل از جواب دادن لوهان صدای خس خسی از گلوی بکهیون بیرون اومد و لوهان سریع پتو رو از روش کنار زد. با دیدن چشم های بسته و خیس بکهیون و نفسی که به زور از سینه اش خارج میشد، سریع و بلند داد زد: سهون!
سهون و چان که طبقه ی پایین بلاتکلیف ایستاده بودن با شنیدن فریاد لوهان سریع دویدن طبقه ی بالا. لوهان شونه های بکهیون رو توی دستاش گرفته بود با گریه صداش میزد. سهون با نگرانی کنارش نشست و چانیول همونجا کنار در خشک شد.
- سهون، زود باش باید بک رو ببریم. بلندش کنین!
- لو...
با شنیدن صدای گرفته و نالان بک، چان سریع به خودش اومد و به طرفشون رفت. بدون نگاه به صورتش دست زیر زانو و گردنش انداخت و به راحتی اون رو از روی تخت جدا کرد. با سرعتی که ازش بعید بود از خونه خارج شد و بک رو روی صندلی های عقب ماشین خوابوند.
سوار ماشین شد و زمانی که استارت زد لوهان و سهون هم سوار شدن.
- نمیتونیم ببریمش بیمارستان؛ اگه بازم ازش عکس پخش بشه نمیدونم چه بلایی سرش میاد.
با در اومدن این حرف از دهن لوهان، اخم های چانیول درهم شد:
- ببریمش خونه و بعد دکتر خبر کنیم؟
لوهان سری به نشونه ی تایید تکون داد و با عصبانیت گفت: سهون زنگ بزن جونمیون بیاد تا ببینه چه بلایی سر برادرش آورده!

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora