°پارت بیست و پنجم°

354 89 3
                                    

چانیول روی موهای مادرش رو بار دیگه محکم بوسید و کمی عقب کشید:
- اوما دیگه گریه بسه، من اومدم پیشت.
مادرش لبخند زد و بیشتر عقب رفت:
- درسته عزیزم، تو دیگه اینجایی.
چانیول با بی قراری به طرف لوهان برگشت و گفت: هیونگ، بکهیون کجاست؟
لوهان با نگرانی که این روز ها بیشتر از قبل شده بود اشاره ای به پله ها کرد و چانیول با کمی دقت تونست نیمی از بدن بکهیون رو که انگار خودش رو پشت دیوار قایم کرده ببینه. لبخندی از دیدن این حرکت با نمکش زد و به طرفش رفت:
- بکهیونا...
اما بکهیون زودتر از اون خودش رو از گوشه ی دیوار بیرون کشید و با چشم های بسته، ساعد دست زخمیش رو به طرف چانیول گرفت.
نگاه چانیول روی زخم ها خشک شد و پاهاش از حرکت ایستاد. روی دست های سفیدش زخم های کوچیکی دیده میشد که مشخص بود با شی تیز و به عمد انداخته شده.
- حالا ترکم میکنی؟
چانیول با گیجی پلک زد و به سر پایین افتاده اش نگاه کرد؛ اصلا نمیفهمید داره چی میگه.
- چی؟
- خودت گفتی... اگه به خودم آسیب بزنم برای ترکم تردید نمیکنی.
چشم های چانیول محکم روی هم افتاد و قلبش از شنیدن حرفی که با عصبانیت و بدون منظور گفته بود و حالا بکهیون اونقدر ترسیده بیانش میکرد، فشرده شد.
دست هاش رو با احتیاط گرفت و اون رو محکم توی بغلش کشید:
- من هیچوقت ترکت نمیکنم احمق. دلم برات تنگ شده بود.
بکهیون با خوشحالی دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و بلاخره صداهای آزار دهنده ی توی سرش قطع شدن. وقتی چانیول پیشش بود همه چیز سر جای خودش بود؛ مثل همون صداهایی که الان به درک رفته بودن.
- منم دلم برات تنگ شده بود؛ دیگه اینجوری جایی نرو!
چانیول لبش رو روی گوش بکهیون چسبوند و چند بار عمیق بوسید:
- دیگه به خودت آسیب نزن؛ دلم نمیخواد اینجوری ببینمت.
بکهیون سریع قبول کرد و کمی عقب کشید. به صورت چانیول نگاه کرد و روی گونه هاش دست کشید:
- لاغر شدی اما نگران نباش؛ با اوما برات غذا درست کردیم.
مادر چانیول هم لبخند زد و گفت: درسته، تا تو بری دوش بگیری و کمی استراحت کنی غذا هم حاضره.
چانیول لبخندی به مادرش زد و گفت: پس من میرم اتاقم.
بکهیون دو دستی از دستش گرفت و آروم لب زد: منم میام.
یک دقیقه ی هر دو با هم وارد اتاق شدن و چانیول به محض بستن در و قفل کردنش، با لب های تشنه اش به بکهیون حمله کرد. با عطش لب هاش رو میبوسید و صورتش رو نوازش میکرد.
- اونقدر دلم برات تنگ شده که میخوام بخورمت!
چانیول با بی قراری و حرص مابین بوسه هاش گفت و بکهیون رو به خنده انداخت.
چانیول عقب کشید و مسخ شده به چهره ی خندون پسری که با تمام وجود عاشقش بود لبخند زد.
- دوست دارم!
خنده ی بکهیون کمرنگ شد و دست هاش دور گردن چانیول حلقه شد:
- منم دوست دارم. معذرت میخوام که به خودم آسیب زدم و ناراحتت کردم؛ دست خودم نبود.
چانیول سریعا اون رو توی بغلش پذیرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد:
- چرا این کارو کردی بیبی؟
بکهیون بیشتر بهش چسبید؛ آروم و گرفته گفت: خودم نمیخوام یول... صدا ها مجبورم میکنن. من فقط اون کارو کردم تا به همه ثابت کنم هر چی که شد باز منو ترک نمیکنی!
و بلافاصله عقب کشید و با نگرانی به چشم های چانیول خیره شد.
- هر چی که شد ترکت نمیکنم؛ اینقدر نترس!
بکهیون لبخند بزرگی زد و بیشتر بهش چسبید.
- یولا؟ میخوای بری حموم الان؟
- آره.
بکهیون سرش رو کج کرد و با لبخند گفت: منم بیام؟
گوش های چانیول به آنی سرخ شد و لبش رو گاز گرفت.
- آه لعنتی... آره!
با صدای بلندی "آره" رو گفت و بکهیون رو به خنده انداخت.
همراه هم داخل حموم شدن و بکهیون وان رو پر از آب گرم کرد. لباس هاش رو به آرومی در آورد و جلوی چشم های گرسنه ای که تماشاش میکردن وارد وان شد.
پاهاش رو لبه ی وان تکیه داد و با لبخند به چانیول خیره شد:
- زود باش درشون بیار؛ میخوام ببینمت!
از لحن شیطونش، چانیول خنده ی خجالت زده ای کرد و پشت گردنش رو با دست لمس کرد:
- باشه اما نمیدونم چرا خجالت میکشم.
- باید کمکت کنم پس!
بکهیون از آب بیرون اومد و بدون خجالت به خاطر بدن برهنه اش، خودش رو به چانیول رسوند‌. به آرومی دستش رو زیر تیشرت چانیول گرفت و اون رو از تنش بیرون آورد. دست هاش رو آروم روی عضله های سینه ی چانیول کشید و از پایین به چشم هاش خیره شد:
- نمیدونم چطوری بگم اما داشتم از دلتنگی میمردم. دفعه ی بعد که بخوای ازم اینجوری دور بشی منم باهات میام. من نمیتونم بدون تو دووم بیارم؛ انگار راه گلوم بسته میشه و نمیتونم نفس بکشم.
با بغض تیکه ی آخر حرفش رو زد و قلب چانیول رو توی سینه لرزوند.
- عزیزم!
چانیول محکم بغلش کرد و در حالی که خودش هم بغض کرده بود:
- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود و حتی نمیتونستم توی اونجا بودن رو تحمل کنم اما از طرفی هم کاری ازم بر نمیومد. دیگه دلم نمیخواد ازت دور بشم بکهیون؛ من بدجور معتادت شدم!
بکهیون گونه اش رو روی سینه ی لخت چانیول کشید و آروم روش رو بوسید:
- خیلی بهت سخت گذشت نه؟ اونجا خوب غذا میخوردی؟ اذیتت که نکردن؟
چانیول کمی لوس شد و آروم گفت: غذاهاشون مزه ی آب میداد، اذیتمم نکردن اما من اذیت میشدم.
بکهیون آروم گونه اش رو بوسید و دستش رو به طرف کمربندش برد:
- پس باید یه کاری کنم عوض تمام مدت رو در بیام. پاتو رد کن!
چانیول مسخ شده و مطیع، پاهاش رو از داخل شلوار رد کرد؛ گاهی فراموش میکرد رئیس اون رابطه در اصل بکهیونه.
بکهیون روی زانوهاش، کف حموم نشست و با گونه هایی که کمی سرخ شده بود، نگاهش کرد:
- فکر کنم باید یکم بهت برسم، نه؟ باید دوریمون رو جبران کنم!
و به آرومی کمی باکسر چانیول رو پایین کشید. نوک انگشت هاش رو روی دیک نیمه بیدار چانیول کشید و با صدای خماری گفت: این چند وقت که من نبودم استفاده ای برات داشته؟
چانیول نفس بریده دستش رو روی گونه ی بکهیون گذاشت و گفت: نه بدون بیبیم به چه دردم میخوره؟
بکهیون لبخند راضی زد و لب هاش رو روی دیکش کشید. با شنیدن صدای آه بلند چانیول لبخندی زد و برای انجام کارش بیشتر تشویق شد.
زبونش رو زیر دیکش کشید و یک دفعه تا جایی که میتونست وارد دهنش کرد و با شنیدن ناله ی خفه ی دیگه ای از چانیول سرش رو عقب و جلو برد. اونقدر به کارش ادامه داد تا زانوهای چانیول بلاخره به لرزه افتاد.
- بسه... بلند شو!
بکهیون مطیعانه از جا بلند شد و روبه‌روی چانیول ایستاد. چانیول با ملایمت چونه اش رو توی دستش گرفت:
- وقتی نبودم خیلی سرکش شدی؛ باید تنبیهت کنم؟
بکهیون مثل یه گربه ی مظلوم و لوس خودش رو به دست چانیول مالید و زیر لب گفت: من بیبی خوبیم.
و خودش رو جلو کشید تا چانیول رو ببوسه اما چانیول عقب کشید:
- اونی که میگه خوبی یا بد کیه بکهیون؟
بکهیون سرخورده عقب کشید و آروم لب زد: تو... ددی.
چانیول لبخندی از رضایت زد و این بار اون بکهیون رو بوسید. لب بالاییش رو عمیقا مکید و وقتی از ورم کردنش مطمئن شد سراغ لب پایینیش رفت. این بین دست های بکهیون هم بیکار نموندن و مشغول لمس کردن تک تک نقاط تن چانیول شدن.
چانیول با یه حرکت اون رو بالا کشید و همراه هم داخل وان آب گرم شدن و بکهیون ناله ای از لذت کرد.
- دوسش داری؟ این اولین باره داریم توی وان یه سکس کامل میکنیم بیبی.
بکهیون از بین چشم های نیمه بازش به چانیولی که روش خیمه زده بود نگاه کرد و سر تکون داد. پاهاش رو بیشتر از هم باز کرد و با بی قراری نالید: زود باش ددی؛ نمیخوای بیبیت رو به فاک بدی؟
چانیول با عطش گردنش رو بوسید و دستش رو روی تن سفیدش کشید:
- خیلی لاغر شدی؛ آخرین بار جای این استخونا روی تنت گوشت بود.
بکهیون نفس صدا داری کشید و به کمرش چنگ زد:
- اینجوری سکسی تر نیستم؟ بغلی تر نشدم؟
- بیبی تو هر چه قدرم بزرگ بشی باز تو بغل من گم میشی.
دست بکهیون خیلی آروم به طرف دیکش رفت و نگاه اون رو با خودش به اون طرف کشید.
- چرا زودتر شروع نمیکنیم؟
بکهیون آروم پرسید و چانیول سریع اطاعت کرد. دست هاش رو به طرف ورودی تنگ بکهیون برد و با ملایمت اون رو نوازش کرد.
بکهیون سر چانیول رو پایین کشید و لب هاش رو محکم بوسید و جواب هر بوسه اش رو شدید تر گرفت.
دست های چانیول حالا راهشون به داخل رو پیدا کرده بودن و صدای ناله های آروم بکهیون رو کنار گوشش به همراه داشتن.
- نمیخوام زیاد آمادت کنم؛ میخوام یکم دردت بگیره!
چانیول با بدجنسی گفت و دیکش رو روی سوراخ بکهیون کشید‌.
بکهیون ناله ی دیگه ای کرد و بازوهای چانیول رو نوازش کرد:
- دردی که از طرف توعه واقعا درده؟
چانیول روش خم شد و دست هاش رو پشت کمرش گذاشت تا کمتر اذیت بشه:
- درد نیست؟
بکهیون روی گردنش رو آروم اما عمیق بوسید و کمی به کمرش موج داد تا اون رو بی قرار کنه:
- نیست؛ تو هیچوقت نمیتونی برای من تبدیل به درد بشی.
چانیول آروم واردش شد و نفس هر دو توی سینه حبس شد.
- خیلی داغی!
چانیول پچ زد و کامل واردش شد. صورت بکهیون از درد و لذت چین افتاد و ناله ی بلندی کرد.
چانیول گردنش رو بوسید و حرکاتش رو نرم شروع کرد و نیم ساعت بعد هر دو خسته توی اب سرد شده ی وان بودن.
چانیول دستی به موهای بکهیون کشید و آروم گفت: اگه نفهمن کار کی بوده امکان داره همه انگشتا باز به طرف من گرفته بشه.
بکهیون سرش رو کمی کج کرد تا بتونه چانیول رو که پشتش نشسته بود ببینه.
- کریس هیونگ و تائو کارشون رو بلدن.
- هیچ مدرکی نیست بک؛ نه بر علیه من، نه به نفعم. اونا میخوان از تک تک کسایی که سوار ماشینم شدن بازجویی کنن‌؛ احتمالا با تو هم تماس میگیرن.
- اوه.
بکهیون آروم گفت و به آب نگاه کرد:
- دلم نمیخواد برم اتاق بازجویی؛ خاطرات خوبی ازش ندارم.
- هی... لازم نیست بترسی فقط چند تا سواله تا مطمئن بشن کار اطرافیانم نبوده.
- من نمیترسم فقط نگرانم که نکنه رفتاری ازم سر بزنه که اونا بهم مشکوک بشن.
چانیول محکم اون رو به خودش فشار داد و شونه اش رو بوسید:
- این اتفاق نمیوفته، نگرانش نباش. بیا بریم خودمون رو بشوریم و بریم غذا بخوریم.
با کمک چانیول بکهیون از جاش بلند شد و زیر دوش ایستاد:
- درد میکنه.
چانیول اون رو بغل کرد و آروم کمرش رو ماساژ داد:
- تقصیر توعه که اینقدر دوست دارم، پس غر نزن.
بکهیون دماغش رو روی سینه ی چانیول کشید و آروم گفت: خیلی دوسم داری یول، مگه نه؟
چانیول آروم خندید و شامپو رو از روی قفسه برداشت:
- اوف اصلا بدجور!
بکهیون لبخندی زد و کمی عقب رفت:
- خوبه، همینجوری به دوست داشتنم ادامه بده.
بعد از حموم و عوض کردن لباس هاشون هر دو پایین رفتن و به جمع خانوادگی چانیول که حالا لوهان و سهون هم جزوشون بودن، پیوستن.
چانیول کنار پدرش نشست و بکهیون کنار لوهان که با لبخند شیطونی به لنگ زدن و موهای کمی نمدارش نگاه میکرد:
- خوش گذشت؟
آروم پرسید و بکهیون چشم هاش رو تاب داد:
- خودت بهتر میتونی چقدر زیاد خوش گذشته!
یورا از جا بلند شد و گفت که باید برگرده سر کار و نفر بعد خانوم پارک بود که جمع رو برای سر زدن به آشپزخونه ترک کرد.
بکهیون سرش رو به گوش لوهان نزدیک کرد و آروم گفت: اگه غذا شور بود بیا بندازیمش تقصیر یورا.
لوهان خنده ای کرد و سهون با حرص گفت: خدایا! بکهیون هیونگ کی میخوای از وسط زندگی ما پاتو بیرون بکشی؟ قبل از اومدن این دراز بهونه میاوردی دلت تنگ شده و حالت خوب نیست، هر شب و روز یا با لوهان بودی یا بهش زنگ میزدی، الان که اومده بذار دوست پسرم مال من باشه حداقل!
بکهیون با لبخند دستش رو دور بازوی لوهان حلقه کرد و سرش رو بهش تکیه داد:
- قبل از تو من لوهان رو میشناختم، پس مال منه.
- یا هیونگ!
سهون با اعتراض به چانیول نگاه کرد و اون شونه بالا انداخت:
- چیه؟ بذار هر کار میخواد بکنه.
سهون با حرص بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت:
- میرم تو غذا مرگ موش بریزم!
بکهیون با خنده گفت: و دیگه شبا برامون دعا نکنی؟
لوهان ضربه ای به شونه ی بکهیون زد و دنبال سهون رفت.
- چانیول بشین کنارش.
آقای پارک آروم گفت و چانیول سریع کنار بکهیون نشست.
- اتفاقی افتاده؟
آقای پارک نگاهی به قیافه های نگرانشون کرد و لبخند زد:
- نه فقط میخواستم باهاتون حرف بزنم.
چانیول سر تکون داد و بکهیون با نگرانی گوشه ی آسینش رو گرفت.
- این چند وقت که تو نبودی و حتی قبل از اون من متوجه یه سری چیزا شدم که احتمالا خودتون هم میدونید اما خب بهتر دونستم باهاتون در موردش حرف بزنم. شما ها خیلی به هم وابسته اید پسرا و این خوب نیست؛ مخصوصا تو بکهیون. میدیدم که از روزی که چانیول رفت یه آدم دیگه شدی؛ هیچ تمرکزی نداشتی و رفتار هات هیستریک و خارج از کنترل بود. این براتون در آینده مشکل ساز میشه. نظرتون چیه برید پیش یه روانشناس و ازش کمک بگیرید؟
چانیول با گیجی پلک زد و گفت: ازمون میخواین چه مشکلی رو حل کنیم آپا؟ این که به هم وابسته ایم و هم رو دوست داریم بده؟
آقای پارک دست هاش رو توی هم قفل کرد و روی زانوهاش تکیه داد:
- دوست داشتن با وابستگی متفاوته پسرم؛ من میگم از شدت وابستگیتون کم کنید چون دارید به خاطرش آسیب میبینید. من دیگه مخالف رابطه و گرایشتون نیستم و کاری بهش ندارم؛ بکهیون رو هم به عنوان عضوی از خانواده قبول کردم اما دارم میبینم که داره آسیب میبینه. من متوجهم که اون روزای سختی رو گذرونده و یه سری چیزا براش یادآور دوران سختشه اما بهتر نیست برای حل شدن یا کمتر کردن اون مشکل اقدام کنید؟
- خب من مشکلی ندارم و به نظرم خوبه اما...
چانیول با تردید نگاهی به بکهیون انداخت اما با دیدن نگاه خشک شده و لب های لرزونش نگران شد.
- بکهیون؟
نگاه بکهیون از آقای پارک به طرف چانیول برگشت.
چانیول با نگرانی بهش نزدیک تر شد و دستش رو آروم گرفت:
- هی... چیشد باز؟
بکهیون سرش رو به اطراف تکون داد و آروم گفت: ما دکتر لازم نداریم... من خوبم!
و بعد لبخندی زد که کاملا متناقص با حرفش بود.
- این قرار نیست بهمون آسیب بزنه؛ فقط میخوایم بهتر بشیم.
- من دیوونه نیستم!
بکهیون با صدای بلندی فریاد زد و چانیول رو کمی شوکه کرد.
- چیشده؟
لوهان با نگرانی از آشپزخونه خارج شد و به جمعشون پیوست.
بکهیون به طرفش برگشت و با مردمک های لرزونش خیره ی تنها کسی که همیشه نجاتش میداد شد.
- بکهیون؟
لوهان با نگرانی و اخم های درهم گفت و کنارش نشست.
- هیونگ چرا به همه میگی حالم خوب نیست؟ من کنار چانیول خوبم؛ خودت گفتی کنارش حالم بهتره. من نمیخوام برم دکتر، من خوب شدم!
لوهان که ماجرا رو فهمید نفس عمیقی کشید و گفت: درسته تو خوب شدی.
بعد به طرف آقای پارک و نگاه متعجب و تاسف بارش برگشت:
- دقیقا چی گفتید بهش؟
- فقط گفتم بهتره برن پیش روانشناس تا حالش بهتر بشه و وابستگیشون کم بشه.
لوهان دست بکهیون رو نوازش کرد و بهش لبخند زد:
- مهم نیست چقدر بره پیش روانشناس آقای پارک، تا بکهیون همکاری نکنه بهتر از این نمیشه. با کلی قرص و دوره تا اینجا رسوندمش، لطفا دیگه از دکتر پیشش حرف نزنید اون بهم میریزه.
بکهیون با ترس به طرف چانیول که تا الان ساکت بود برگشت و آروم گفت: دیدی خوبم؟
چانیول نگران تر از قبل گفت: اما اصلا خوب به نظر نمیرسی. فقط چند هفته پیشت نبودم و اینقدر به هم ریختی، اگر بیشتر از این کنارت نباشم چه اتفاقی برات میوفته؟
- چرا نباشی؟ تا تو کنارم باشی مشکلی نیست؛ پس بدون من جایی نرو.
- بک ما هر دو سرمون با کارمون شلوغه و پر مشغله ایم؛ امکان داره برای یه کنسرت یا تور چند ماه پیشت نباشم!
بکهیون سرگردون و بی تمرکز گفت: خب... من خداحافظی میکنم و دیگه نمیخونم تا باهات هر جا میری بیام.
لوهان با تعجب نگاهش کرد اما چانیول با عصبانیت گفت: داری رویات رو برای یه مشکل حل شدنی قربانی میکنی؟ اگه یه موقع از هم جدا شدیم چی؟ اون موقع میخوای چیکار کنی؟
نگاه بکهیون روی چشم های چانیول ثابت موند:
- چرا جدا بشیم؟
- اون داره مثال میزنه بکهیون.
لوهان آروم و با اضطراب گفت. بکهیون چند ثانیه بی حرکت به چانیول عصبی و نگران نگاه کرد و بعد لبخند زد:
- درسته، اما من به هر حال خوبم چان. حس میکنم خستم، میرم بخوابم.
و بعد سریع به طرف اتاق چانیول رفت. با رفتنش لوهان محکم به موهاش چنگ زد:
- لعنتی!
یک دفعه یقه ی چانیول رو گرفت و محکم به طرف خودش کشید:
- تو ولش نمیکنی!
چانیول با تعجب پلک زد و سعی کرد دست لوهان رو پس بزنه:
- چی میگی لو؟ ولم کن!
لوهان تکون محکمی بهش داد و عصبی گفت: ولش نمیکنی چانیول! تصور نمیکنی که بکهیون رو از چه حالی برگردوندم به الانش. اگر میگی رفتار الانش عادی نیست باید روزایی رو میدیدی که مثل مرده گوشه ی تختش افتاده بود و هر چند وقت یک بار قاطی میکرد. باید روزایی رو میدیدی که کلا از دنیا ارتباطش رو بریده بود. با هزار تا دارو و درمان به این حال رسیده؛ نذار باز هم به قول خودش صداها برگردن و ببرنش!
- صداها؟ کی ببرتش؟
چانیول با تعجب گفت و لوهان رهاش کرد.
- خیله خب... بهتون دروغ گفتم اون افسرده یا همچین چیزی نیست. بکهیون مریضه اما خیلی بدتر از یه آدم افسرده؛ پس رفتار های الانش رو یه حال خوب در نظر بگیرید. اتفاقات وحشتناکی براش توی گذشته افتاده که هم من و هم خودش میخوایم فراموش بشن و یه حرف یا کلمه که اون رو به گذشته برمیگردونه و باعث میشه که حالش مثل حالا بد بشه.
لوهان بدون نگاه کردن به اون دو گفت و از جا بلند شد:
- من نمیخواستم بذارم تو وارد زندگیش بشی چانیول، اما وقتی اون ازت حرف زد و دیدم که چشم هاش مثل گذشته برق میزنه، فکر کردم شاید باید بذارم اتفاق بیوفته. اما... اشتباه بود، بدتر شده؛ تا تو رو کنارش داشته باشه خوبه و وقتی ازش دوری دوباره بهم میریزه. اون از رفتن و نداشتنت میترسه چانیول چون خودش هم نمیخواد دوباره مریض بشه!
- چه مریضی؟
لوهان چند لحظه نگاهش کرد و بعد آروم گفت: نمیتونم رازاشو بگم؛ این چیزیه که اون باید خودش بگه و زمانی بهت این رو میگه که دیگه از تنهایی نترسه.
- پس داری میگی من هیچی در موردش نمیدونم؛ تمام این مدت شماها چیزی رو نشونم دادین که فکر میکردین باید ببینم.
لوهان به پیشونیش دست کشید:
- اینطور نیست.
چانیول رنجیده و عصبی گفت: من و اون با هم توی رابطه ای بودیم که همش دروغ بوده، بعد میگی اینطور نیست؟ چطوره؟ چه بلایی سرش اومده، ترس هاش چین، چرا مریضه، مریضیش چیه و... من هیچی نمیدونم هیونگ؛ هیچی نمیدونم و بهم نمیگید و فقط میخواین بمونم؟
- اما تو دوست داری که بمونی چانیول، تو اونو دوسش داری!
- اما اینو مطمئنم که شما چیزی رو ازم پنهان میکنید که به محض فهمیدنش دیگه نخوام بمونم، وگرنه چه دلیلی داره بهم نگید؟
- این تصمیم اونه چانیول و من مطمئنم که اون بهت همه چیز رو میگه؛ فقط بهش فرصت بده تا بتونه کنترل همه چیز رو به دست بگیره و به شرایط اطمینان کنه!
لوهان با صدای بلندی گفت و این بار سهون رو هم از آشپزخونه بیرون کشید:
- لو؟ چرا داد میزنی؟ چه خبره؟
- چیزی نیست.
آروم گفت و به آقای پارک تعظیم کرد:
- متاسفم که صدام رو بالا بردم. لطفا دیگه از روانشناس و این مسائل حرف نزنید؛ اون دلیل موجهی برای ترسش داره.
آقای پارک سری به نشونه ی تفهیم تکون داد:
- بسیار خب، من دیگه چیزی نمیگم اما اینم میدونم که آخر و عاقبت خوبی در انتظار این پنهان کاری و رفتار های بکهیون نیست.
جمع توی سکوت فرو رفت اما حالا ذهن هر کدوم پر از صدا و افکار مختلف شده بود.
چانیول با کلافگی دستی به صورتش کشید و فریاد خاموشش توی مغزش اکو شد:
"چی میشه اگه این پنهان کاری اون رو ازم بگیره؟"

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now