°پارت سی و سوم°

360 82 4
                                    

بکهیون زیر نگاه عمیق و تیز بقیه بیشتر توی مبل فرو رفت و سعی کرد یه جوری با پناه گرفتن پشت چانیول خودش رو از زیر سایه نگاه ها نجات بده.
- پسرم؟ به نظر نمیاد زیاد حال بکهیون خوب باشه؛ میخوای ببرش اتاقت تا استراحت کنه.
نگاه چانیول بلافاصله روی بکهیون نشست و با دیدن رنگ پریدش سریع بلند شد.
- پاشو بیا بریم توی اتاق من استراحت کن!
بکهیون اول به دست دراز شده ی چانیول نگاه کرد و بعد به نشانه ی مخالفت سر تکون داد:
- با تو... با تو که نمیتونم... تو...
- من باهات بیام؟
به لوهان که با نگرانی نیم خیز شده بود و این سوال رو پرسیده بود نگاه کرد و بلاخره سر تکون داد:
- بیا.
همراه لوهان از پله ها بالا رفتن و نگاه نگران چانیول و بقیه رو با خودش همراه کرد.
- حالش چطوره؟
چانیول نگاهش رو از پله ها گرفت و به پدرش دوخت:
- افتضاح؛ اصلا انگار تو یه دنیای دیگست!
پدرش دستی به دهنش کشید و سر تکون داد:
- به برادرش خبر دادی؟ میتونن حداقل حالا که اینجایید به اجبار ببیننش؛ خیلی نگرانش بودن.
- بکهیون قبول نمیکنه اون رو ببینه؛ میگه اون جونمیون نیست و میخواد اذیتش کنه یا همچین حرفایی.
- یورا هم حرفای عجیبی میزد؛ میگفت بکهیون گریه میکرد و میلرزید، حرفایی مثل اینکه نگران بود تو چیزی رو بفهمی. انگار هیونجو خیلی اذیتش کر...
با صدای زنگ در مادرش که با نگرانی در حال حرف زدن بود، بلاخره ساکت شد و نفس عمیقی کشید. آقای پارک لبخند آرامش بخشی به همسرش زد و بلند شد تا در رو به روی مهمون هاش باز کنه.
چانیول با نگرانی کنار مادرش نشست و دست هاش رو گرفت:
- یورا چیزای بیشتری هم گفت؟ اصلا الان کجاست؟
- خوابیده؛ اصلا حال و اوضاع روحی خوبی نداره.
قلب چانیول توی سینش بیشتر فشرده شد و با صدای چند نفر از پشت سرش به عقب برگشت.
جونمیون و کریس همراه زن و مردی همسن و سال پدر و مادرش که احتمالا پدرخونده و مادرخونده ی بکهیون بودن، وارد شدن.
سریع ایستاد و بهشون تعظیم کرد:
- خوش اومدید.
- آه چانیول، تو از چیزی که دوربینا هم نشون میدن خوشتیپ تری!
چانیول لبخند بی رمق و خجالت زده ای زد و بعد تعارفات مرسوم حالا همه دور هم نشسته بودن.
آقای بیون با نگرانی گفت: جونمیون گفت بکهیون هم اینجاست!
- بله، همراه لوهان بالا در حال استراحتن.
چانیول به آرومی و با نگرانی جواب داد و جونمیون نفس عمیقی کشید:
- هنوزم همونطوره؟
چانیول سر تکون داد و آروم گفت: حتی از منم دوری میکنه. اون مرتیکه چی؟ زنده‌ست؟
کریس دستی به موهاش کشید و گفت: زندست؛ قرار بود امروز منتقل بشه به بخش. دنبال هیونجو هم هستیم اما فعلا ردی ازش نیست.
- چطور راضیش کردی از خونه بیاد بیرون؟
چانیول دستی به گردنش کشید و نیم نگاهی به جمعی که نگاه ها قفلش بود انداخت.
- خودش که خونه رو ترجیح میداد، منم نمیذاشت بیام بیرون؛ اما گفتم باید به نونا سر بزنم و بلاخره نرم شد و همراهم اومد. انگار میترسید تنها بمونه که قبول کرد.
صدای دویدن کسی روی پله های سر همه رو به اون طرف کشوند اما لوهان با وحشت نگاهشون کرد.
- آه... کریس، کریس زود باش بیا بالا!
- چیزی شده؟
- نه چان، تو نه فقط کریس بیاد؛ در مورد پروندست!
کریس نگاه مهربونی به چانیول که با نگرانی نیم خیز شده بود، انداخت و از جا بلند شد.
- خدایا دارم دیوونه میشم!
جونمیون دستی به صورتش کشید و آروم گفت: ممکنه دوباره لازم بشه بستریش کنیم!
- چی؟ چرا؟
جونمیون بدون نگاه کردن به چانیول، ادامه داد: اگر دوباره توهم های شنیداریش پیشرفت کرده باشن مطمئنا به دیداری هم میکشه. چانیول، اوضاع خیلی خطرناک میشه اگر این اتفاق بیوفته!
- پسر بیچارم... چرا نمیشه بدون درد خوشحال باشه؟
خانوم کیم با غصه گفت و همسرش بغلش کرد:
- چیزی نیست، اون از اینم میگذره.
تمام ده دقیقه ی بعد به سکوت گذشت تا اینکه کریس بلاخره از پله ها پایین اومد و یک راست به طرف چانیول رفت.
- لطفا گوشیت رو تحویلم بده!
چانیول نگاه گیجی بهش انداخت و بعد گوشیش رو از جیبش بیرون کشید:
- چیزی شده؟
- نه... یه موضوع مربوط به پروندست. ممکنه بخواد به هر کدومتون پیام بده؛ بهتره پلیس چکش کنه.
گوشی رو ازش گرفت و دوباره به طبقه ی بالا برگشت.
- حس میکنم باز دارن چیزیو ازم پنهان میکنن!
جونمیون لبخند زد و سعی کرد بهش قوت قلب بده:
- نگران نباش، این روند کاره؛ اون فقط میخواد بیشتر درگیر چیزای بیخود نشی.
بعد از چند دقیقه کریس از پله ها پایین اومد و کنار همسر نگرانش که خیره ی نگاه پریشون و ناامیدش بود، نشست.
- کریس، چیشده؟ بکهیون خوب بود؟
- دارن میان پایین.
به دقیقه نکشید که بکهیون همراه لوهان از پله ها پایین اومدن.
- عزیزم؟
خانوم کیم با احتیاط گفت و از جا بلند شد؛ اولین قدم رو که برداشت با اشاره ی دست لوهان عقب کشید.
آروم و نگران کنار همسرش نشست و این بار آقای کیم به حرف اومد:
- بکهیونا؟ خوبی پسرم؟
نگاه بکهیون گیج و وحشت زده بود؛ انگار بعد از چند روز از خواب بیدار شده و واقعیت رو درک کرده بود.
- س... سلام.
و بعد با قدم های آروم به طرف چانیول رفت و روی مبل کنارش نشست.
- من... من میرم یه چیزی بیارم.
خانوم پارک آروم گفت و از جا بلند شد.
خانوم کیم بی قرار از جا بلند شد و به طرف بکهیون رفت. با تردید به جای خالی کنارش نگاه کرد و آروم نشست.
- عزیزم خوبی؟ میتونم بغلت کنم؟
بکهیون نیم نگاهی به قیافه ی کنجکاو و نگران چانیول انداخت و درخواستش رو رد کرد:
- دلم نمیخواد بهم دست بزنین.
زن با غم سر تکون داد و لبخند زد:
- پسر کوچولو و شجاع من. چرا دیگه با ما سر نمیزنی؟ همه چیز رو به راهه؟ الان بهتری؟
- نمیدونم... اما همه چیز بهم ریخته. متاسفم که به یادتون نبودم.
- اشکال نداره، ما هم یه مدت داخل کشور نبودیم.
آقای کیم لبخندی به پسری که حتی توی اواخر دهه بیست سالگیش هم هنوز به نظرش مثل بچگیش شیرین و دوست داشتنی بود، زد و به طرف آقای پارک برگشت.
- متاسفم که توی این اوضاع مزاحمتون شدیم؛ امیدوارم نگرانیمون برای بکهیون رو درک کنید.
آقای پارک به زور لبخندی زد و گفت: متوجهم. این چند وقت برای هممون روزای سختی بوده.
نگاه لرزون بکهیون دور سالن خونه چرخید و نفس عمیقی کشید. احساس بدی داشت؛ الان داشت دونه به دونه ی اتفاقاتی که افتاده بود رو به یاد میاورد. چند روزه گذشته فقط براش یه وهم تاریک بود اما حالا تک تک اتفاقات افتاده رو به خاطر داشت؛ حتی بیشتر از چیزی که اتفاق افتاده بود.
توی سرش پر از صدا بود؛ صداهایی که گاه فریاد میزدن، گاه میخندیدن، گاه سرزنشش میکردن و حرف همشون هم یک چیز بود...
" تو رها میشی!"
صدایی که گاها بهش آرامش میداد و میذاشت زندگی بکنه حالا خیلی وقت بود که کاملا قطع شده بود و این به معنای ناامیدی کامل بود.
یک دفعه ناله ی بلندی کرد و توی خودش جمع شد و نگاه همه رو به خودش جلب کرد.
چانیول با نگرانی دستش رو گرفت و سرش رو خم کرد:
- چیشده؟ بکهیون؟
بکهیون گوش هاش رو گرفت و سرش رو به طرفین تکون داد:
- درد میکنه... دیگه نمیتونم تحمل کنم... مغزم درد میکنه!
بکهیون با بغض گفت و مقابل چشم های ترسیده ی بقیه گریه کرد. چانیول حتی نفهمید چطور بغلش کرد و اون رو به خودش فشرد.
بکهیونش اذیت شده بود؛ اون به خاطر چانیول داشت درد میکشید. یعنی تمام این چند روز رو اینطوری بود و داشت تحمل میکرد؟
- صداش اذیتم میکنه... بگید بس کنه... بسه...
چانیول دست هاش رو روی کمر بکهیون کشید و لبش رو روی گوش سمت راستش گذاشت و با دستش جلوی گوش دیگش رو گرفت.
- صدای چی اذیتت میکنه؟ هیچ صدایی نیست، فقط منم. به من گوش کن؛ همشون رو بذار کنار باشه؟ فقط صدای من قراره توی گوشات باشه.
بدن بکهیون با شنیدن صداش از انقباض در اومد و پلک های خیسش با آرامش روی هم افتاد. آره... اونم همینو میخواست؛ تنها صدایی که میشنوه صدای چانیولش باشه که بهش میگه دوسش داره و تا ابد پیششه. محکم به بازوهای چانیول چنگ زد سرش رو بیشتر لای گردنش فرو کرد.
- من... من با شیومین تماس میگیرم.
خانوم کیم آروم گفت اما قبل از اینکه بتونه حتی تکون بخوره یک دفعه همه چیز بهم ریخت.
سر بکهیون بالا اومد و با چشم های سرخ شده نگاه تهدید آمیزی به خانوم کیم انداخت:
- اوما... واقعا میخوای بهش زنگ بزنی؟ از من نمیترسی؟
چشم های خانوم کیم بلافاصله پر از اشک شد و آروم زمزمه کرد: من میخوام خوب باشی بکهیون، حالت خیلی بده و اینو هممون میدونیم. بهم ریختی، توهمات برگشتن، به خودت بازم آسیب میزنی، همین حالام داری میلرزی؛ حتی نگاهتم میلرزه عزیزم.
بکهیون نیم خیز شد اما بازوهای چانیول سریع دور تنش محکم شدن تا نتونه به مادرش حمله کنه. با چشم های درشت شده فریاد زد: من دیگه به اون قبرستون بر نمیگردم... من دیوونه نیستم!
جونمیون بلافاصله دخالت کرد و با لحن آرومی گفت: درسته نیستی. اوما لطفا اینجا نه، توی خونه باهاش صحبت میکنیم!
- اگه ببریدم دیوونه خونه بازم خودکشی میکنم... خودمو از بلند ترین طبقه پرت میکنم پایین یا دار میزنم!
بکهیون خیره ی میز روبه‌روش آروم و بی حس گفت و همشون رو در جا خفه کرد.
- بکهیون...
چانیول خیره ی نیم رخ بی حس و شکسته ی بکهیون اسمش رو با بغض زمزمه کرد و نگاه بکهیون به طرفش اومد. با احتیاط دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و به چشم های لرزون و آشفتش خیره شد.
- آخه تو چته؟ چرا به من نمیگی؟ بذار من کمکت کنم، همونطور که تو کردی. من میخوام بدونم چته تا بفهممت و کنارت باشم... پس بهم بگو!
بکهیون خیره نگاهش کرد و یک دفعه نگاهش به طرف راستش چرخید و با دقت به یه نقطه خیره شد.
- من دیوونم یول... یه مریض که تظاهر میکرد حالش خوب شده اما الان دیگه نمیتونم. ببخشید که این همه وقت با من سر کردی اما تو باعث برگشتنشونی چون رفتی... تو تنهام گذاشتی تا بیان پس... اونا اومدن و الان من با اونا میرم تا این بار تو تنها بمونی!
اخم های چانیول توی هم رفت و با تعجب نگاهش کرد.
- بهمم دیگه دست نزن. با هیونگ میرم خونه.
ایندفعه آروم زمزمه کرد و دست های چانیول رو از روی صورتش کنار زد.
لوهان با عجله پشت سرش راه افتاد و هر دو مقابل چشم های بهت زده ی افراد داخل خونه بیرون زدن.
- بستری میشه؛ به هیونگ زنگ میزنم!
خانوم کیم سریع گفت: نه، مگه ندیدی چی گفت؟
- اوما من به حرف توهمات بکهیون گوش نمیکنم باشه؟ حتی اگر لازم بشه دست و پاهاش رو به تخت زنجیر میکنیم اما نگهش میداریم!
- یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟
بلاخره مقاونت چانیول شکست و با صدای بلندی که پشتش بغضش رو پنهان کرده بود فریاد زد.
مادرش که چند لحظه ای بود به جمعشون اضافه شده بود با تشر نگاهش کرد اما جونمیون بلاخره سر تکون داد:
- بهت میگم... تو باید بدونی!
چانیول خیره نگاهش کرد تا بلاخره به حرف بیاد. یه چیزی از عمق قلبش میگفت که این بار حقیقت رو کامل میفهمه؛ اما این رو هم میدونست قراره خیلی براش گرون تموم بشه.
- زمانی که بکهیون پا به خونمون گذاشت با وجود تمام دردای توی تنش که برای یه بچه زیادی بود، هنوز میتونست لبخند بزنه. اون زن گه گاهی میومد توی زندگیش و حالش رو میگرفت اما اون میتونست ادامه بده.
وقتی بیماریش شروع شد فقط چهارده سالش بود؛ من اون زمان دانشجو بودم و تونستم حدس بزنم چشه. اوضاع خوب نبود، وقتی بهش گفتیم مریضه کلا قاطی کرد و رابطش با من کاملا نابود شد. قبول نمیکرد تا زمانی که کم مونده بود با چاقو به کای که عزیز ترینش بود، آسیب بزنه؛ اون صدا ها و توهم ها داشتن کنترلش میکردن تا این کارو بکنه. بعدش به اصرار خودش وارد آسایشگاه شد تا حداقل از ما دور باشه و بتونه بدون آسیب زدن بهمون خوب بشه. یه نوجوون شونزده ساله که کاملا گیج و بهم ریخته بود. اوضاعش هر روز بدتر میشد و توی آسایشگاه با هیچ کس ارتباط نمیگرفت، بیشتر توی دنیای خودش غرق میشد و بیشتر به اون صدا ها گوش میکرد. هیچکس نفهمید هیونجو چطور تونست بهش نزدیک بشه و چیا به خوردش بده اما تنها چیزی که دیدیم یه چیز بود که اون شده بود اختیار دار توهمات بکهیون. اگر اون میگفت بکهیون میتونه پرواز کنه اون قبول میکرد بپره و اگر میگفت دیگه نمیتونه راه بره تمام بدنش فلج میشد. زمانی که فهمیدیمش خیلی دیر بود؛ دقیقا همون شبش بکهیون رو از آسایشگاه فراری داد. سه ماه کوفتی زمان برد و آخر هم اون زن بود که به خودش اومد و جنونش رو کنار گذاشت؛ باهامون تماس گرفت و گفت کجان اما این بار هیونجو کنار نمیکشید. وقتی پلیس گرفتشون اون با صدای بلند داد میزد که بکهیون مال اونه، میگفت اگر نباشه هم کاری باهاش کرده که تا آخر عمرش درگیرش باشه. راستم گفت؛ بکهیون بعد اون اتفاق نابود شده بود. توهماتی که به خوردش داده بود زیادی بزرگ و وحشتناک بود. بعد از دیدن پروندش فهمیدیم که اون دیوونه در اصل یه نابغه توی پزشکی بوده. بکهیون رو با استفاده از واقعیت مجازی به گفته هاش نزدیک میکرده؛ هر دروغی که تحویلش میداده پشت سرش صدا و تصویرشم بهش میداده تا توی مغزش تاثیر کافی رو داشته باشه. بهش میگفت چند نفر بهش تجاوز میکنن؛ بهش گفته بود یه قاتله و توی یه بیمارستان مجهز بستریه تا حالش خوب بشه و خیلی چیزای دیگه. باورت نمیشه اما وقتی با کریس پیداش کردیم هم نمیخواست بیاد و با چیزی که وجود نداشت میخواست بهمون آسیب بزنه. با دستبندی که هرگز وجود نداشته به تخت بسته شده بود و آخر هم مجبورمون کرد چیزی که نیست رو باز کنیم تا همراهمون بیاد.
جونمیون نفسی گرفت و زیر چشم های خیسش رو پاک کرد:
- دیگه نبردیمش آسایشگاه؛ این بار بردیمش خونه و ازش مراقبت کردیم اما هیچی کافی نبود. تا ازش غافل میشدیم یه بلایی سر خودش میاورد. رگ زدن، پرت کردن از پله، قرص خوردن... هر وسیله ی تیزی که میدید به خودش رحم نمیکرد. اگر وسیله ای نبود چیزی رو میشکوند تا از تیزیش استفاده کنه. اگر هیچ چیزی تیزی نبود از دیوار و حتی دندون و ناخون هاش کمک میگرفت. نه ماه تمام من، لوهان و کای بالا سرش بودیم تا حتی لحظه ای هم تنها نباشه. اون زمان کای تازه کارآموز کمپانی شده بود؛ گاهی وقتا ساعتایی که باید تمرین میکرد رو توی اتاق بکهیون میگذروند و مقابل چشم های بی حسش براش ساعت ها میرقصید تا ازش لبخند بگیره. خیلی اتفاقی شد که یه روز پای تهیونگ به اتاقش باز شد؛ انگار فقط اومده بود بکهیون رو به زندگی برگردونه.‌ وقتی سر کای گرم بوده وارد اتاق بکهیون میشه، کنارش روی تخت میشینه و آروم براش آهنگ میخونه؛ طبق گفته ی خود تهیونگ، بکهیون خیلی آروم باهاش میخونه و بعد گریه میکنه و این استارت برگشتش به زندگی میشه. کم کم اتفاقات رو هضم میکنه و سعی میکنه بهشون فکر نکنه. وقتی اودیشن داد و قبول شد خیلی خوشحال بود، میگفت حالا میتونه مثل تهیونگ بخونه و احساسش رو جار بزنه؛ اون همیشه دلش میخواست با داستان آهنگ هاش زندگی کنه. باورت نمیشه وقتی با تهیونگ بود چقدر میتونست شر باشه و دردسر درست کنه؛ اون بلاخره داشت خود واقعیش رو نشون میداد. هر دو توی یک سال دبیو کردن. همه چیز واقعا خوب بود تا اینکه دو سال بعد از دبیوشون اون تصادف اتفاق افتاد. انگار روحی که توی تن بکهیون، روح تهیونگ بود و بعد از مردنش، اون هم مرد. نظرات منفی فنا، روابط اجتماعی بهم ریختش، شغل و رویایی که حالا روی هوا بود، خاطرات تلخ بچگیش به اضافه ی غم از دست دادن تهیونگی که چند سال هر شب و روزشون رو با هم سر میکردن، به بدتر شدن بیماریش دامن زدن. خودکشی و خودخوری دو تا کاری بود که لحظه ای ازشون عافل نبود. این بار چون اون آیدل بود دیگه نمیشد فرستادش به آسایشگاه یا انتظار داشت که این چیزا براش مشکل ایجاد نکنه. لوهان هر ثانیه ‌کنارش بود و تقریبا میشه گفت هر باری که بکهیون بعد از خودکشی های ناموفقش زنده بود رو مدیونش بودیم. اون عکس هایی که ازش پخش شد یک در هزارم چیزی بود که اتفاق افتاده بود. رفته رفته تونست پنهونش کنه؛ جوری رفتار کرد که انگار همه چیز توی زندگیش عالی بوده. خیلیا بهش انرژی دادن و دوباره خوندن رو شروع کرد؛ این بار عاشق خوندن شد و گفت به خاطرش میمونه. افسرده و له شده ادامه داد تا اینکه تو وارد زندگیش شدی چانیول.
به طرف چانیولی که ماتم زده خیرش بود برگشت و لبخند تلخی زد:
- تو اونو تا همین الان فقط توی بهترین حالتاش دیدی اما با این حال دیدی که چی بود؛ دیدی که بعد علاقش به تو چقدر بهتر و بدتر شد. هدفش تغییر کرد، همه چیز زندگیش حول تو میچرخید و همه چیزش به تو ختم میشد. من همون شبی که وارد اتاقش شدی تا گریه نکنه و اون نکرد، شک کردم و وقتی دیدم چطور بین بازوهات خیلی راحت به خواب رفته مطمئن شدم. توهماتی که تا قبلش به هیونجو ربط داشت دیگه از تو دستور میگرفتن. درسته که بکهیون از من دوری میکنه اما تهشم میدونه که تنها کسی که مراقب مریضیشه و میدونه چطور باید اون بیماری کنترل بشه، دور و برش منم. هر شب برام مینوشت که احساس اون روزش چیه تا من بدونم وضعیتش چیه و میتونم بهت بگم اون تو رو میپرستید؛ تو خداش بودی چانیول. وقتی اون گفت که حاضره نخونه تا تو رو داشته باشه فهمیدم که دلیل قبلیش هم رنگ باخته و براش فقط تو باقی موندی. میترسید که از دستت بده؛ وحشت داشت دیگه نخوایش و تنها بشه. شده بودی تنها طنابی که بهش چنگ زده تا بتونه خوب بمونه. خوب نبود، وابستگیش بهت آرامش قبل طوفان بود دور شدنش از تو همون طوفان. اون حتی بهم در مورد اتفاقی که بینتون توی خونه ی دوستتون افتاد هم گفت؛ اون لحظه دیدم که چطور بین طوفان گیر افتاده...
جونمیون ادامه نداد و خونه توی سکوت فرو رفت اما مغز چانیول... نه!
" - اومدی نجاتم بدی؟"
"- میترسم زمانی که فکر میکنم پیشمی و میبینم نیستی."
"- یه سری چیزا هست که توی خود آدم اتفاق میوفته."
"- من دردی احساس نمیکنم."
"- واقعا دوسم داری؟"
"- خودت که میدونی کنارم نباشی بازم افسرده و دیوونه میشم."
"- اونقدر دوست دارم که میتونم به خاطرت قید خودم و خواسته هام رو هم بزنم پس فقط مال من بمون."
"- اون هر وقت که هست حال منم بهتره... پس منم دوسش دارم."
"- تا تو کنارم باشی من خوبم ددی."
"- بهش میگفتم که بهترین دلیلیه که براش تا الان زندگی کردم."
"- یه عالمه راز با من هست که از گفتنشون میترسم."
"- منِ روانی رو دوست داشتی؟"
"- تو... تو دیدی وقتایی رو که شبا میاد بالا سرم؟ وقتایی که بدنم رو میبنده و با خودش به اتاق چهار میبره چی؟ تو... تو هیچی نمیدونی."
"- لطفا تنهام نذار یول؛ من بهت گفتم چقدر دوست دارم مگه نه؟ تو تنها دلیل زندگیمی... خواهش میکنم اینجوری نکن... من نابود میشم... منو میبرن..."
"- تو... کاملا رهام کردی..."
صدای بکهیون توی گوش هاش بود. حرف هایی که قبلا کمی عجیب و وسواس گونه بود اما حالا معنی پیدا کرده بودن. بکهیونی که تنها بود، ترسیده بود، مزه ی عشق نچشیده بود؛ بکهیونی که عملا بهش گفته بود تنها دلیل حال خوب و زندگیش اونه اما...
- لعنت بهم... من چیکار کردم!
چانیول با صدایی لرزون زمزمه کرد و از جا بلند شد. دور خودش چرخید و با نهایت بیچارگی گفت: من نمیدونستم... اوم بهم هیچی نمیگفت. حرفام برای یه آدم عادی مشکل ساز نمیشد اما اگر بهم میگفت درگیر چیه من محتاط تر میشدم. من عملا ولش کردم!
به موهاش چنگ زد و دوباره دور خودش چرخید. مادر چانیول با دلسوزی و غم کنار پسرش ایستاد و بازوش رو نوازش کرد:
- درسته تو نمیدونستی ولی بعد این میدونی و براش جبران میکنی مگه نه؟ کمکش کن خوب شه پسرم؛ اون الان بیشتر از همه تو رو نیاز داره.
قبل از اینکه چانیول بتونه چیزی بگه صدای گوشی بکهیون که توی جیبش بود بلند شد.
با بی حالی گوشی رو بیرون کشید و صفحش رو لمس کرد.
- اون گوشی کیه؟ مگه گوشیت رو بهم ندادی؟
به حرف کریس توجهی نکرد و پیام رو باز کرد.
"بکهیون... بازیمون مگه تموم شد که فرار کردی؟ من این چند روز داشتم برات یه بازی جدید حاضر میکردم. چانیولت کجاست بیبی؟ براش هدیه دارم اما اول تو ببینش!"
نفس هاش تند شد و با دست های لرزون فیلم رو‌ پلی کرد اما با چیزی که دید تلفن از دستش رها و نفس های تندش قطع شد.
- بلاخره دارم به فاکت میدم بک بکی! چانیول چه حالی میشه وقتی ببینه اینجوری بی حرکت زیر منی ها؟ ولت میکنه... تنها میمونی بکهیون... اون موقعست که میای سراغم و التماسمو میکنی. درد داره نه؟ باید قبل از اینکه زیرش میرفتی منو انتخاب میکردی تا باهات ملایم تر رفتار میکر...
کریس بلافاصله گوشی رو از روی زمین برداشت و فیلم رو قطع کرد.
- خدایا... اون چی بود دیگه؟ چه بلایی سر بچم آورده؟
- چیزی نیست لطفا آروم باشید!
کریس سعی کرد خانوم کیم رو که حالا به گریه افتاده بود آروم کنه. به ثانیه نکشید که جو کل خونه تاریک و مرگ آور شد. حالا همشون از اتفاقی که افتاده بود خبر داشتن و فکر هر کدوم روی چیزی مانور میداد.
- بکهیون کو؟
با شنیدن صدای یورا همه ی سر ها به طرفش برگشت که با ظاهری نامرتب روی پله ی آخر ایستاده بود.
مادرش سریع به طرفش رفت و سعی کرد لبخند بزنه:
- اون یکم پیش رفت؛ بهتری؟
- اون آسیب دیده اوما... اذیت شد. اون... نذاشت هیونجو اذیتم کنه و خودش باهاش رفت. اون خواست منو نجات بده!
- هیش... عزیزم آروم باش.
مادرش بغلش کرد و سعی کرد آروم باشه اما تاثیر چندانی نداشت؛ انگار درد دل یورا با دیدن برادرش تازه شده بود.
- بهش گفت میخواد عذابش بده؛ با... خوابیدن با کسی غیر از چانیول و بعد که بکهیون اومد دیدم که...
ادامه نداد و بغضش آروم ترکید.
مقاومت چانیول بلاخره شکست و بلند خندید.
اونا در عرض چند ساعت دیوونه شده بودن وگرنه امکان نداشت کسی بتونه اینقدر مزخرف بگه.
- امکان نداره!
چند بار محکم پلک زد تا همون صحنه های کوتاه رو هم به خاطر نیاره. باید تن بی جون و بی حرکت بکهیون زیر بدن اون عوضی رو از خاطر میبرد؛ باید صدای اون عوضی رو که میگفت داره به فاکش میده رو باید از یاد میبرد اما در عوض نفس کشیدن رو از یاد برد...
- همش مزخرفه، دیوونه شدید؟ این اصلا ممکن... نیست... کسی از غیر از من... حق نداره که بهش... دست بزنه...
کلماتش بریده بریده شد و اکسیژن اطرافش براش رنگ باخت. دست های بی جونش برای ذره ای اکسیژن به سینش چنگ انداخت و لحظه بعد فقط صدای همهمه ای که توی خونه به پا شد توی گوش هاش پیچید و بعد...
تاریکی...

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora