چاقو رو جلوی صورت لوهان گرفت و با چشم های درشت شده گفت: تو چیکار کردی؟
لوهان در حالی که عقب عقب میرفت با خنده گفت: بکی آروم باش عزیزم. تو داری با چان همکاری میکنی و به نظر میومد بتونین دوستای خوبی بشین. من فقط بهش گفتم که اونم امشب میتونه به مهمونیت بیاد. بکهیون چاقو رو به چشم های لوهان نزدیک تر کرد و گفت: میخوای چشماتو از دست بدی آهو کوچولو؟ بدون هماهنگی با من؟ شاید من نمیخواستم.
لوهان چاقو رو از بین دست های بکهیون گرفت و گفت: بیخیال پسر؛ تو بیشتر از همه در مورد زندگیش کنجکاوی.
با شنیدن صدای زنگ لوهان با دو به طرف در رفت و در رو باز کرد:
- سهونی!
بکهیون دماغش رو از شنیدن صدای لوس لوهان جمع کرد و به طرف در برگشت.
- یا خدا! لو لو میخوای بکشی منو؟ چاقو چی میگه؟
لوهان در رو بیشتر باز کرد و گفت: میکشمت، اما به وقتش عشقم. سلام
چانی!
گوش های بکهیون با شنیدن اسم چانیول تیز شد و با دقت بیشتری به پشت لوهان سرک کشید.
سهون در حالی که داخل میشد گفت: پس صاحب خونه کو؟ نگو که باز خوابه!
لوهان یک دفعه به طرفش برگشت و با نگاهی که داد میزد مچش رو گرفته گفت: نه، همینجاست.
بعد هم نیشخندی به بکهیون زد.
سهون داخل شد و با دیدن بکهیون با خوشحالی به طرفش رفت:
- هیونگ!
لبخندی زد و سهون رو بغل کرد:
- خدایا، سهون تو چطور هر دفعه بزرگتر میشی و لوهان کوچیکتر؟
سهون با صدای بلند خندید و بک رو به خودش فشار داد:
- یه چیزایی هست... ما یه کارایی میکنیم که من دراز تر میشم و اون کوتاه تر. اگه دوست داشته باشی میتونی ببینی!
بکهیون سهون رو محکم به عقب هل داد و در حالی که صورتش رو جمع میکرد توی هم گفت: من احمق چرا دورم رو با شما گیای لعنتی پر کردم؟
لوهان با صدای بلند خندید و در حالی که در رو پشت سر چانیول میبست گفت: تازه ما کم بودیم، یه جدیدشم اضافه شد.
و بعد با چشم به چانیول اشاره کرد.
چانیول لبخند دندون نمایی به بکهیون زد:
- سلام هیون.
بکهیون نفس عمیقی کشید و در حالی که به طرف آشپزخونه میرفت گفت: سلام جناب پارک. قراره کل امشب رو اینجوری بهم حرص بدی؟
لوهان بدون توجه به بحث اونا چاقوی توی دستش رو تو دست چان گذاشت و اون رو به سمت آشپزخونه هل داد:
- امشب آوردمت اینجا که ازت بیگاری بکشم. باید بری آشپزخونه و بهمون یه شام خوشمزه بدی.
چانیول با خنده پشت سر بکهیون راه افتاد و گفت: مطمئن بودم برای همین دعوتم.
داخل آشپزخونه ی بک شد و چاقو رو روی میز گذاشت. به نگاه کنجکاو بک چشمک جذابی زد و آستین های هودیش رو بالا کشید:
- تو میتونی استراحت کنی، من شام رو اوکی میکنم.
- آشپزیت خوبه؟
چان سری به نشونه تایید تکون داد و گفت: استادش نیستم اما بلدم. پدر و مادرم رستوران دارن.
بکهیون با خیال راحت روی صندلی ولو شد و گفت: پس خوشحالم که اینجایی، چون من هیچی جز نودل آماده نمیتونم درست کنم.
چان قابلمه ای که پر از آب کرده بود روی گاز گذاشت و گفت: به خاطر همون نودلاست که داری لاغر میشی. میدونی که خونم همین روبهروعه؛ هر موقع خواستی میتونی درو بزنی و بیای با هم غذا بخوریم، من خوشحال میشم.
بکهیون دیگه چیزی نگفت و چانیول هم کارش رو ادامه داد. تمام حواس بکهیون توی این مدت به حرکات ماهرانه دست های چانیول بود و داشت تک تک کارهاش رو ضبط میکرد. جوری غرق شده بودن که حتی صدای زنگ در و اومدن بقیه رو هم متوجه نشدن.
- خدای من، بک تو داری هر روز توی غرق شدن تو دنیای خودت پیشرفت میکنی!
با صدای کای به طرفش برگشت اما با دیدن جونمیون کنارش لبخندش رو خورد.
- سلام بکی.
بکهیون نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لب هاش نشوند:
- آه سلام هیونگ.
بعد هم از جاش بلند شد و هر دو رو بغل کرد. جونمیون لبخند مهربونی بهش زد و به طرف چانیول برگشت:
- خدایا ببین با پارک چانیول چیکار کردی بکی؛ اگه طرفداراش ببینن داره تو خونت آشپزی میکنه عکس العمل جالبی از خودشون به جا میذارن!
چانیول خندید و با جونمیون دست داد.
- کیم جونمیون هستم، برادر بزرگ بکهیون.
چانیول با تعجب چند بار پلک زد و به بکهیون نگاه کرد:
- اون... این... من نمیدونستم هیونی برادر داره.
کای با تعجب به چانیول نگاه کرد و بعد به طرف بک برگشت:
- هیونی؟
جونمیون ضربه ای بهش زد تا ساکتش کنه و بعد با لبخند گفت: جریانش طولانیه. تازه فقط من نیستم، جونگده هم هست.
- پس سه تا برادرین؟
کای با خنده گفت: لازمه بگم منم هستم؟
چانیول با تعجب به کای نگاه کرد:
- اما آخه...
بکهیون بازوی چانیول رو گرفت و گفت: مگه تو قرار نبود امشب آشپز من باشی؟ یالا به اینا توجه نکن و کارتو کن. من ازت غذای خوشمزه میخوام.
چانیول که فهمید بک میخواد بحث رو عوض کنه به سرعت لبخند زد و گفت: نگران نباش؛ مطمئن میشم که همشون خوشمزن و تو هم ازشون میخوری.
بک خنده ی آرومی کرد و گفت: من میرم یه سر بزنم ببینم بیرون اینجا چه خبره.
بعد هم به سرعت از آشپزخونه خارج شد. کای روی صندلی نشست و جونمیون دست هاش رو توی سینه اش جمع کرد:
- پس تو دوست پسرشی؟
چانیول که این حرف رو یک دفعه ای شنید قاشق از دستش ول شد و توی قابلمه افتاد.
کای خنده ی بلندی کرد و گفت: هیونگ، بیچاره هول کرد. فقط با هم برای یه آلبوم همکاری میکنن.
جونمیون ابرویی بالا انداخت و گفت: آهان. ولی جناب پارک، جدا فقط همکاری میکنین؟ تو از بکهیون خوشت نمیاد، درسته؟ چون به نظر اومد داری باهاش لاس میزنی!
چانیول به طرفش برگشت و گفت: میتونی چانیول صدام کنی هیونگ. راستش من خیلی ساله که فنشم؛ پس مشخصه که ازش خوشم میاد.
جونمیون ابرویی بالا انداخت و گفت: منظور من مثل یه فن نبود.
چان هم ابرویی بالا انداخت و گفت: من جوابی برای چیزی جز یه فن ندارم؛ حتی اگه علاقه ام اون شکلی باشه. این سوالا برای چیه؟ من حس میکنم که اگه قرار باشه یه علاقه ای هم بهش داشته باشم خودش بتونه جوابم رو بهم بده؛ نیازی نیست ازش مثل یه بچه مواظبت کنید.
جونمیون لبخندی زد و در حالی که از آشپزخونه خارج میشد گفت: شاید اینطور به نظر بیاد ولی لازمه که ازش مراقبت کنم.
کای هم از جاش بلند شد و گفت: چان وقتی که اونو بیشتر بشناسی تو هم مثل ما نگرانش میشی. نگران این میشی که چرا در مورد هیچی حرف نمیزنه.
بعد هم بیرون رفتن و چان رو با حرف های عجیب و بی معنیشون تنها گذاشتن.
تقریبا یه ربع دیگه غذا کاملا حاضر بود و همه دور میز نشسته بودن.
چانیول از قصد کنار بکهیون نشسته بود تا مجبورش کنه غذا بخوره.
کای سریع تر از بقیه یه لقمه از غذا خورد و چشم هاش رو از لذت بست:
- خدای من... چان تو چطور میتونی توی آشپزی هم خوب باشی؟ کاری هم هست که توش بد باشی؟
چان در حالی که کاسه ی بکهیون رو پر از دوکبوکی میکرد گفت: آره به محض اینکه برنج رو بخوری میفهمی که توی چی بدم و خب... من سینگلم؛ پس توی مخ زنی هم بدم.
سهون در حالی که برش های گوشت خوک رو برمیگردوند تا خوب بپزن گفت: قبلا تو این کار بد بودی ولی الان انگار پیشرفت کردی!
بعد هم بهش اشاره کرد که میخواست توی دهن بکهیون لقمه بذاره.
همشون خندیدن و بکهیون با اعتراض گفت: یا!
چانیول کاسه رو جلوی بک گذاشت و گفت: نه این به خاطر اینه که از همون روز اول که دیدمش خوب غذا نمیخورد. اگه اینجوری پیش بره میترسم آخرش یه جا بدنش کم بیاره و از حال بره.
لوهان در حالی که سعی داشت یکی از گوشت ها رو از کاسه ی سهون کش بره گفت: بذارید کارشو بکنه؛ بک اصلا مثل آدم غذا نمیخوره.
با صدای زنگ در جونمیون از جاش بلند شد و گفت: من باز میکنم، کریس و جونگده بلاخره اومدن.
کای با خنده سرش رو پایین انداخت و گفت: آره برو به استقبال شوهرت.
جونمیون ضربه ای به پس گردن کای زد و به طرف در رفت.
چانیول با تعجب به طرف بکهیون که در حال خوردن غذاش بود برگشت و گفت: شوهر؟
سرش رو تکون داد و گفت: اون با کریس هیونگ ازدواج کردن؛ فکر کنم دو سالی میشه.
چان سرش رو تکون داد و گفت: حالا میفهمم چرا گفتی دورت رو با گیا پر کردی. الان همه اینجا گین؟
- نه، من و کای و جونگده نیستیم.
چانیول ابرویی بالا انداخت و گفت: تو نیستی؟
بک اخم هاش رو توی هم کشید:
- باید باشم؟
چانیول شونه ای بالا انداخت و با لبخند دلربایی گفت: دلم میخواست باشی!
بکهیون با حرص لقمه ی توی چاپستیکو تو دهن چانیول فرو کرد و گفت: نه انگار جدا تو مخ زنی پیشرفت داشتی!
لوهان که صحنه غذا دادن بک به چانیول رو دیده بود لقمه توی دهنش پرید و به سرفه افتاد.
همون لحظه جونگده کنارشون رسید و با صدای بلند گفت: سلام همگی.
کریس هم با لبخند در حالی که دستش دور گردن جونمیون بود گفت: سلام بچه ها.
سهون در حالی که لیوان آب رو دست لوهان میداد گفت: سلام هیونگ چطوری؟
کریس لبخندی زد و گفت: خوبم بچه. چی گفتی لوهان اینجوری شده؟
لوهان که سرفه اش بند اومد بدون توجه به بقیه گفت: بیون بکهیون نامزد بازی توی روز روشن؟ غذا میذارین دهن هم؟
چان به سرعت چشم هاش گرد شد.
کای با خنده گفت: باز خوبه غذا میذارن دهن هم نه چیز دیگه!
بکهیون لپ هاش به سرعت سرخ شد و با لگد به پای کای که کنارش نشسته بود زد.
- آخ عوضی!
بکهیون سرش رو توی کاسه اش خم کرد و گفت: ببند دهنتو تا پارش نکردم.
جونگده بلند خندید و گفت: بسه دونگ سنگمو اذیت نکنید؛ بذارید با دوست پسرش راحت باشه.
بک با اعتراض گفت: هیونگ!
کریس هم خندید و با صمیمیت گفت: میدونی چیه چانیول؟ خوبیش اینه قد بلند و چهارشونه ای؛ وقتی وحشی بازی در میاره راحت میتونی با بغلت مهارش کنی.
چان آروم خندید و گفت: هی دیگه خودمم دارم خجالت میکشم. بیاین فقط غذا بخوریم.
بقیه غذا هم بین شوخی و خنده با بقیه گذشت و تنها کسی که ساکت بود بکهیون بود که البته به خاطر همین ساکت بودن مجبور شد تا آخر غذا هر چیزی که چان توی کاسه اش میذاشت رو بخوره. در آخر هم وقتی دید چانیول بیخیال نمیشه با اعتراض گفت: بسه دیگه یول... دارم میترکم!
چان سعی کرد حسی که از یول گفتن بکهیون بهش دست داده بود رو مهار کنه؛ هر چند که بیش از دلش میخواست اون رو توی بغلش فشار بده اما فقط دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و گفت: خیله خب.
بک با اشاره به میز با صدای بلند گفت: دوستان مفت خور، امیدوارم غذا مورد پسند بوده باشه. حالام لطف کنید جمع کنید ببرین آشپزخونه و بذاریدشون توی ماشین ظرفشویی. بعدم از اون مشروبایی که کادو آوردین یه خوبشو بیارین که دور هم مزه کنیم.
تک تکشون بلند شدن و ظرف ها رو برداشتن. چان که بلند شد بک دستش رو به طرفش گرفت و گفت: هی منم بلند کن که دارم میترکم.
چان با لبخند بک رو از روی صندلی بلند کرد و به طرف مبل ها رفت.
- خودتم نرو کمک، تو غذا درست کردی. بشین پیش من راجب کار حرف بزنیم.
- اینجام کار؟ فقط کمپانی بس نیس؟
بک روی مبل ولو شد و گفت: خب پس از چی حرف بزنیم تا اینا کارشون تموم شه؟
چان پاهای بک رو از روی مبل برداشت و بعد از نشستن اونا رو روی پای خودش کشید:
- چه بدونم، از خودت بگو. چیزایی که به عنوان یه فن نمیدونم.
بکهیون کمی فکر کرد و گفت: آه من از شکلات خوشم نمیاد؛ اما همه فکر میکنن میاد.
- چی؟ لعنتی من فکر میکردم دوست داری.
بک خندید و گفت: میدونم برای همین هر روز شکلاتایی که میدادیو میخوردم.
چانیول خندید و گفت: شام امشب چی؟ اونم زوری خوردی نه؟
- خب غذا رو دوست داشتم اما من خیلی وقت بود که اینقدر زیاد نخورده
بودم.
- دیگه چی دوست داری؟ کندی؟
بکهیون خندید:
- اون فقط یه آهنگه قرار نیست به خاطر یه آهنگ عاشق کندی باشم. راستش توت فرنگی دوست دارم؛ اما خیار نه!
چانیول با شیطنت خندید و گفت: موز چی؟ یا بادمجون؟
بک پاش رو محکم رو پای چان کوبید و اعتراض کرد: هی، باز داری لاس میزنی؟
چان نگاهش رو از رون پای بک گرفت و گفت: سعی میکنم نزنم، اما نمیشه؛ تو هم جای من بودی این کارو میکردی!
- بفرمایید جناب بیون اینم از مشروبی که سفارش داده بودین. چیز دیگه ای میل ندارین؟
بک دستش رو برای کای تکون داد و گفت: چیز دیگه ای خواستم میگم.
سهون در حالی که روی مبل ولو میشد گفت: خوب برای خودتون استراحت کردینا.
بعد یک دفعه چشم هاش رو جایی پشت سر چان زوم شد. لوهان با دیدن این کار سهون گفت: باز چی پیدا کردی نابغه؟
- کنار گوش چان یه حشره روی مبله!
چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد یک دفعه چان پاهای بکهیون رو به طرفی شوت کرد و با عربده ای که زد از جا پرید؛ پشت سرش هم بک همین حرکت رو تکرار کرد.
بک در حالی که بازوی چان بین دست هاش بود با وحشت داد زد: جونمیون هیونگ!
جونمیون با ترس از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: چیشده؟
لوهان که از خنده روی مبل ولو شده بود گفت: از یه حشره ترسیدن. خدایا چان با دو متر قد چه پرشی کرد!
همشون این بار خندیدن و جونمیون حشره رو بیرون انداخت.
- باید یه دور خونت رو سمپاشی کنی بکی.
بک سرش رو تکون داد و بطری رو از روی میز برداشت، توی لیوانای همه یکم شراب ریخت و این شروعش بود.
حدودا سه ساعت بعد بکهیون مست تو بغل جونمیون بود و اون داشت موهاش رو نوازش میکرد. برای اینکه تنها نباشه اون رو آورده بود خونه ی مادرش و البته که اون رو با مادرش روبهرو کنه.
جونمیون از پله ها پایین اومد و به مادرش که تازه از خواب بیدار شده بود گفت: خوابش سبکه پس الان نرو سراغش و بذار استراحت کنه.
جینهو سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: باهاش حرف زدی؟ حالش چطوره؟
جونمیون دستی به چشم هاش کشید و گفت: شایعه ها درموردش درستن؛ اون واقعا حالش خوب نیست و امیدوارم این حال رو قبل از اینکه توی جسمش تاثیر بیشتری داشته باشه خوب کنیم. من مطمئن باشم که این بار همه چیز خوب پیش میره؟ باز اتفاقی نمیوفته درسته؟
- نیازی به نگرانی نیست.
با دیدن پیام کریس روی گوشیش گفت: آه من باید برم، کریس تو ماشین منتظره.
اخم های جینهو توی هم رفت و گفت: خیله خب، ممنون.
جونمیون لبخندی زد و از خونه بیرون رفت. سوار ماشین که شد سرش رو روی بازوی کریس گذاشت و گفت: اگه بیدار بشه یه فاجعه دیگه به بار میاره!
کریس بعد از روشن کردن ماشین دست جونمیون رو توی دستش گرفت و نوازش کرد:
- بهتر نبود بهش زمان بیشتری میدادین؟
- چقدر بیشتر از ده سال؟ باید همه تلاشم رو بکنم که اون رو به خودش بیارم وگرنه برادرم رو از دست میدم بدون اینکه تونسته باشم براش کاری کنم. اینکه ما کنار همیم رو به اون مدیونیم یه جورایی.
- نگران نباش عزیزم؛ ما قبل از اینکه بخواد براش اتفاقی بیوفته از این حال درش میاریم.
جونمیون لبخندی زد و گفت: اما من فکر میکنم کس دیگه ای این کار رو میکنه.
YOU ARE READING
LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Romanceنام فیک: گمشده/Lost کاپل: چانبک ژانر : درام_عاشقانه، انگست، اسمات ~ بیون بکهیون، آیدلی که تمام گذشتش غرق یه سیاهی بزرگه... به قدری بزرگ که توش گمشده و راه نجاتش تنها دست هاییه که به سمتش دراز شده و میخواد که نجاتش بده اما... چی میشه اگر یک روز سایه...