°پارت سی و هشتم°

319 86 0
                                    

گلدونی که خریده بود رو توی دستش جا به جا کرد و قدم هاش رو به طرف ورودی تندتر کرد.
فقط دو روز نتونسته بود بکهیونش رو ببینه و قلبش داشت از توی سینش بیرون میزد. حجم کارهاش یک دفعه زیاد شده بود و فراموش کاری و آشفتگیش باعث شده بود نتونه به دیدن بکهیون بیاد و بهونه گیری های یورا هم بهش اضافه شده بود و مجبورش کرده بود یک روز رو هم کامل در اختیار اون باشه. فقط امیدوار بود که بکهیون از نبودنش ناراحت نشده باشه.
قدم اولش داخل سالن آسایشگاه مساوی شد با شنیدن صدای فریاد و ناله های به شدت آشنایی که قلبش رو از تپش انداختن. با سرعت به طرف پله ها رفت و هر لحظه صداها واضح تر میشد.
- ولم کن، خواهش میکنم بذارید بمیرم... دیگه نمیتونم تحملش کنم...
قدم های چانیول به طرف طبقه ی دوم سرعت گرفت. با عجله به طبقه ی دوم آسایشگاه رسید و با رسیدن به در اتاق بکهیون سست شد.
شیشه های پنجره شکسته شده بود و علاوه بر تکه های شکسته ی شیشه روی زمین، رد سرخی از خون هم به چشم میخورد که با گرفتن رد اون قطره ها به پسری میرسید که با گریه های هیستریک بین دست های پرستار ها دست و پا میزد.
- چیشده؟ بکهیون!
چانیول با وحشت نالید و سریع بهشون نزدیک شد. گلدون رو روی میز متحرک انتهای تخت گذاشت اما دست پرستار مرد روی سینش قرار گرفت تا عقب بمونه.
- لطفا عقب وایسید!
پرستار هشدار داد و نگاه چانیول با عصبانیت روش نشست.
- یعنی چی که عقب وایستم؟
و بعد به بکهیون که حالا ساکت و آروم خیره اش شده بود نگاه کرد. با احتیاط دستش رو جلو برد و روی گونه ی آب رفته و اشکیش گذاشت.
- خوبی؟
بکهیون چشم هاش رو به آرومی بست و سر بالا انداخت. چانیول نفس عمیق لرزونی کشید و با لبخند زوری دست های هر دو پرستار رو از روی بازوهای نحیفش کنار زد.
- لازم نیست اینجوری بگیریدش تا بدتر بترسه. من خودم مراقبشم!
- ما با دکتر تماس میگیریم تا زودتر بیاد؛ امروز دیر کرده.
برای پرستار ها سر تکون داد و منتظر شد تا از اتاق خارج شن.
- اگر مراقبمی چرا اون روز نبودی؟
نگاهش بلافاصله روی چشم های غم گرفته ی بکهیون نشست.
- چی؟
بکهیون آروم خندید و قدم بی تعادلی به طرفش برداشت.
- تو اون روز مراقبم نبودی وقتی که... وقتی...
نگاه وحشت زده اش به اطراف چرخید و حرکت قفسه ی سینش تند شد.
- من... من اون مردو کشتم... زدم تو... تو سرش!
چانیول با احتیاط دست های لرزون و خونیش رو توی دستش گرفت و سعی کرد قبل از بدتر شدنش آرومش کنه.
- بکهیون، به من گوش کن. اون مرد رو نکشتی؛ به هوش اومد و اعتراف کرد که داشتن اذیتتون میکردن. لازم نیست به خاطرش خودت رو اذیت کنی باشه؟
مردمک های لرزون بکهیون روی چشم هاش نشست و آروم گفت: ولی من... چوب رو زدم تو سرش که بمیره؛ اگر برگرده و باز بخواد یورا رو اذیت کنه چی؟
چانیول آه بلندی کشید و چند بار پلک زد‌. اون هنوزم نگران اتفاقی بود که قبلا افتاده بود.
- تو قبلا از یورا مواظبت کردی عزیزم؛ دیگه کسی نمیتونه اذیتش کنه و بعد این مراقبتم تا کسی تو رو هم اذیت نکنه.
بکهیون بی تعادل روی تخت نشست و پاهاش رو جمع کرد. سرش آروم
به اطراف تاب میخورد و مردمک چشم هاش سرگردون بود‌.
- من خیلی خسته شدم. سرم و تمام تنم درد میکنه. من نمیخوام به خودم آسیب بزنم. دلم نمیخواد دستامو زخمی کنم؛ تو دستامو دوست داری. من دلم نمیخواد اینجا باشم؛ میخوام برم خونه... خونمون... دلم میخواد برم لب دریا و به صدای آروم و آرامبخشش گوش کنم بدون اینکه تو سرم صدایی باشه. دوست دارم بخونم بدون اینکه صدایی باشه. دوست دارم بغلت کنم... من خیلی دوست دارم بغلت کنم چانیول...
چانیول بغض کرد و نزدیکش شد.
- منم دوست دارم بغلت کنم، بیشتر از هر چیزی توی دنیا. میخوای... میخوای الان بغلت کنم؟
بکهیون نگاه نامطمئنی بهش انداخت و سر تکون داد.
دیوانه بودن عالم خودش رو داشت. از درون در حال نابودی بود و از بیرون دست هاش رو برای یه آغوش گرم باز کرده بود. ته ذهنش امید داشت که حداقل حسرت اون آغوش گرم توی دلش نمیمونه.
لبخند کوچیکی روی لب هاش نقش بست و با ایستادن چانیول روبه‌روش، قبل از اون دست هاش رو دور تنش پیچید. چشم هاش رو محکم بست و سرش رو به سینش فشار داد.
دلتنگی و دیوانگی رابطه ی عجیبی داشتن. اینکه میخواست تا ابد توی اون آغوش خودش رو حبس کنه یک طرف و این که نمیتونست اون نزدیکی رو تحمل کنه یک طرف دیگه بودن. بدنش آروم و هیستریک میلرزید و ناخون های کوتاهش رو از روی لباس به کمر چانیول فشار میداد تا کمی بیشتر تحمل کنه. اهمیتی نداشت اگر بعدش حالش بد میشد؛ اون با تمام وجود بهش احتیاج داشت تا روحش رو آروم کنه.
دست های چانیول با احتیاط روی شونه های لاغرش نشست و خیلی آروم تنش رو به خودش فشرد.
- لازم نیست بلرزی بکیهون، من چانیولم؛ هیچوقت نمیتونم بهت آسیب بزنم. خودت رو اذیت نکن و فقط... فقط...
نمیدونست چی باید بخواد. فقط چی؟ آروم باشه؟ خوشحال باشه؟ توی بغلش بمونه؟ خوب بشه؟ هیچکدوم از اینا کار ساده ای نبود که از بکهیون بخوادش. مستاصل و درمونده بود و شرایط حساس بکهیون توی گفتن کلمات و انجام کار ها دست و پاش رو میبست. هر کلمه یا حرکت میتونست مثل بمب عمل کنه و همه چیز بهم بریزه. بیشتر از همه از این میترسید که ببینه دوباره خودش عامل بد شدن حال بکهیونه؛ اون صحنه احتمالا میتونست روحش رو ازش بگیره.
دست های بکهیون از روی کمرش باز شدن و چانیول رو به عقب هل دادن. در حالی که میلرزید و چشم هاش به هر جایی جز نگاه درمونده ی چانیول بود، گفت: برو بگو بیان دستامو ببندن. بازم خونیه!
چانیول به دست های باند پیچی شده اش که حالا باز هم خونی بود، نگاه کرد و آروم گفت: الان دکمه تختت رو...
- برو بگو بیان دستامو ببندن!
فریاد هیستریک بکهیون چهار ستون اتاق رو لرزوند و چانیول از جا پرید.
- باشه، باشه الان میرم بگم بیان اما تو آروم باش لطفا.
چانیول با قدم های بلند از اتاق خارج شد و به طرف ایستگاه پرستاری طبقه رفت اما کسی اونجا نبود. با حرص از پله ها پایین و به طرف ایستگاه پرستاری طبقه اول رفت.
- ببخشید...
دختر به طرف چانیول برگشت و بهش لبخند زد.
- بله؟
- بکهیون... یکم حالش خوب نیست. دست هاش رو زخمی کرده و گفت بیاید دستاش رو ببندید.
پرستار اخم کمرنگی کرد و خودکارش رو روی میز گذاشت.
- دوباره؟ بذارید به دکتر کیم خبر بدم تا خودشون برن پیششون.
- مگه اومده؟
پرستار سر تکون داد و از پشت میزش بیرون اومد. چانیول به دنبال پرستار از تا اتاق رفت و هیچکس متوجه فاجعه که قرار بود رخ بده نشد.
قدم هاش آروم و سبک بود و چیزی به غیر از خودش داشت هدایتش میکرد.
" تو خیلی شجاعی بکهیون."
" دوستام بهم گفتن اگر بلاخره بپری میتونی پرواز کنی!"
- اما من که بال ندارم!
" وقتی بپری بلاخره اونا رو میبینی."
بکهیون درست روبه‌روی پله ها ایستاد و نگاهش رو به پایین دوخت. کف دست های خیس و خونیش رو به لباسش مالید.
- اما... اگر بمیرم و چانیول تنها بمونه چی؟
آروم لب زد و یک قدم به عقب برداشت. دلش نمیخواست چانیول رو دوباره در حال گریه کردن ببینه. اون وقتایی که میخندید چشم هاش برق زندگی رو داشت...
" بپر بکهیون، اینجوری میای پیش من."
صدایی که شنید تنش رو خشک کرد و ضربان قلبش رو روی هزار برد.
اون صدا...
- ته... تهیونگ؟
با بهت لب زد و به عقب برگشت اما به عقب برگشتنش مساوی شد با پیچ خوردن پاش و بهم خوردن تعادلش...
چانیول جلوتر از همشون از پله ها بالا رفت اما با شنیدن صدای بلند افتادن چیزی پاهاش سست شد و نگاهش به جسم بی جونی که کمی جلوتر از پاهاش افتاده بود، خورد. تمام صورتش خونی بود و لباس بیمارستان تنش بود ولی... ولی مگه امکان داشت اون نتونه بشناستش؟
- هیون؟
زیر لب زمزمه کرد و روی زمین زانو زد.
- اوه خدای من!
شیومین با وحشت زمزمه کرد و زودتر از بقیه خودش رو به اون جسم بی جون رسوند. به آرومی صورتش خونیش رو به طرف خودش برگردوند و با دیدن صورتش نگاهش رو با اضطراب بالا کشید.
- زنگ بزن به اورژانس و چانیول رو از اینجا ببر!
با صدای بلند به پرستار خشک شده گفت و اون رو به خودش آورد. پرستار با عجله به طرف ایستگاه دوید تا با اورژانس تماس بگیره و چانیول رو کلا فراموش کرد.
دست های لرزون چانیول جلو اومدن و صورت خونی بکهیون رو بین دست هاش گرفت. از شکاف روی پیشونیش خون بیرون میزد و صورت قشنگش رو از خون سرخ میکرد.
- چانیول هیچی نیست، این اتفاقا گاهی میوفته. خیلی زود اورژانس میاد و میبریمش بیمارستان؛ چیزیش نمیشه.
چانیول نفس لرزونی کشید و بی اختیار هق زد. پسری ک عاشقش بود خونی و له شده جلوی چشم هاش بود اما اون میگفت هیچی نیست؟
حتی نمیخواست به این فکر کنه که چرا بکهیون این کار رو کرده. گفته بود هیچوقت بهش آسیب نمیزنه؟ اما مسبب حال بد بکهیونش که خودش بود.
- ببخشید... ببخشید بکهیون. تقصیر من بود، همه ی اینا...
دو تا از پرستار های مرد زیر بازوهاش رو گرفتن و اون رو به زور از جا بلند کردن. اونقدر شوکه بود که نتونه مقاومت کنه و به آسونی از جا بلند بشه. دنبال اونا تا اتاق شیومین رفت و حتی نفهمید چه اتفاقی افتاد...
اون هرگز نفهمید که واقعا چه اتفاقی افتاد...

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora