°پارت هفدهم°

411 107 15
                                    

لوهان لیوان آب رو به لب های خشکیده بکهیون نزدیک کرد و در حالی که پشتش رو ماساژ میداد، اشاره کرد ازش بخوره. بکهیون یه قورت از آب خورد و به پشت تخت تکیه داد:
- هیونگ، سردمه!
لوهان دستی روی پیشونیش کشید و نچ کلافه ای کرد:
- تب و لرز داری، بمون الان دکتر خبر میکنم.
بکهیون سری به نشونه ی تایید تکون داد و پتوش رو بالا کشید.
لوهان نگاهی به ساعت که پنج صبح رو نشون میداد انداخت و مستاصل، شماره ی کارگردان رو گرفت و با شنیدن صدای خواب آلودش با شرمندگی لبش رو گزید. ازش خواست دکتر رو خبر کنن و دوباره پیش بکهیون رفت. با دیدن چشم های خیس و بستش سریع کنارش نشست:
- بکی؟
بکهیون هق آرومی زد و چیزی نگفت. لوهان دستی به پیشونی داغش کشید و با نگرانی نگاهش کرد.
- چان...
با ناله ای که از بین لب هاش بیرون اومد، چانیول رو لعنت کرد و منتظر دکتر موند. تا اومدن دکتر و ویزیت، بکهیون تمام مدت رو بیهوش بود و هزیون میگفت و گریه میکرد. دکتر بعد از دادن یه سرم و چندتا دونه قرص تنهاشون گذاشت و تاکید کرد که مواظب دمای بدن بکهیون باشه.
ساعت هشت صبح بود که در اتاقشون به صدا در اومد. لوهان با خستگی که به خاطر پرواز طولانی و مراقبت از بکهیون بود، در اتاق رو باز کرد و با دیدن آقای ایم پشت در، لبخند اجباری زد.
- صبحتون بخیر.
- صبح تو هم بخیر. بکهیون بهتره؟
قبل از اینکه بتونه جوابی بده، در اتاق کناری باز شد و سهون و چانیول بیرون اومدن. همگی بهم صبح بخیر گفتن و آقای ایم دوباره به طرف لوهان برگشت:
- نگفتی، بهتر شد؟ دکتر اومد؟
- بله، بهش چند تا دارو و یه سرمم داد تا تبش و لرزش قطع شد. اما هنوز بیدار نشده و یکمی هم تب داره.
- ای بابا. پس امیدوارم زودتر خوب بشه تا به کارای فیلم برداری برسیم. از شانس خوبمون هم امروز وضع هوا زیاد جالب نیست و فیلم برداری نداریم. پس هر چی لازم بود بگو تا زودتر خوب بشه.
لوهان لبخندی زد و کمی خم شد:
- بله ممنونم.
بعد از رفتن آقای ایم، چانیول که تا الان شاهد مکالمشون بود، بدون لحظه ای تردید لوهان رو کنار زد و داخل شد. با دیدن بکهیون که با رنگ پریده و موهای پریشون روی تخت خوابیده بود و سرمی بهش وصل بود، رسما وا رفت.
لوهان در حالی که دست سهون رو گرفته بود و به شونه اش تکیه داده بود، روی کاناپه نشست و گفت: امیدوارم وقتی خوب شد دهنت رو به خاطر این تب و لرزی که از شب داره سرویس کنه؛ چون مال منو کرده!
چانیول با نگرانی کنارش روی تخت نشست و آروم پیشونیش رو لمس کرد؛ هنوزم کمی داغ بود.
- از کی اینجوریه؟
- نمیدونم... حدود سه شب بود که دیدم داره توی خواب ناله میکنه و کابوس میبینه. بیدارش که کردم فهمیدم تب داره. تا ساعت پنج سعی کردم پایینش بیارم اما وقتی دیدم بدتر میشه دکتر خبر کردم.
- باید خبرم میکردی!
- نذاشت.
چانیول دستش رو تا گونه ی بکهیون کشید و آروم زمزمه کرد: اون دکتر نمیخواست، منو میخواست.
بکهیون بین خواب و بیداری صدای چانیول رو شنید و زیر لب اسمش رو ناله کرد: چانی...
چانیول نزدیک تر شد و با مهربونی جوابش رو داد:
- اینجام عزیزم، پیشتم.
اما اون درگیر یه کابوس دیگه شد. کابوسی که توی اون چانیول برای بار هزارم پسش میزد و بکهیون رو توی یه قبر تاریک، تنها ول میکرد و کیونگ روش خاک میریخت.
- نه... یول، نذار...
بدنش به لرزه افتاد و دست هاش رو تختی رو چنگ زدن.
چانیول توی خواب بالای سرش ایستاده بود و بدون هیچ حسی به زنده به گور شدنش نگاه میکرد و توی دنیای واقعی داشت جون میداد:
- لوهان چرا بیدار نمیشه؟
لوهان با تاسف به بکهیون که تا خود صبح همین کابوس رو دیده بود، نگاه کرد و گفت: محکم تکونش بده، میشه.
چانیول شونه های یک رو توی بغلش گرفت و تکونش داد:
- بکهیون پاشو من اینجام. بکی!
با دادی که کشید، بکهیون چشم هاش رو باز کرد و با وحشت نفس نفس زد. چانیول سریع اون رو توی بغلش گرفت و پشتش رو نوازش کرد اما بکهیون با حالتی هیستریک اون رو به عقب هل داد.
- به من دست نزن!
با داد بلندی که کشید چانیول سریع عقب کشید و لوهان از جا بلند شد.
- معذرت میخوام.
بکهیون پتو رو به طرفش پرت کرد و سرمش رو از دستش کشید.
- یا بکهیون!
به طرف لوهان برگشت و همونطور که به سختی روی پاهای لرزونش ایستاده بود داد زد: تو هم برو عقب. برای چی راهش دادی توی اتاق؟
چانیول از جا بلند شد و سعی کرد نزدیکش بشه که بکهیون این بار یکی از لیوانای روی عسلی رو برداشت و با کوبیدنش به لبه ی میز شکوندش؛ تیکه ی شکسته ی لیوان رو برداشت و مقابل چشم های مبهوت چانیول به طرفش گرفت:
- مگه بهت نمیگم دستای لعنتیتو به من نزن؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ گمشو بیرون!
لوهان و سهون که بار ها شاهد همچین صحنه هایی بودن خیلی آروم نزدیکش شدن. لوهان آروم به سهون گفت: من سرشو گرم میکنم تو با پتو بگیرش تا خودشو نزنه.
بعد هم چانیول رو عقب کشید و خودش روبه‌روی بکهیون ایستاد:
- کابوس دیدی باشه؟ بیخیال شو... چان کاری نکرده، اون اینجا بالای سرت بود تا بیدار بشی و بهت بگه دوست داره.
نگاه شکسته ی بکهیون به طرف چانیول چرخید و شیشه رو محکم بین دستاش فشار داد:
- اما اون بهم گفت منو نمیخواد، گفت کیونگو میخواد. بالای سرم وایساده بود و میذاشت منو زنده به گور کنه. من... همش صداش زدم اما اون فقط داشت تماشام میکرد.
سهون پشت سر بکهیون ایستاد و منتظر لوهان شد تا علامت بده.
- اون خواب بود بکی. شیشه رو بنداز زمین و باهاش حرف بزن، ازش بپرس چقدر دوست داره!
بعد هم ضربه ای به شونه ی چانیول زد تا چیزی بگه. چانیول سریع به خودش اومد و با صدایی که به خاطر بغض دورگه شده بود، گفت: عزیزم، شیشه رو بنداز و بیا بغلم باشه؟ همه ی اونا خواب بود، من خیلی خیلی دوست دارم.
بکهیون دقیقا همین رو میخواست، میخواست بشنوه که چان دوباره اونو توی بغلش میخواد و با شنیدنش شیشه از دستش افتاد و قدمی جلو گذاشت که چانیول زودتر به طرفش رفت و محکم بغلش کرد:
- ببخشید... ببخشید... دیگه اذیتت نمیکنم، دیگه هیچوقت بهت نمیگم نمیخوامت. خیلی دوست دارم.
بعد هم بوسه های پشت سر همش رو روی صورت رنگ پریده و بی حالت بکهیون کاشت.
بکهیون خودش خوب فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؛ دوباره درگیر کابوسای سیاهش شده بود و حالا که میدونست برای چی درگیرش شده خودش رو وسط یه گردباد میدید که هر لحظه داره بیشتر اون رو درگیر خودش میکنه. اون درگیر میشد و در آخر فقط تن زخمیش از این طوفان بیرون میومد؛ یه لاشه از یه آدم که تموم شده!
- دستم داره خون میاد!
با زمزمه ی آرومش، چانیول سریع ازش جدا شد و دستش رو توی دستش گرفت. زخم روی دستش اونقدری عمیق نبود که بخیه یا پانسمان آنچنانی بخواد.
- سهون جعبه ی کمک های اولیه رو بیار!
سهون پتو رو روی مبل رها کرد و با نفس بلندی به طرف آشپزخونه ی کوچیک سوئیت رفت.
لوهان به شیشه ی خونی روی زمین نگاهی انداخت و به پشت مبل تکیه کرد. همه چیز تکرار میشد و این بار وضعیت حتی وخیم تر از قبل بود.
بکهیون به لوهان نگاهی انداخت و آروم گفت: دارم تلاشمو میکنم هیونگ. دیدی که خیلی بهتر شده بودم اما انگار همه چیز میتونه بهمم بریزه.
لوهان نگاه غم زده ای بهش انداخت و گفت: دیگه اینجوری نشو؛ نذار کابوسات تو رو توی خودشون ببلعن. به خاطر خودت هم که شده باهاشون بجنگ بکهیون؛ اونا فقط یه توهمن! من دیگه نمیخوام اینجوری ببینمت؛ تو... تو همیشه اینجور وقتا به خودت آسیب میزنی!
بکهیون به خون دستش خیره شد و آروم تر از قبل گفت: اما من دردی احساس نمیکنم.
چانیول بعد از بستن زخمای دست بکهیون، به دستشویی رفت و ده دقیقه ی تمام گریه کرد. اگه چیز جدی تری میشد چی؟ یه لجبازی بچگانه ارزش این همه آسیب رسوندن به بک رو داشت؟
حال بکهیون شبیه چیزی که از یه آدم افسرده توقع داشت نبود؛ به وضوح مشخص بود که یه چیزی فراتر از افسردگی داره عذابش میده اما از طرفی هم دلش نمیخواست بدونه اون چیه چون... میترسید!
با تقه ای به در خورد به خودش اومد.
- چانیول؟ درو باز کن لطفا.
چانیول سریع صورتش رو پاک کرد و در رو باز کرد. لوهان داخل شد و نیم نگاهی به قیافه ی گرفته اش که مشخص بود گریه کرده انداخت:
- این چیز جدیدی نیست چان، خودت رو براش عذاب نده. این چیزیه که توی ناخودآگاه بکهیون از زمانی که با اون زن زندگی میکرد باقی مونده.
چانیول دستی به صورتش کشید و با بغض زمزمه کرد: من... فقط میخواستم یکم اذیتش کنم، نمیخواستم اینجوری آسیب ببینه. الان... حتما ازم بدش میاد؛ حتی خودمم از خودم بدم میاد!
لوهان بازوی پسر پریشون روبه‌روش رو آروم فشرد و لبخند زد:
- نخیرم، اتفاقا خودش بهم گفت بیام اینجا نذارم غصه بخوری و بگم گمشی بری پیشش تا بیشتر از این دلش برات تنگ نشده. منم اتاقم رو باهات عوض میکنم؛ شما دو تا عتیقه بیاین پیش هم، منم میرم پیش سهونیم.
چانیول لبخند خجالت زده ای زد و آروم خم شد:
- ممنونم و متاسفم، به خاطر کار من خیلی اذیت شدی.
لوهان خندید و در حالی که بیرون میرفت گفت: آره اما ارزش دوباره خندیدن بکهیون رو داره.
بعد از رفتن لوهان، چانیول چند دقیقه توی دستشویی موند تا مطمئن بشه حالتی از گریه توی چشم هاش نیست و بعد بیرون رفت.
بکهیون که روی تخت نشسته بود و به دست باند پیچی شده اش خیره بود، با شنیدن صدای در دستشویی که باز شد سرش بالا اومد. چانیول لبخندی بهش زد و سر به زیر کنارش روی تخت نشست. دست زخمیش رو گرفت و آروم نوازشش کرد:
- درد میکنه؟
بکهیون هم مثل خودش آروم جواب داد:
- نه، خوبه.
چان آروم خودش رو جلو کشید و دستش رو بوسید:
- متاسفم.
بعد هم جای سرمش رو بوسید:
- خیلی متاسفم.
بکهیون بغض کرده از این حالتش، گفت: بسه یول، اینجوری نباش. بیا فراموشش کنیم خب؟
چانیول سری به نشونه ی تایید تکون داد و محکم بغلش کرد.
- چقدر احمقم، نباید پست میزدم.
بکهیون که داغ دلش تازه شده بود، اخم هاش توی هم رفت و گفت:
مطمئنا نباید پسم میزدی احمق!
چانیول لبخندی آرومی زد و کفش هاش رو در آورد.
- میخوام جبران کنم بیبی بوی!
نفس بکهیون از دوباره شنیدن لقب جدیدش رفت. چانیول خودش رو روی تخت بالا کشید و روش خیمه زد. توی چشم های مسخ شده ی بکهیون زل زد و زمزمه کرد: دراز بکش.
بدون هیچ حرف و حرکت اضافه ای دراز کشید. چانیول بوسه ای روی گونه اش زد و کنار گوشش زمزمه کرد: دوست دارم!
و بدون فرصت دادن به بکهیون لب هاش رو بین لب های خودش قفل کرد. بوسه ای پر از دلتنگی روی لب های بکهیونی که تمام مدت خشک شده بود، زد و عقب کشید:
- یا بکهیون، سعی کن زنده بمونی!
با صدای خندون چانیول، بلاخره به خودش اومد و با خوشحالی دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد:
- واقعا گفتی؟ واقعا دوسم داری؟
چانیول با لبخند سری به نشونه ی تایید تکون داد و بکهیون در حالی که لبخند مستطیلیش باز به لب هاش برگشته بود دوباره بغلش کرد:
- منم خیلی دوست دارم یولی!
چان با صدای بلند خندید و جاش رو با بکهیون عوض کرد؛ حالا بک روی تنش بود و خودش پایین.
- باید استراحت کنی عزیزم؛ بعدش با هم میریم غذا میخوریم و اگر خوب بودی یکم قدم میزنیم.
بکهیون سرش رو روی سینه ی چانیول گذاشت و چشم هاش رو بست:
- دلم نمیخواد فردا باز طوری وانمود کنم که انگار دوستمی.
- منم دلم نمیخواد اما تو اگه بخوای همچین چیزی رو عملی کنی باید حتما قبلش طرفدارهاتو آماده کنی بکی؛ نمیتونی بهشون شوک بدی و از طرفی هم نباید مثل من چند سال به همه ی دوستا و آشناهات بگی و از فنات مخفیش کنی.
بکهیون سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: برام آهنگ دریم رو بخون؛ لوهان هیونگ گفت آهنگمو بهتر از خودم میخونی.
چانیول لبخندی زد و شروع به خوندن و کرد. صداش همون چیزی بود که میخواست و این کنار هم بودنشون بهترین رویای بکهیون بود.

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora