°پارت سوم°

752 200 18
                                    

با شنیدن صدای مکرر زنگ در از خواب پرید و گیج به اطرافش نگاه کرد. با شناختن جایی که داخلش بود بی حوصله و با چشم های نیمه باز راه در خونه رو طی کرد.
در حالی که در رو باز میکرد بدون نگاه کردن به شخص پشت در که مطمئنا کای بود، گفت: جونگینا اصلا نیازی نیست که تو هر روز صبح بیای دنبالم؛ من خودم ماشین دارم و اگر نخوام با ماشین بیام هم گزینه های زیادی رو به روم دارم. تازه اینجا به کمپانی نزدیکترم هست.
- جواب تلفن هیچکس رو ندادی؛ لوهان بهم زنگ و زد و گفت که واحد رو به روم زندگی میکنی پس... اومدم ببینم چه خبره.
با شنیدن صدای کسی غیر از جونگین به عقب برگشت و با دیدن چانیول
که کمی معذب به اطراف نگاه میکرد، متعجب شد.
- اوه... فکر میکردم مثل همیشه جونگین باشه!
چانیول لبخند معذبی زد و لب هاش رو چند ثانیه روی هم فشرد:
- آه فکر میکنم بهتر باشه لباست رو بپوشی و بیای بریم. سعی کن دیگه اینجوری در رو روی کسی باز نکنی چون... ممکنه هر کسی پشت در باشه؛ یه خبرنگار یا ساسنگ!
بعد دستی به موهای نقره ای رنگش کشید‌ و نگاهش رو به طرف دیگه ی خونه ی بکهیون کشید.
بکهیون نگاهی به خودش انداخت و با دیدن اینکه فقط با یه باکسر جلوش ایستاده خجالت زده به طرف اتاقش رفت.
- تو قراره من رو ببری کمپانی؟ لوهان خواسته؟
چان در حالی که سعی میکرد به بکهیونی که وارد اتاقش میشد نگاه نکنه با صدای بلندی گفت: آره.
بکهیون دستی روی گونه های سرخ شده اش کشید و در حالی که با حرص به طرف کمدش میرفت صداش رو بالا برد:
- خیله خب پس بیا داخل، چون من باید حاضر بشم و این خیلی طول میکشه.
چان بدون هیچ حرفی وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.
بکهیون به طرف کمد لباس هاش رفت و حوله اش رو از روی طبقاتش برداشت. اون رو تنش کرد و از اتاق بیرون اومد؛ از این اتاق بزرگ متنفر بود.
به طرف حمامی که بیرون اتاق بود و رفت و بدون نگاه به چانیول که
همچنان سر پا ایستاده بود و نگاهش میکرد گفت: راحت باش و بشین.
دوست داشتی یه قهوه هم درست کن که هم خودت بخوری و هم من.
چان در حالی که به سختی نگاهش رو از قفسه ی سینه ی سفید بکهیون که از زیر حوله اش بیرون زده بود خیره بود، آروم گفت: حتما.
با وارد شدنش به حموم نفسش رو عمیق بیرون فرستاد.
"احمق داری چیکار میکنی؟" این رو در حالی پرسید که خودش هم نمیدونست.
حوله اش رو از تنش بیرون آورد و با اینکه تنش تمیز بود، توی سبد رخت چرکا انداخت اما بلافاصله از کرده اش پشیمون شد. حالا بدون حوله باید چه غلطی میکرد؟ از طرفی هم اون قدر وسواس داشت که حوله رو از توی سبدی ک پر از لباسای کثیفش بود بیرون نیاره.
- احمق... احمق... احمق!
با عصبانیت به طرف دوش رفت و سعی کرد بدون فکر های اضافه دوش بگیره.
بعد از یه حمام حسابی شیر آب رو بست و در حموم رو کمی باز کرد.
- آم... پارک چانیول؟
- بله؟
چانیول بلافاصله جواب داد.
- میشه بری اتاقم و برام دوتا حوله بیاری؟ این یکیو به گند کشیدم راستش!
- مشکلی نیست.
در اصل از نظر بکهیون بود. هم کثیف کردن حوله تن پوشش، هم پوشیدن اون حوله ها که تنش رو نمیپوشوند جلوی یه غریبه، هم این چانیول ساکتی که میدید و هزار درجه با چانیول روز اول فرق میکرد.
وحشتناک تر از همش این بود که چانیول میتونست به این که اون چطور به حولش گند کشیده با دیدگاه یه منحرف نگاه کنه!
چند تقه به در خورد و بعد صدای چان بلند شد:
- اینا خوبن؟
بکهیون لای در رو کمی باز کرد و به حوله های توی دست چان نگاه کرد. چان سرش رو به طرف دیگه و حوله ها رو به طرف بکهیون گرفته بود. بدون اینکه چیزی بگه حوله ها رو ازش گرفت و در رو بست.
چیزی شده بود که چانیول این کارو میکرد؟ نکنه بدنش اونقدر زشت بود که دلش نمیخواست نگاهش کنه؟ ولی مگه کلی فن گرل نداشت که عاشق همین بدن لاغرش بودن؟ پس چرا اون...؟
سعی کرد به چیزی فکر نکنه. حوله ها رو تنش کرد و سعی کرد نذازه چیز زیادی از اون بدن زشت و لاغرش دیده بشه که نتیجه ی زیاد جالبی نداشت. در حمام رو باز کرد و با عجله خارج شد. چانیول با شنیدن صدای در فقط یه لحظه به اون موجود کیوت و سفیدی که یکی از حوله ها دور کمرش بود و اون یکی دور شونه هاش نگاه انداخت اما به سرعت نگاهش رو گرفت و سعی کرد بی تفاوت باقی بمونه.
با برگردوندن سرش، بکهیون سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و داخل اتاقش شد و در رو محکم بست.
سریع روبه‌روی آینه ایستاد و حوله ها رو از دورش باز کرد که باعث شد لرزی توی تنش بشینه.
به خودش توی آینه نگاه کرد تا ببینه ایرادش چیه؟
گردن باریک و کشیده، شونه های استخونی و لاغر، سینه های سفید و
شکم عضله ای که حالا سیکس پک هاش داشت کمرنگ میشد. خط لگنش و اون چندتا رگ لعنتی، حتی اون چیزی که بین پاهاش بود، رون های نسبتا پرش و...
با ناامیدی توی آینه به چشم هاش نگاه گرد و زمزمه کرد: معلومه که نگاهش رو ازت میگیره بی ریخت؛ حتی پسرا هم دوست ندارن.
بعد هم به طرف کمد لباس هاش رفت. پلیور و شلوار زاپ داری که لوهان از قبل تاکید کرده بود رو پوشید و بعد توی آینه به خودش نگاه کرد:
- هنوزم اون بدن زشتت معلومه، حتی اگه اونم بپوشونی صورت زشتت دیده میشه!
موهاش رو خشک و مرتب کرد و بعد از اتاق بیرون اومد. به طرف آشپزخونه رفت و چانیول رو پشت میز نهار خوریش در حال نوشیدن قهوه دید.
بدون حرف و سر به زیر برای خودش هم قهوه ای ریخت و با چند صندلی فاصله پشت میز نشست:
- خیلی منتظر موندی؛ جات بودم میرفتم.
- مسیرمون یکی بود و لوهان هیونگ ازم خواسته بود ببرمت.
ماگ قهوه اش رو بالا گرفت و با لبخند گفت: دو تا ماگ قهوه مجانی هم بهم میدادن؛ چرا باید میرفتم؟
بکهیون سری تکون داد و گفت: امروز قابل تحمل تر از چند روز پیشی پارک چانیول.
- نگران نباش، کافئین بدنم رو که تنظیم کنم بازم شروع میکنم هیونی.
این رو با خنده گفت و یکم دیگه از قهوه اش خورد. صورت بکهیون جمع شد و بعد از اینکه به زور کمی از قهوه اش رو خورد گفت: بریم.
چانیول ابروهاش رو بالا داد و گفت: باید چیز بیشتری بخوری؛ برای همینه که اینقدر لاغر و کوچولویی.
اخم هاش بدون اینکه دست خودش باشه بیشتر توی هم رفت و گوشیش رو از روی کانتر برداشت.
- اهمیتی نمیدم، فقط بریم.
در واقع خیلی زیاد هم اهمیت میداد اما نمیخواست به همه این رو بفهمونه.
به طرف در که رفت چانیول هم به ناچار از جاش بلند شد و باهاش همراه شد. زمانی که روبه‌روی آسانسور ایستادن با اینکه بکهیون جلوتر بود اما صبر کرد تا چانیول در رو براش باز کنه.
- میخوای بهت ثابت شه من جنتلمنم؟
داخل کابین آسانسور شد و بی حوصله گفت: من فقط وسواسیم؛ تا مجبور نشم به چیزی دست نمیزنم.
ابروهای چانیول بیشتر بالا پرید و گفت: وسواسی؟ اینقدر زیاد؟ داری هر لحظه جالب تر میشی هیونی.
- فقط اینجوری صدام نکن که انگار من زید لعنتیتم!
چانیول به حرص خوردن بکهیون خندید و با ایستادن آسانسور ازش بیرون رفت.
سوار ماشین چانیول شدن و بکهیون باز هم زیر لب غر زد: نمیتونستی یه ماشین بخری که راحت تر سوارش بشم؟
- اگه میدونستم یه روز قرار بیون بکهیون بزرگِ کوچولو رو سوارش کنم مطمئن باش ماشین رو متناسب با تو میخریدم.
بکهیون با حرص غرید: باهام لاس نزن لعنتی!
چانیول خنده ای کرد و با اشاره به داشبورد گفت: بازش کن لطفا.
بکهیون اول در داشبورد رو کامل اسکن کرد و بعد بازش کرد. با دیدن محتویات داخلش دهنش باز موند. به غیر از یه پوشه ی کوچیک آبی رنگ و عینک دودی باقیش با انواع شکلات پر شده بود.
- مرض قند میگیری. چی میخوای؟
- یکی از شکلاتا رو باز کن و بخور؛ حتی اگه خواستی چند تاشو بخور. الان نه صبحه و تو بیشتر از دو قورت قهوه تلخ هیچی نخوردی. سرمون قراره شلوغ باشه و حتی مشخص نیست بتونیم ناهار بخوریم یا نه پس حداقل با اینا یکم به خودت جون بده، باشه؟
اون داشت بهش توجه میکرد؟ حسش این شکلی بود؟ این که یکی ازش مراقبت کنه؟ به فکرش باشه؟ البته که قبل از این خیلیا مراقبش بودن ولی... انگار این فرق میکرد.
بکهیون دوباره به چانیول خیره شد.
- چیه؟ شکلات دوست نداری؟ بخوای نگه میدارم و چیز دیگه میگیریم.
بکهیون چند بار پلک زد و در آخر با نگاه گنگش گفت: اگر من بخوام نگه میداری واقعا؟
- نباید نگه دارم؟
این بار حتی نتونست جلوی لبخند محوی که روی لب هاش میشینه رو بگیره.
- من نمیدونم... اما لازم نیست.
بعد هم یکی از شکلات ها رو برداشت و در داشبورد رو بست. به شکلات و چیز های کاکویی علاقه ای نداشت اما همه اش رو بدون حرف خورد و تا آخر مسیر با شوقی که از توجه یه غریبه توی جونش افتاده بود سر کرد.

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora