°پارت بیستم°

402 93 2
                                    

بیست دقیقه ای بود که چانیول رفته بود لایو بگیره و بک دیگه نمیتونست تحمل کنه. با حرص از جا بلند شد و پشت در اتاقی که چانیول داخلش بود ایستاد.
- آره اون خیلی جذابه و حتی جذاب تر هم میبینیدش!
بکهیون با حرص در رو آروم باز کرد و داخل رو نگاه کرد. چانیول پشت بهش روی صندلی بود و میخندید. آروم داخل شد و قدم به قدم نزدیکش شد اما انگار توی دوربین گوشی دیده شد که چان با تعجب به طرفش برگشت. بک لبخند مصنوعی زد:
- آیگو، میخواستم بترسونمتا!
چان خنده ی بلندی کرد و دستش رو به طرفش دراز کرد:
- قول میدم دفعه ی بعد بترسم. بیا اینجا!
بکهیون مطیعانه به طرفش رفت و کنارش ایستاد.
- سلام فنای چانیول، خوبین؟ من اومدم لایوشو بهم بزنم یکمی، لطفا عصبانی نشید.
چانیول خندید و صندلی چرخ دار پشت میز کناریش رو بیرون کشید.
- اونا دوست دارن؛ مگه نه بچه ها؟
بعد هم کلی کامنت حمایت چانبک و عشق دریافت کردن. بکهیون لبخند خجالت زده ای زد و به سوال یکی که پرسیده بود نظرت در مورد چانیول چیه جواب داد:
- اوه اون خدای استعداده؛ من خیلی برای اینکه تونستم بشناسمش و باهاش همکاری کنم خوشحالم!
کامنت بعدی رو چانیول خوند:
- شما خیلی دوستای نزدیکی هستین؟ توی دوستی چانیول چطوره؟
- اوه آره ما الان خیلی زیاد به هم نزدیکیم و توی دوستی... یه دوست منحرف و عالیه، باهاتون مشکلاتتونو حل میکنه و جوری به لبتون لبخند میاره که مشکلتون رو کاملا فراموش کنید.
کامنت بعدی بکهیون رو شوکه کرد:
- توی خونه ی چانیول چیکار دارم؟
بعد هم به چانیولی که لبخند زده بود نگاه کرد.
- لوله کشم؛ جدا خودتون چی فکر میکنین؟
چان با خنده دست بک رو گرفت و گفت: من و آقای لوله کش خونه هامون به هم نزدیکه و وقت زیادی رو کنار هم هستیم؛ تقریبا هر موقع بیکاریم خونه ی اون یکی پلاس میشیم.
و بعد در جواب کسی ‌که گفته بود چرا با هم ازدواج نمیکنید، گفت: خب چون هنوز من ازش خاستگاری نکردم.
بعد هم خندید.
- اوه من بعد این با گوشی تو لایو میگیرم چانی، همه بهم میگن جذابم!
چانیول با حسادت صندلی بک رو از کادر دوربین کنار زد و با اخم های درهم رفته، گفت: نگاش نکنید؛ اون یه کوتوله ی زشته!
بکهیون ابرویی بالا انداخت و با خباثت گفت: واقعا؟
بعد هم همونطور مطمئن بود توی کادر دوربین چانیول نیست گوشه ی بلوزش رو تا سینه اش که هنوز هم کبود بود بالا کشید.
چانیول با حرص نگاه ازش گرفت و گفت: به زودی قراره پسر کوچولوم برگرده پیشمون و توی لایوای بعدی با دو تا پاپی میام.
بکهیون که بی توجهی چانیول رو دید با حرص پشتش ایستاد و گفت: چانیول باید برای هیونگش غذا درست کنه بچه ها، قول میدم براتون ازش کلی فیلم بگیرم پس...
دست چان رو بالا آورد و رو به دوربین تکون داد: خداحافظ.
بعد هم گوشی رو گرفت و لایو رو قطع کرد. کشوی میز رو باز کرد و با انداختن گوشی داخلش به طرف چانیول برگشت.
- من مهم ترم یا لایو؟
چان با تعجب به حالت معترض و دلخورش نگاه کرد و گفت: چی؟ معلومه که تو پاپی.
- الان یک ساعته توی لایوی و من رو بیرون تنها ول کردی!
- نیم ساعت و... بهت که گفتم بیا با هم بریم.
- میومدم که مثل همین چند دقیقه کلی مومنت بدیم؟ بیخیال.
چان با دقت به قیافه ی درهمش نگاه کرد و روی پاش زد:
- بیا اینجا هیون!
بکهیون سریع روی پاش جا گرفت و با لب های آویزون سرش رو پایین انداخت.
- چی شده بیبی بوی؟
چانیول داشت بازم لوسش میکرد. شونه ای بالا انداخت و آروم گفت: فقط حوصلم سر رفته.
چان کمرش رو نوازش کرد و صورتش رو خم کرد تا چشم هاش رو ببینه.
- برات چیکار کنم عزیزم؟ چیزی میخوای؟
بکهیون شونه ای بالا انداخت و گفت: دلم میخواد باهات برم بیرون؛ یه جایی که مثل مردم عادی بهمون خوش بگذره!
چان لبخند قشنگی زد و گفت: بریم با هم یکم دور بزنیم؟ توی راه هر جایی خواستی نگه میدارم.
بک سری به نشونه ی تایید تکون داد و سرش رو توی گردن چانیول فرو کرد:
- برام غذا هم میگیری؟ آخر شبم هوتوک بخوریم!
چانیول کنار گوشش رو بوسید و گفت: پس بریم حاضر شیم که همین الانشم دیره.
حاضر شدن و سوار ماشین چانیول شدن. چانیول آهنگی گذاشت و هر دو تمام شبشون رو اونجوری که بکهیون دوست داشت سر کردن.
خیابونا خلوت بود و تعداد کمی از مغازه ها باز بود و دست توی دست هم توی پیاده رو ها راه میرفتن.
- آجوما هنوزم هست، بیا!
بکهیون با ذوق گفت و بعد هم دست چان رو گرفت و به طرفش رفتن.
- آجوما من بازم اومدم!
زن با لبخند سرش رو بالا آورد:
- نگفتم میای؟ چه خوب که دوستتم با خودت آوردی.
بکهیون با لبخندی که زیر ماسکش پنهان بود به طرف چانیول برگشت و گفت: اوه اون دوستم نیست، کسیه که عاشقشم!
زن لبخند قشنگی زد و دو تا صندلی کنارش رو به طرفشون هل داد:
- پس بشینین.
هر دو نشستن و آجوما شروع به درست کردن هوتوک ها کرد.
- خب؟ اون کیه؟
قبل از اینکه بکهیون چیزی چانیول ماسکش رو پایین کشید با لبخند گفت: پارک چانیول هستم.
آجوما لبخند بزرگی زد و گفت: پس تو اونی هستی که برق زندگی رو به چشم هاش برگردوندی!
چانیول لبخند بزرگی زد و گفت: این اون بود ‌که تونست بزرگترین
آرزومو بر آورده ‌کنه.
حدود یک ساعت اونجا کنار آجوما نشستن و با شنیدن داستان هاش هوتوک خوردن و بعدش با اولین خمیازه بکهیون از جا بلند شدن تا به خونه برگردن.
توی ماشین که نشستن بکهیون لبخند بزرگی زد و آروم گفت: خیلی خوش گذشت؛ من عاشق اینم که اینجوری کنارت وقت بگذرونم.
چانیول هم لبخندی زد و حین استارت زدن گفت: تو برعکس من انگار لذت چندانی از آیدل بودن نمیبری.
بکهیون خیره به خیابون ها گفت: خب خوندن شاید چیزی بود که من رو یه روزی نجات داد ولی بعدش من رو زمین زد. من فکر میکردم آیدل بودن زندگیم رو تغییر میده اما الان میبینم که این کار فایده ای نداشته. من حالا جاییم که خیلی ساده میتونم همه چیزو رها کنم.
- پس استعداد و طرفدارات چی؟
- برای اوناست که هنوزم دارم ادامه میدم؛ اما اگه یه دلیل مهم تر برای رها کردن این حرفه داشته باشم، تردید نمیکنم... یه دلیل مثل تو.
چانیول لبخند بزرگی زد و تا رسیدن به خونه دست های بک رو محکم توی دست هاش گرفت.
بعد از ورودشون به خونه بکهیون برای اولین بار طی سه روزی که از ایرلند اومده بودن گفت میخواد به خونه اش بره و چانیول با بی میلی قبول کرد.
بکهیون در حالی که داخل اتاقش میشد، تی شرت رو از تنش در آورد و خیره به کبودی های کمرنگ تنش زمزمه کرد: چرا نگفتی تو هم حاضری به خاطرم از همه چی بگذری؟

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora