°پارت بیست و یکم°

412 95 4
                                    

بکهیون نگاهی به تیشرت ساده و شلوار جین مشکی رنگش انداخت و اونا رو توی تنش مرتب کرد. سویشرت دکمه دار لیموییش رو هم با احتیاط پوشید با برداشتن کلاه مدل ماهیگیری، ماسک و گوشیش از اتاق بیرون اومد.
چانیول به محض دیدنش از جا بلند شد و گفت: بریم؟
بک نگاهی به تیپ ساده ی چانیول انداخت و سر تکون داد. انگار تنها کسی که اینجا میخواست خوب به نظر برسه خودش بود‌.
- بریم.
با هم از خونه بیرون اومدن و سوار ماشین چان شدن. بکهیون با استرس گفت: اگه از من خوششون نیاد چی؟
- تو یه آیدلی بکهیون، جدای اینکه اصلا اعتماد به نفس نداری همه با دیدنت عاشقت میشن.
- میشه نذاری لمسم کنن؟
چانیول با تعجب نگاهش کرد و گفت: چی؟
بکهیوک دستی به صورتش کشید و آروم گفت: من از لمس آدمای جدید خوشم نمیاد؛ بهمم میریزه.
بهم نمیریخت؛ حداقل نه تا پنج روز پیش اما دوباره شروع شده بود.
- نگران نباش، همین رو بهشون میگم و اونا درکت میکنن.
نیم ساعت بعد روبه‌روی خونه ی پدر و مادر چانیول رسیده بودن و هر دو توی ماشین نشسته بودن. بکهیون نیم نگاهی به صورت پر استرسش انداخت و دستش رو از روی پاش بین دست هاش گرفت.
- چانی؟ خوبی؟
چانیول با کلافگی سرش رو روی فرمون گذاشت و گفت: نه، نه اصلا!
بکهیون دستش رو به شونه ی چان کشید و گفت: اونا خانوادتن، هیچوقت تا ابد ترکت نمیکنن.
چانیول با بهم ریختگی دستی به موهاش کشید و نالید: نمیدونم، حس میکنم خیلی بهم ریختم؛ حالا که اینجام دارم جا میزنم.
بکهیوت لبخندی زد:
- پس بیا اول یکم آروم شو و بعد بریم.
بعد هم آهنگی رو خوند که از علاقه ی چانیول بهش خبر داشت.
چان با شنیدن صدای آروم بکهیون سرش رو کمی کج کرد تا ببینتش. با دیدن بکهیونی که به روبه‌رو خیره بود و آهنگ رو میخوند، بدون اینکه بخواد غرق آرامش صدای بهشتیش شد و چشم هاش رو بست.
دستش بین دست های بک بود و گوش هاش پر از صدای روح نواز بکهیون شده بود.
- تو بهترین کسی هستی که میتونست توی زندگیم باشه.
بعد از تموم شدن خوندن بکهیون، این رو زمزمه کرد و بلافاصله بوسیدش. بکهیون با لبخند جواب بوسه ی پر از احساس چانیول رو داد. با هم از ماشین پیاده شدن و چان زنگ خونشون رو با اطمینان زد. در با صدای تیک آرومی باز شد و هر دو وارد شدن. حیاط خونشون پر از گل های رنگارنگ و درخت های میوه بود.
- پدر و مادرم رستوران دارن اما آپا خیلی به این گل و گیاهاش علاقه داره. من توی کاشتن تک تک اینا کمکش کردم.
بکهیون با لبخندی که زیر ماسکش پنهان بود گفت: پس ما میتونیم بعدا با هم چند تا گلدون داشته باشیم؟
چانیول سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: هر چند تا که بخوای؛ حتی میتونیم چند تا درختم داشته باشیم.
بک با ذوق بازوی چان رو بغل کرد اما قبل از اینکه چیزی بگه در خونه باز شد و موجود لاغر و سیاهی با سر و صدا بیرون پرید.
بکهیون با ترس توی خودش جمع شد اما چانیول با خنده روی زمین نشست و اون رو توی بغلش گرفت.
- توبن... دلم برات کلی تنگ شده بود.
بکهیون با اخم به سگی که توی بغل چانیول وول میخورد نگاه کرد و دست هاش رو به کمرش زد:
- من فکر میکنم یکی داره اینجا زیر قولش میزنه!
چانیول با خنده بلند شد و به توبنی که توی بغلش بود گفت: توبن، این آپای جدیدته و اصلا ازت خوشش نمیاد؛ لطفا باهاش دوست شو تا بتونی کنارم راحت زندگی کنی.
توبن پارسی کرد و بیشتر وول خورد.
- چانیولا!
چانیول توبن رو پایین گذاشت و به طرف یورا که در رو براش باز کرده و منتظر ایستاده، بود برگشت. دست بکهیون رو بین دست هاش گرفت و به طرفش حرکت کرد. بک تمام مدت سنگینی نگاه دختر رو روی خودش احساس کرد و سرش رو پایین تر انداخت.
- دلم برات تنگ شده بود نونا.
بعد هم یورا رو بغل کرد.
- خوش اومدی؛ معرفی نمیکنی؟
چانیول نیم نگاهی به بکهیون مضطرب انداخت و گفت: دوست پسرمه؛ بریم داخل تا معرفیش کنم.
همراه بکهیون کفش هاشون رو با دمپایی رو فرشی عوض کردن و بکهیون به اصرار چانیول دمپایی های پاپی شکل زمان نوجوونی یورا رو پوشید.
- من بچه نیستم یول!
چانیول آروم زمزمه کرد: پس اونی که منو ددی صدا میکنه کیه؟
با رسیدن به پذیرایی خونه و دیدن پدر و مادر چانیول که با اخم های غلیظی روی مبل های راحتی و کرم رنگ خونه نشسته بودن. هر دو استرس گرفتن و چانیول دست های بکهیون رو فشرد.
- سلام.
بکهیون هم به تبعیت از چان سلام آرومی گفت و کمی خم شد.
با اشاره ی کمرنگ پدرش هر دو روی مبل روبه‌روی اون ها نشستن.
- خب؟ اوضاع خوبه؟
پدرش پرسید و چانیول لبخند زد:
- بله، همه چیز خوبه.
مادرش نگاهی به پسر کناری چانیول انداخت و گفت: نمیخوای معرفی کنی؟
بکهیون هول کرد و هم زمان کلاه و ماسکش رو با هم در آورد و سرش رو خم کرد.
- من بیون بکهیون هستم.
هر سه با تعجب به پسری که روی مبل خونشون نشسته بود، نگاه کردن اما چان با لبخند دستی روی موهاش کشید تا اونا رو از اون حالت سیخ شده روی هوا در بیاره.
- کلاهت رو آروم تر در میاوردی دیگه، موهات بهم ریخت.
یورا با تعجب توی جاش نیم خیز شد و تقریبا داد زد: بیون بکهیون دوست پسرته؟
مادر و پدرش بیشتر از قبل شوکه شدن و بکهیون با ترس دست روی قلبش گذاشت:
- یا!
بلافاصله بعد از اعتراضی که کرد دست روی دهنش گذاشت و سرش رو پایین انداخت.
- پس سعی داری علاوه بر بردن آبروی خودت کل صنعت سرگرمی کره رو به گند بکشی؟
چانیول با اعتراض گفت: آپا...
- کی گفت حق داری بهم بگی آپا؟ به آبروی خانواده گند زدی و هر جا که میری با افتخار ازش میگی. هر بار آدمای بیشتری بهم میگن پسرم به مردا علاقه داره و هر روز من و مادرت رو بیشتر از قبل میشکونی. تو حتی به فکر خواهرت هم نبودی که با شنیدن این خبر زندگیش چطور تحت تاثیر قرار میگیره و چقدر شانسش برای ازدواج رو از دست میده چون برادرش همچین آدمیه.
چانیول با گوش هایی که از عصبانیت قرمز شده بود گفت: الان مشکل چیه؟ مخالفتتون برای این بود که من دارم با آیندم بازی میکنم ولی الان یه آینده ی عالی و تضمین شده دارم؛ حتی کسی رو دارم که دوستم داره. چرا سعی نمیکنید منو بپذیرین؟ مگه چی عوض شده در موردم که نمیتونین قبولش کنید؟
بکهیون با نگرانی دست مشت شده ی چانیول رو توی دستش گرفت و نوازش کرد.
پدرش عصبانی تر از قبل داد زد: آیندت تضمینه؟ پس تو میتونی با وجود یه پسر خانواده تشکیل بدی و بچه دار بشی؟ اصلا مطمئنی بعد از یه مدت این هوس از سرتون نمیوفته و هر کسی نمیره سراغ راه خودش؟ یا اینکه نخوای عوضش کنی؟ بلاخره دورت پر از مرده و هر کدوم ممکنه برات جذاب به نظر بیان!
چانیول با عصبانیت از جاش بلند شد:
- من یه همجنسگرام نه یه هرزه که در موردم اینجوری حرف میزنین. فقط نوزده سالم بود... منی که قبل اون پسر عزیزتون بودم رو به خاطر اینکه چیزی هستم که حتی دست خودمم نیست، از خونه پرت کردین بیرون و برای پنج سال تمام سراغی ازم نگرفتین. من برای شما چی بودم؟ تابلوی آبرو؟ چرا به جای اهمیت به آدمای اون بیرون یکمم به فکر من نبودین که چه حالی دارم وقتایی که تنها بودم یا زمانی که به طرز وحشتناکی کام اوت کردم؟ چرا تمام این سال ها یک بارم نشد که باور کنین این یه بازی مسخره نیست یا حداقل برین پیش یه روانپزشک که بهتون اطمینان بده من یه هرزه نیستم که مایه ی آبرو ریزیه؟ من قرار نیست با هیچکدوم از آدمای بیرون عشق رو تجربه کنم که در موردش نظر میدن، پس چرا باید نظر اونا برام اهمیتی داشته باشه در حالی که من توی واقعیت اینم؟ من پارک چانیول رپر و بازیگر معروف کره ام و همجنسگرام، منه واقعی اینه پس چرا باید نقش کسی رو بازی کنم که حتی خوشحالم نیست؟
با نفس نفس توی چشم های پدرش نگاه کرد اما پدرت با تمام وجود داد زد: از خونه ی من گمشو بیرون!
یورا با گریه اعتراض کرد: آپا!
مادر چانیول با نگرانی نیم خیز شد اما چانیول در حالی سنگینی عجیبی توی سینه اش احساس میکرد دست بکهیون رو گرفت و بلندش کرد اما بلند شدن بک با سرفه های شدید چانیول و خس خس سینه اش یکی شد. بکهیون با ترس به دست چانیول چنگ زد و پشتش رو مالید:
- نباید داد بزنی و اینقدر عصبی بشی که، آروم نفس بکش!
یورا با ترس کنار چانیولی که صورتش در حال کبود شدن بود، ایستاد و گفت: چان اسپریت همراهته؟
چانیول بی نفس سری به نشونه ی آره تکون داد و بک با ترس به طرف یورا برگشت:
- چه اسپریی؟
یورا بدون توجه بهش با نگرانی گفت: کجاست؟
چان به زحمت سوییچ ماشینش رو به دست یورا داد و یورا با سرعت از خونه بیرون زد. بکهیون بی خبر از همه جا با بغض لیوان آبی رو که مادر چانیول آورده بود نزدیک لب هاش کرد و کمکش کرد یکم ازش بخوره؛ در حالی که حال خودش بدتر بود.
چرا چانیول داشت اینجوری برای داشتن یه ذره هوا تقلا میکرد و چرا مادر و حتی پدرش اینقدر نگران بودن؟
وقتی یورا با اسپری کنار چان نشست و کمکش کرد چند پاف ازش بزنه کم کم رنگ صورت چانیول به حالت عادی برگشت و تونست راحت نفس بکشه. سرش رو بلند کرد و دنبال بکهیون گشت و اون رو گوشه ی مبل جمع شده توی خودش با چشم های پر از اشک دید.
- بکهیونا، بیا اینجا!
بک با ترس سری به نشونه ی منفی تکون داد و نگاهش کرد.
- تو هم داشتی میمردی چان!
مادر چانیول با تعجب از کنارش بلند شد و یورا گفت: تو نمیدونستی آسم داره؟ چان به دوست پسرت نگفتی؟
چان پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت: بکهیون من نمیمردم، این مریضی مال خیلی وقت پیشه و الان زیاد سراغم نمیاد. ببخشید که ترسیدی خب؟ بیا اینجا!
بکهیون پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و با لحن هیستریکی گفت: بابا هم قبل از اینکه بمیره وقتی که نگاهم میکرد صورتش کبود بود، حتی... تهیونگم وقتی اون الوارا روی سینه اش بود و نمیتونست نفس...
ادامه ی حرفش با فرو رفتن توی آغوش چانیول قطع شد و بغضش خیلی آروم ترکید.
سرش رو به جهت مخالف چرخوند تا خانواده ی چان گریه اش رو نبینن و با دست هاش به بازوهاش چنگ زد:
- دیگه چیو بهم نگفتی؟ دیگه قراره با چی بترسم؟
چانیول لبخندی زد کمرش رو نوازش کرد:
- هیچی نیست، ما بعدا در موردش حرف میزنیم. الان داری کاری میکنی که پیش خانوادم لوس به نظر بیای! گریه رو تموم کن و بلند شو بریم.
بکهیون با حرص اشک هاش رو پاک کرد و چانیول رو هل داد:
- تو میتونی بری خونه اما من قراره اینجا بشینم تا اونا برام چیزایی که ازم مخفی کردی رو بگن.
بعد هم به مادر چانیول که با تعجب نگاهش میکرد خیره شد.
یورا با تردید گفت: آپا چانیول و دوست پسرش میتونن بمونن دیگه؟
پدرش با کلافگی گفت: بمونن... باید در مورد این موضوع بیشتر حرف بزنیم.
چانیول لبخند کوچکی زد و به مبل تکیه کرد؛ پدرش نرم شده بود. یورا دست بکهیون رو گرفت و کشید:
- پاشو بیا بریم اتاق این دراز رو نشونت بدم.
چانیول سریع نیم خیز شد و دست خواهرش رو از دست بکهیونی که به طرز عجیبی قیافه اش بهم ریخته بود، جدا کرد.
- نونا، بکهیون یکم با لمس آدما مشکل داره پس بهش یکم فرصت بده تا بهت عادت کنه.
یورا لبخند مهربونی زد و گفت: آه معذرت میخوام بکهیون.
بکهیوم لبخند شرمگینی زد و همراه یورا از پله ها بالا رفت.
مادرش رفتن بکهیون رو دنبال کرد و آروم گفت: زیاد از حد نگرانت شد.
چانیول لبخندی زد و گفت: اون داره با مشکلاتش کنار میاد. هنوز غم مرگ پدر و بهترین دوستش رو پشت سر نذاشته و با مادرخونده اش
مشکلات زیادیو از سر گذرونده.
مادرش لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: تو چطوری عاشقش شدی؟ سر کار آهنگ جدیدتون؟
چانیول خوشحال از شنیدن اینکه مادرش کاراشو دنبال میکنه، خندید:
- یه جورایی آره اما پام به زندگی شخصیش باز شد و ازش بیشتر خوشم اومد. همه چیز در مورد بکهیون جالب و قشنگه!
- تو همیشه اون پسر رو تحسین میکردی؛ مطمئنی که احساساتت رو اشتباه نگرفتی؟
چان نگاهی به پدرش انداخت و گفت: تحسین کردن یه نفر نمیتونه اینقدر شیرین باشه.
با شنیدن یک دفعه ای صدای خواهرش که انگار در حال اجرای های نوت بود، صورتش رو جمع کرد و نالید: هنوز سعی میکنه همچین کارایی کنه؟ خدای من!
پشت بندش صدای بکهیون بلند شد که اون های نوت رو به درستی اجرا کرد و چان با ذوق لبخند زد.
- چطور شد که اون بهت علاقمند شد؟ این برای زندگی یه آیدل موفق مثل اون ریسکه.
- اون بهم گفت که حاضره به خاطرم دیگه یه آیدل نباشه.
مادرش ابرویی بالا انداخت و گفت: پس امیدوارم واقعا دوست داشته باشه و کنار هم بمونید.
چانیول لبخند ذوق زده ای زد و گفت: ممنونم.
- چان کمک، یول!
با شنیدن صدای بکهیون که با خنده این حرف رو میزد و از پله ها پایین میدوید، سرش رو با تعجب بالا آورد.
- یا بکهیون مواظب پله ها باش، چرا میدویی؟
- صبر کن بکهیون، بهت میگم وایسا!
بکهیون پشت مبل چانیول پناه گرفت و با خنده عکس چانیول رو به طرفش گرفت:
- تو اینجا خیلی زشت بودی!
چان با تعجب به عکسی که مال دوران اوج بلوغش بود نگاه کرد و با دلخوری به طرف یورا برگشت.
- نونا، گفته بودم به کسی نشونش نده!
یورا با حرص بکهیون رو نشون داد و گفت: شیطانی که کنارته اونو از بین وسایلت قاپید!
بکهیون با خنده کنار چانیول نشست و گفت: نونا رو دعوا نکن، من دزد خوبیم. وای موهاتو ببین!
بعد هم با صدای بلند خندید و چانیول رو به خنده انداخت.
- کم مسخره ام کن، تو اون دوره هم من خوشگل حساب میشدم.
یورا در حال نشستن روی مبل کنار مادرش گفت: دروغ میگه.
بکهیون شونه ای بالا انداخت و گفت: مهم نیست زشتی یا خوشگل، اون موقع هم اگه میدیدمت عاشقت میشم یودا.
بعد هم سرش رو بلند کرد و به چشم های براق از خوشحالی چان نگاه کرد:
- میشه داشته باشمش؟ میخوام توی اینستا هم پستش کنم.
چان مسخ شده سری به نشونه ی تایید تکون داد و یورا با تعجب گفت: چانیول اون میخواد عکست رو توی یه پیج تیک دار پخش کنه و تو میگی باشه؟
- تا وقتی اون چشاش رو مثل پاپی های لوس کنه و بهم نگاه کنه مهم نیست چیکار میکنه!
پدرش نیشخندی زد و گفت: داری لوسش میکنی، اون یه مرده!
بکهیون با جدیت در حالی که عکس رو داخل کیف پولش جا میداد، قبل از چانیول گفت: درسته آقای پارک اما من و چانیول یه زوجیم و بین زوجا این رفتار عادیه که بیش از حد معمول بهم اهمیت بدن و از این کارا بکنن. آدم با اونی که دوستش داره متفاوت رفتار میکنه.
پدرش نگاه از بکهیون گرفت و تلویزیون رو روشن کرد.
- هه ری چانیول و دوست پسرش تا شام پیش ما میمونن. یورا زنگ بزن نامزدت هم بیاد.
همه لبخندی زدن و بکهیون سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد:
- ممنون ابونیم.
چانیول خنده ی بلندی کرد و با پیچوندن دستش دور شونه ی بکهیون اون رو به خودش فشرد.
یک ساعت بعد بکهیون از پیش مادر چانیول که در حال درست کردن شام، بهش درمورد زندگی چانیول اطلاعات میداد رفت تا به چانیول که کنار پدرش نشسته بود و طبق عادت قدیمی فوتبال نگاه میکردن و نظرات کارشناسی میدادن، بپیونده.
چانیول با کلافگی غر زد:
- اصلا ترکیب تیمشون خوب نیست.
بکهیون دست هاش رو از پشت، کنار سر چانیول گذاشت و دقت به تلویزیون نگاه کرد:
- فقط دفاع تیمش یکم ضعیفه.
چانیول لبخندی زد و بدون گرفتن نگاهش از فوتبال دستش رو عقب برد و دستش رو گرفت.
- کارت تموم شد؟ بیا بشین.
بعد هم بی حواس بکهیون رو روی پاهاش نشوند.
بکهیون لبخند خجالت زده ای به نگاه متعجب پدر چانیول زد و دست هاش رو از دور کمرش جدا کرد:
- چاگیا نمیتونی منو جلوی پدرت روی پات بنشونی!
بکهیون این رو آروم گفت و کنار چانیول خجالت زده نشست.
- آه ببخشید.
پدرش اهمیتی نداد و هفتاد دقیقه ی بعدی فوتبال به تحلیل ها و داد و فریاد هاشون گذشت تا زمانی که مادر چانیول اعلام کرد غذا حاضره.
پشت میز شام بکهیون تاریخی ترین سوتی عمرش رو داد و چانیول رو ددی صدا کرد و سکوت میز با صدای چنگال پدر چانیول شکسته شد و بکهیون تمام طول شام خوردن صورتش سرخ بود و یک لحظه هم نگاهش رو بالا نیاورد اما صدای ریز خنده ی یورا رو خیلی خوب میشنید و مطمئن بود گوشای چانیول هم حالا حسابی سرخ شده.
بعد شام زمانی که چانیول و پدرش در حال صحبت با هم بودن و بکهیون دوباره مشغول صحبت با مادر چانیول بود زنگ در به صدا در اومد.
- آه... هیون اومد!
یورا با ذوق گفت و به طرف در رفت تا به استقبال نامزدش بره.
با وارد شدن کسی که یورا دستش رو دور بازوش حلقه کرده بود، بکهیون قبل از اینکه بتونه بایسته دوباره روی صتدلی افتاد و بدنش خشک شد. تمام سرش شروع نبض زدن کرد و یهویی مغزش پر از سرو صدا شد. حتی یک لحظه هم تمرکزی نداشت و نمیفهمید اون صدا ها چی میگن؛ به قدری همه چیز توی یک لحظه بهم ریخت که حتی صدای نگران چانیول رو هم نمیشنید و وقتی به خودش اومد بلاخره نفس حبس شده اش رو یک دفعه بیرون فرستاد و به دست چانیول چنگ زد.
- چیشدی یهو؟
چانیول با نگرانی گفت و بکهیون خیلی خوب سنگینی نگاه همه به اضافه ی اون نگاه لعنت شده رو روی خودش احساس کرد. سرش رو به گوش چانیول نزدیک کرد و وحشت زده زمزمه کرد: ما نباید بمونیم یول، باید... باید فرار کنیم.
چانیول با تعجب سرش رو بالا آورد:
- چی؟ منظورت چیه؟
- میخواد فرار کنه؟
صدای لعنت شده اش که بلند شد بلافاصله چونه ی بکهیون لرزید و چشم هاش گشاد شد. مگه نگفتن از کره رفته؟ اصلا چطور برگشته بود که حالا گیر نیوفتاده بود؟ چطوری پیداش کرده بود؟
- شما... همو میشناسید؟
یورا با تردید گفت و قبل از نامزدش بکهیون با صدای بلندی گفت: نه!
لحنش برای نفی کردن زیادی ضایع بود و همه نگاه کنجکاوشون رو به هیونجو، نامزد یورا، دوختن تا اون چیزی بگه.
- بکهیون یه مدت طولانی مریضم بود و قبل از اینکه کاملا درمان بشه از دستم فرار کرد؛ زمانی که جونمیون اون رو آورد تقریبا شونزده هیفده ساله بود. مگه نه بیون بکهیون؟
تیکه ی آخر رو به تمسخر گفت و اشک بکهیون روی گونش چکید؛ چرا هنوز میتونست اتفاقات پشت این لحن مرموز رو به خاطر بیاره؟
سرش رو بالا آورد و بدون نگاه کرد به اون، رو به چانیول نالید:
- یول... بیا بریم خونه؛ خواهش میکنم.
- آخه چرا؟ یهویی چیشد؟
بکهیون از جا بلند شد و آستین چانیول رو ‌کشید:
- فقط بیا بریم و بهش گوش نده... اون فقط دروغ میگه... دروغه!
کلمه ی آخر رو با تاکید گفت و به هیونجو نگاه کرد.
- خیله خب. فکر کنم حال بکهیون داره بد میشه ما باید بریم. بازم بهتون سر میزنیم.
چانیول با لحن شرمنده ای گفت و نیم ساعت بعد طبق خواسته ی بکهیون هر دو توی ماشین چانیول بودن و به طرف خونشون میرفتن.
چانیول نیم نگاهی به بکهیون که توی صندلی جمع شده بود کرد و گفت: چرا اونجوری رفتار کردی؟
بکهیون لب هاش رو توی دهنش کشید و آروم گفت: اون باعث میشه تو دوستم نداشته باشی چون دروغگوی خوبیه.
چان با عصبانیت گفت: مگه چی قراره بهم بگه که خودت بهم نگفتی؟ من باید بدونم تا قبل از اینکه دیر بشه و اگه لازم شد جلوی ازدواجش با خواهرم رو هم بگیرم!
- هیچی نیست چانی باشه؟ فقط... حرفاشو باور نکن؛ من به خاطر دروغای اون مدت زیادی مریض بودم. تو که نمیخوای من دوباره مریض بشم؟
چانیول با کلافگی دستی به لب هاش کشید و با صدای آرومی گفت: خیله خب، فعلا بی خیالش میشم.
بکهیون لبخند پیروزمندانه ای زد و از شیشه به بیرون نگاه کرد.
"من هرگز به عقب برنمیگردم و تو هرگز نمیفهمی!"

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin