°پارت سی و پنجم°

316 85 2
                                    

چهار روز بیهوشی چانیول، دردناک و وحشت آور گذشت؛ همه چیز توی تلاطم بود. خبر ها به بیرون درز کرده بود و تمام طرفدار ها و غیر طرفدارها در حال شایعه سازی بودن. هر کس چیزی میگفت و کمپانی به خاطر شرایط خاص بکهیون و خانوادش نمیتونست چیز خاصی بروز بده. بیهوش بودن چانیول هم همه چیز رو بدتر کرده بود، چون همه نگران نبودش توی این شرایط بودن. آنتی فن ها هم در حال ماهی گرفتن از آب گل آلود، با سو استفاده از شرایط پیش اومده اون ها رو به هر چیزی که میخواستن متهم میکردن.
بعد از چهار روز بلاخره چانیول به هوش اومد. اوایل کمی گیج میزد و به چشم های پف کرده و نگران خانوادش با تعجب نگاه میکرد اما بلاخره کم کم فهمید اوضاع از چه قراره و چرا بیهوش شده.
اولین کلمه ای که به زبون آورد اسم " بکهیون" بود اما هیچکس جوابی براش نداشت. حتی بکهیونی هم وجود نداشت و این بیش از اندازه براش نگران کننده بود.
با اصرار و بی قراریش بلاخره بهش اجازه ی مرخصی دادن و حالا بعد از گذشت یک روز از به هوش اومدنش، توی ماشین و کنار سهون نشسته بود و تند تند پاش رو به کف ماشین میکوبید.
- سهون... بهم بگو!
لب های سهون لحظه ای لرزید و بعد لبخند زد.
- چیو هیونگ؟ داریم میریم خونه خانوادت تا استراحت کنی و به...
چانیول عصبی با دو دست به موهاش چنگ زد و وسط حرفش پرید: دارم در مورد بکهیون حرف میزنم. هر طرف رو که نگاه میکنم نیست، هیچکس هم در موردش باهاش حرف نمیزنه و جوابی بهم نمیده. تو بهم بگو... بگو کجاست؟
سهون ناامیدانه آه کشید و دستی دور لبش کشید. هیچوقت نباید خام مظلومیت چشم های اون آدم ها و خواستشون میشد؛ به هر حال اون هم مثل بقیه طاقت شکستن چانیول رو نداشت.
- میریم جایی که بفهمی.
سهون آروم زمزمه کرد و یک ربع بعد هر دو روبه‌روی در خونه ی بکهیون بودن. چانیول با بی قراری به سهون که چشم ازش میدزدید نگاه میکرد و نگران تر از قبل میشد. چی شده بود که سهون اینطوری نگاه میدزدید و مضطرب بود؟
- سعی کن آروم باشی.
سهون آروم گفت و رمز در رو زد. چانیول به آرومی در رو باز کرد و وارد شد اما قدم هاش از سومی تجاوز نکرده بود که خشکش زد. اونجا هیچ شباهتی به خونه ی منظم بکهیون نداشت، رسما ویرونه بود!
قدم که برمیداشت شیشه ها و تیکه های مجسمه های شکسته زیر پاهاش خورد میشدن و آوای مزخرفی از خودشون به جا میذاشتن. مبل، میز و صندلی ها همه واژگون شده بود و حتی روی دیوار های خونه هم رد این ویرونه ها به چشم میخورد. دردناک تر از همه لوستر پر از پروانه ی بکهیون بود که حتی مشخص نبود چطور زمین افتاده و نابود شده؛ بکهیون عاشق اون پروانه های کریستالی بود!
- بکهیون...
چانیول ناباورانه صداش زد و با قدم بعدیش تونست روی سرامیک سفید رنگ خونه رد سرخ رنگی رو ببینه که حتی دلش نمیخواست بدونه چیه!
- بکهیونا!
سهون چشم هاش رو روی هم فشرد و آروم نزدیکش شد.
- اینجا نیست.
چانیول سریع به طرفش برگشت و با وحشت نگاهش کرد.
- ک... کجاست؟ خونه من منتطره مگه نه؟
سهون آب دهنش رو قورت داد و تک تکشون به فحش کشید که به این کار لعنتی مجبورش کردن.
- اون واقعا حالش خوب نبود چانیول. فیلم رو برای گوشی تو هم فرستاده بودن و گوشی پیشش بود. فیلم رو دید، تمام شهر رو پای پیاده گز کرد و تا خونه مادر خوندش رفت. اونجا... اونجا آبروریزی راه انداخت و حالش بد شد. برادرش، جونمیون ترجیح داد که بستری بشه و... بردنش.
چانیول ناباورانه نگاهش کرد و چند بار پلک زد.
- بردنش؟ کجا بردنش؟
سهون نگاه گرفت و آروم زمزمه کرد: آسایشگاه.
چانیول به آرومی و جلوی چشم های سهون شکست و توی خودش چندین بار فرو ریخت.
- به همین راحتی؟ نباید میبردنش، بکهیون از اونجا وحشت داشت!
سهون با غم کنارش نشست و شونه هاش رو لمس کرد.
- هیونگ، اون واقعا خوب نبود؛ اگر نمیبردنش اونجا خیلی بدتر میشد. حتی خبرش به رسانه ها هم درز کرده!
نگاه چانیول با وحشت روی چشم هاش نشست.
- ر... رسانه ها؟ خدایا... چی فهمیدن؟ تا کجا فهمیدن؟
- نگران نباش، فقط متوجه دزدیده شدن خواهرت و اینکه بکهیون نجاتش داده شدن و اینکه الان کجاست. یه چند تا ویدیو از زمانی که رفته بود جلوی در خونه مادرش هم پخش شده.
چانیول نگاهش رو روی خورده شیشه های کف زمین دوخت.
- متاسفم.
زمزمه غمگین سهون، پوزخند دردناکی روی لب هاش نشوند.
- تو دیگه چرا؟ همه چیز تقصیر منه. من باهاش بد بودم؛ اونقدر که نیاز داشت براش خوب نبودم. اگر نمیذاشتم بره اون الان خوب بود. من فقط گفتم نونا رو برام بیاره و روح درد کشیده ی اون رو فراموش کردم؛ من یادم رفت که اون فقط کاری رو میکنه که من بهش میگم تا از دستم نده؛ اما الان حس میکنم این منم که اون رو از دست دادم. من... من نابودش کردم!
هق هق دردناک چانیول توی فضای آشفته ی خونه پیچید و غبار غم رو غلیظ تر کرد.
سهون خودش رو روی زمین جلو کشید و برادرانه بغلش کرد.
- هیونگ اون خوب میشه؛ تو کنارشی، ما همه کنارشیم.
- اون خوب میشه؛ من خوب نمیشم. من به غیر از اون خودم رو هم نابود کردم. چطور قراره بعد این توی چشم های نگاه کنم و اشک هاش وقتی که توی بغلم میلرزید، یادم نیوفته؟ چطور میتونم به صدای خندیدنش گوش بدم و صدای ناله هاش وقتی که سعی میکرد اون عوضیو از خودش دور کنه، توی گوشم نپیچه؟ من قراره بعد این چیکار کنم؟
- هیونگ خواهش میکنم بسه؛ تو نباید اینقدر به خودت فشار بیاری، ممکنه دوباره حالت بد شه.
- اون کثافت کجاست؟
- مرده؛ زیر یه پل خودکشی کرده بود.
چشم های سرخ و پر از اشک چانیول با عصبانیت از نگاه گرفته ی سهون جدا و دست هاش مشت شدن.
- عوضی... من باید میکشتمش!
- بلنو شو هیونگ، باید استراحت کنی.
چانیول با کمی مکث روی پاهاش ایستاد و در حالی که به طرف در قدم برمیداشت آروم گفت: آدرس بکهیون رو بهم برسون.
سهون بدون حرف به شونه های خمیده ی رفیق همیشه پر انرژیش خیره شد و قلبش از دیدن اون حجم غم و هاله ی سیاه دورش فشره شد.
این عادلانه نبود که همه چیز اینطور بهم ریخته و نابود شده بود!

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now