°پارت یازدهم°

576 142 3
                                    

- خسته نباشی بکهیون شی.
لبخندی به عکاس زد و به طرف لوهان رفت. قهوه اش رو از دستش گرفت و گفت: فقط بهم بگو که بعد از اینجا وقت دارم بخوابم!
- متاسفم بکی. همین حالام دیر کردیم و چان منتظره!
تابی به چشم هاش داد و گفت: من میرم لباس هام رو عوض کنم.
بعد هم به طرف اتاق پرو رفت. روی صندلی که توی اتاق بود نشست و دستی تو موهای قرمز رنگش کشید.
چهره اش از اون پسر بچه ی مثبت دبیرستانی که بود تغییر کرده بود و حالا یه پسر بچه ی شر دبیرستانی بود.
پوزخندی زد و زیر لب گفت: حداقل کاش قیافت یکم مردونه تر بود. فنات از چیِ تو خوششون میاد؟
بلافاصله گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و چند تا سلفی و چند تا عکس قدی جلوی آینه انداخت.‌
با باز شدن در دست از کارش کشید و به لوهان که با خنده نگاهش میکرد خیره شد:
- چیه؟
لوهان خنده اش رو خورد و گفت: هیچی دارم به کسی نگاه میکنم که از فضای مجازی دور بوده و هنوز یک هفته نشده داره معتادش میشه.
بک بی حوصله دکمه های بلوزش رو باز کرد و گفت: زیاد حرف نزن هیونگ، هیچم معتاد نیستم؛ فقط چندتا عکس برای فنام گرفتم تا خوشحالشون کنم.
لوهان سری تکون داد و گفت: اوکی من باور کردم. زود بیا که منتظرتم.
بعد از عوض کردن لباس هاش از اتاق بیرون اومد و با عوامل خداحافظی کرد. در حالی که پشت سر لوهان کشیده میشد عکس هاش رو توی صفحه اش پست کرد.
- به نظرت با موی قرمز خوب شدم؟
- خوب چیه؟ عالی شدی.
- شبیه پسر بچه هام.
این رو بک با اعتراض گفت و لوهان خندید:
- تو فقط خیلی کیوتی بک؛ نمیتونی تغییرش بدی. قیافه ی لعنتیت برعکس شخصیتته.
توی ماشین که نشستن بک بی اختیار گفت: چان مسخرم نکنه!
لوهان اول ابروهاش از تعجب بالا پرید اما بعد سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
- میدونی به نظرم با توجه به میکاپ چشمت که پاکشم نکردی هنوز، تنها چیزی که بهت میگه سکسیه؛ امکان داره بعدش ازت بخواد باهاش قرارم بذاری حتی!
بک با تعجب به طرف لوهان که با دقت مشغول رانندگی بود برگشت:
- قرار بذارم؟ جدا این رو ازم قراره بخواد؟
لوهان سردرگم و با تردید خندید:
- من نمیدونم بک. الان این مهمه؟ لطفا باهام صادق باش و اگر هست بهم بگو.
بک سردرگم تر از اون گفت: نه... یعنی آره. خب اون گیه... من نیستما، اون هست و خب اگه از من خوشش نیاد...
لوهان ماشین رو کنار زد و کمربندش رو باز کرد. دست های بک رو توی دستش گرفت و گفت: بکی... بکی!
بکهیون نگاهش کرد.
- از چان خوشت میاد؟
بک با ترس سرش رو به اطراف تکون داد و گفت: نه، نه من گی نیستم!
لوهان سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: تو گی نیستی با این حال... ازش خوشت میاد؟
بک چشم هاش رو روی هم فشرد و گفت: من... من فقط انگار که... نمیدونم لو. اون خیلی با من مهربونه و هوام رو داره. حس میکنم مهربونیش رو با علاقه اشتباه گرفتم. این... تقصیر بی جنبه بودن من و کمبود محبته که این اتفاق داره می افته. متاسفم اما مطمئنم بهش جذب نمیشم چون من گی نیستم فقط از محبتاش خوشم اومده و چون اون گیه یکم گیج شدم؛ آره چیزی نیست.
لوهان تمام مدت بدون حرف خیره اش بود و خوب هم میدونست چه اتفاقی افتاده. از اولش هم همین براش ترسناک بود؛ که یکی از اون دوتا جذب اون یکی بشه و اگه اون یه نفر بکهیون باشه این اتفاق اسمش فاجعه میشد.
بعد از اینکه وارد اتاق تمرین شدن چان هم وارد شد و با لوهان دست داد.
- چطوری پسر؟ کارتون چرا اینقدر طول کشید؟
لوهان که حالش گرفته بود گفت: کارا طول کشید.
چان نگاهی به صورت لو انداخت و گفت: برای بک اتفاقی افتاده؟ اصلا کجاس...
با دیدن بک که با چشم های پاپی شکلش خیره اش بود خیالش راحت شد.
- خوبی تو؟
بک سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: اهوم.
بعد هم کلاهش رو از روی سرش برداشت که موهای قرمزش نمایان شد. چان که مات شده بود به زحمت زمزمه کرد:
- موهات...
بک با تردید دستی روشون کشید و گفت: آم... رنگشون کردم. بد شدم؟ همه فنا گفتن موهام قشنگه.
چان قدمی نزدیکش شد و با هیجان گفت: از اونم بهتر. خدایا چقدر سکسی شدی پسر!
بک به سرعت به طرف لوهان که صورتش رو بین دست هاش پنهان کرده بود برگشت؛ دقیقا همون حرف رو گفته بود.
- آم ممنون... دیگه؟
چان ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت: باید بیشتر بگم؟
بک دوباره به لوهان نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت. لوهان با حرص موهاش رو کشید و گفت: برید سراغ تمرینتون. آقای ژانگ گفت که تا دو روز آینده بهتون سر میزنه تا ببینه کار به کجا کشیده و باهاتون حرف بزنه. از اونجایی که چان گیه و بک هم یه هنرمند منزوی، قراره کلی هیت بگیرید؛ میخواد در موردش باهاتون حرف بزنه و فکر کنم یه سری برنامه ها داره.
هر دو سری به نشونه ی تایید تکون دادن و سراغ تمرینشون رفتن.
بعد از تمرین چان با گفتن " میرم پیش کیونگ" سریع از اتاق خارج شد و بک رو تنها گذاشت. بک سرش رو روی دست هاش گذاشت و آهنگی رو زیر لب زمزمه کرد.
لوهان نگاهش خیره بک بود که شبیه سگی شده بود که صاحبش رهاش کرده. دست هاش رو روی میز گذاشت و گفت: بریم کیک ماهی بخوریم؟ خیلی دلم میخواد.
بک با حرص چشم هاش رو روی هم فشرد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. شماره ای گرفت و منتظر شد تا جواب بده.
- بک؟ جدا تو بهم زنگ زدی؟
با شنیدن صدای سهون بلافاصله گفت: سهونا بیا دوست پسرت رو بردار ببر؛ ویارِ کیک ماهی کرده.
بعد هم به چشم های متعجب لوهان خیره شد و با حرص ادامه داد: البته اگه نقشه اش این نباشه که سعی کنه من رو کنترل کنه.
بعد هم سریع گوشی رو روی سهون قطع کرد و از جاش بلند شد.
- بکی من...
بک کلاهش رو از روی میز برداشت و گفت: نه هیونگ، متوجهم چی میخوای بگی اما نه! میخوام برگردم خونه و محض اطلاعت میخوام تنها برم.
بعد هم سریع از اتاق خارج شد. لوهان فقط داشت سعی میکرد دیواری که بک دور خودش کشیده رو خراب کنه و متوجه نبود که اگه آجرهای این دیوار فرو بریزه اولین کاری که بک مجبور به انجامش میشه دوست داشتن بقیه است. اون داشت سعی میکرد بقیه رو دوست نداشته باشه تا از دستشون هم نده چون اصلا تحملش رو نداشت.
ماسکش رو روی صورتش محکم کرد و اولین تاکسی که دید گرفت. سوار ماشین که شد آدرس رو داد و سعی کرد خودش رو با گوشیش سرگرم کنه. وارد صفحه اش شد و شروع کرد به خوندن کامنتایی که فن ها براش گذاشته بودن و بوم! چانیول هم یه فن بوی خیلی بزرگ بود، درسته؟
بک با دقت شروع به خوندن کامنتا کرد:
- شیمکونگ! خدای من باورم نمیشه که هر روز از نزدیک میبینمت و زنده ام. همزمان که جذابی، کیوت هم هستی. تو بهترینی هیونی؛ تو بهترین انجلی هستی که تا به حال دیدم!
لبخندی روی لبش اومد و از اون حس بدی که داشت کمی دور شد. وارد پیج چان که شد با کلی عکس مواجه شد و سردرگم بود که کدوم رو اول ببینه اما عکس خودش چیزی بود که توجهش رو جلب کرد. سرش روی دست هاش بود و روی میز از خستگی خوابش برده بود و زیرش چان نوشته بود: اولین باره دارم خوابیدن یه فرشته رو از نزدیک میبینم! به خودت زیاد فشار نیار هیونگ کوچولو.
لبش رو گاز گرفت و رفت بالاتر اما دو تا عکس بالاتر تمام حال خوبش رو دوباره ازش گرفت.
اولی عکسی بود که چان کنار کیونگ گرفته بود و به عنوان منیجر و دوست خوب معرفیش کرده بود و بعدیش هم اون و کیونگ بودن که توی ماشین در حال خوردن هوتوک بودن و لبخند چان دقیقا مثل همیشه بود. انگار که بین کیونگ و بک هیچ فرقی وجود نداشت.
بکهیون با ناامیدی گوشیش رو کنار گذاشت و با دیدن کسی که کنار خیابون داشت هوتوک درست میکرد با یه تصمیم فوری تاکسی رو متوقف کرد. با دقت اطراف رو نگاه کرد؛ آدمای زیادی اونجا نبودن و البته اگر بودن هم با وجود کلاه و ماسکش سخت میشد شناختش. عینک بدون شیشه ای که همیشه توی جیب لباس هاش بود رو به چشم هاش زد و از ماشین پیاده شد.
- سلام آجوما؛ میتونم چند تا هوتوک بگیرم؟
زن نگاه مهربونی به جوون بالا سرش رو مشخص بود معذبه انداخت و گفت: چرا که نه؟ ببینم تا حالا خوردی؟
بعد هم صندلی تاشوی کوچیکی براش باز کرد و اشاره کرد بشینه. بک تشکری کرد و روی صندلی نشست:
- نه... یعنی یادم نمیاد خورده باشم.
زن لبخندی زد و گفت: پس یه خوبش رو بهت میدم که دفعه ی بعد با رفیقات بیای.
بک لبخند تلخی زد و آروم گفت: من دوستی ندارم که باهام بیاد هوتوک بخوره؛ نمیشه تنها بیام؟
- یعنی آیدلا هوتوک نمیخورن؟
بک با تعجب به زن نگاه کرد:
- چی؟ آیدل؟
- اینکه همتون تنها و با یه کلاه و ماسک و گاها عینک میاین اینجور غداها رو بخورین برام شده عادت. شهرت تنهاتون کرده؟
بک به حرکات دست آجوما خیره شد و گفت: نه من از اولم تنها بودم و خب... شاید اونقدرام معروف نباشم.
- بذار ببینمت.
بک چند ثانیه مکث کرد و بعد کمی ماسکش رو پایین کشید.
- میشناسمت؛ تو فقط زیاد توی تلوزیون نمیای. بیشتر از صدات به اینکه منزوی هستی معروفی. من زیادی امروزیم نه؟ به خاطر نوه هامه.
بعد هم هوتوک رو بهش داد:
- بخور و ازش لذت ببر و مطمئن باش دورت پر از چیزای قشنگه همیشه کسایی هستن که دوست دارن. چیزای کوچیکی که ناراحتت کردن ارزشش رو ندارن پسر.
بک تیکه ی کوچیکی از هوتوک رو توی دهنش گذاشت و به خاطر طعم خوبش چشم هاش رو بست.
- آره خب... هیچ مشکلی نیست. فقط وقتی دیدم دوتا از همکارام رفتن هوتوک بخورن منم دلم خواست‌.
بکهیون با خوردن اولین تیکه با ذوق به زن که با مهربونی خیره اش بود گفت: آجوما این خیلی خوبه، من بیشتر میخوام!
یک ساعت بعد بکهیون بلاخره به خونه رسید در حالی که شکمش پر از هوتوک بود و قلبش پر از حس خوبی که از اون آجومای مهربون گرفته بود.
به محض بیرون اومدن از آسانسور چان و کیونگ رو دید که با کیسه هایی که دستشون بود سعی در پیدا کردن کلید داشتن.
چان که با باز شدن در آسانسور به طرفش برگشته بود با دیدن بک اخم هاش توی هم رفت:
- تا الان کمپانی بودی؟
بک نیم نگاهی بهش کرد و در حالی که به طرف واحدش میرفت گفت: نه، بیرون بودم.
- با لوهان؟
بک نفس عمیقی کشید و گفت: تنها.
- چی؟ تنها؟ هیچ میدونی چقدر خطرناکه برات؟ لوهان خبر داره؟
بک کلافه برگشت طرف چان و گفت: کسی خبر نداره. اشکالش کجاست؟ همه این کار رو میکنن چان!
کیونگ بازوش رو به بازوی چان رو فشرد و پا در میونی کرد:
- درست میگه چان، اون میتونه مراقب خودش باشه.
چانیول با این حرف کیونگ با کلافگی گفت: اگه فنا دوره اش میکردن چی؟ اونم نه، ساسنگا چی؟
بکهیون با حرص گفت: این مشکل من بود و مطمئنم اون لحظه مزاحم تو نمیشدم، پس نگران نباش. حالا هم به جای اینکه اینجا بایستی و من رو مواخذه کنی بهتره با اون خریدای سنگینت بری تو.
چان که انگار تازه حواسش به خرید های توی دستاشون افتاده  بود گفت: آه لعنتی اصلا حواسم نبود. آه راستی فردا شاید نرسم به تمرین؛ با کیونگ تا صبح کار داریم.
نگاه بکهیون سریع نگاه مرموز چان که روی کیونگ نشست و لبخند کیونگ از اون نگاه رو دنبال کرد. اونا تا صبح کار داشتن؟
بک توی خودش جمع شد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت:
- اوه! پس من سریع میرم داخل تا به کاراتون برسین.
چان خنده ای کرد و گفت: مشکل اینه که کلیدا توی جیبمه و دست جفتمون پره؛ کیونگ هم اصرار شدید داره که اگه خریدا رو بذاریم پایین کثیف میشن.
بک همچنان نگاهش کرد تا منظورش رو بفهمه.
- من کمکتو میخوام تا کلید رو از جیب شلوارم بیرون بیاری.
بک سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت: کدوم جیب؟
چان با سرش اشاره ای به جیب جلوی سمت راستش کرد. بک سریع جلو رفت و با خجالت دستش رو توی جیب چان فرد کرد.
- حتما مجبور بودی بذاریش اینجا؟ اصلا وایسا ببینم، ما که درامون با رمز باز میشه!
بعد هم به چان نگاه کرد تا جوابشو بگیره که لبخند بزرگ و احمقانه ای زد:
- در خونه ی من رمزی نیست بک؛ چون یادم نمیمونه. باید اول یه رمز خاص بسازم توی ذهنم و بعد بگم عوضش کنم.
بک نگاهی به در خونه ی چان انداخت و با لمس کردن چیز سردی سریع بیرون کشیدش و در رو باز کرد. در رو کامل باز گذاشت و کلید رو این بار توی جیب عقب شلوار چان گذاشت.
کیونگ بلافاصله داخل شد اما چان کمی سرش رو به طرف بک که نگاهش قفل کیونگ بود نزدیک کرد:
- از نظر من که خوب بود؛ نظر تو چیه؟
بک با گیجی نگاهش کرد که چان با چشم هاش اشاره ای به پایین تنه اش
کرد. بک با تعجب و خجالت گفت: چی خوب بود؟
چان نیشخندی زد و گفت: برخورد دستات بهش وقتی که حتی حواست نبود؛ عالی بود. میخوای وقتی حواست هست امتحانش کنیم؟
بک دندون هاش رو روی هم فشرد و عصبی اما آروم گفت: تو همین الانم یکی رو توی خونه منتظر براش داری؛ نیاز به دعوت من نیست.
بعد هم سریع رمز در رو زد و داخل خونه اش شد. چان با بهت به در بسته ی خونه اش زل زد. چی میگفت اون؟
- به جای واژه ی تا صبح کار داریم میشه گفت تا صبح قراره گیم بزنیم. چان به طرف کیونگ برگشت و با تعجب گفت: برای این اینقدر شاکی شد؟
کیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم. خریداتو بیار جابه‌جا کن که یه چی بخوریم و شروع کنیم. وایسا ببینم، من که اصلا نگفتم خریدارو بذارم زمین کثیف میشه!
چان لبخندی زد و پشت سرش داخل شد.
توی حموم بک نیم ساعت تمام فقط کل پوستش رو با حرص سابید تا اینکه بلاخره خسته شد و وارد وان شد. چشم هاش رو روی هم گذاشت و بین فکرها و صداهایی که توی مغزش بودن، حتی نفهمید کی خوابش برد.
صدای کوبیده شدن و فریاد میشنید اما حتی نمیتونست چشم هاش رو باز کنه. اما با بلند تر شدن صدای فریاد به اجبار تن خشک شده اش رو تکونی داد و توی جاش نیم خیز شد.
- بله؟
بعد از صدای دادش یک دفعه در حموم چهارطاق باز شد و قامت چان توش ظاهر شد. موهاش شدید بهم ریخته، بالا تنه اش برهنه بود و شلوارکی تا روی زانو به تن داشت. رنگ صورتش حسابی پریده بود و گوشی تلفنی روی گوشش بود.
- بک؟
انگار باورش نمیشد اون بک باشه.
- چیزی شده؟ نکنه باز فکر کردین مردم؟ من فقط توی وان خوابم برده بود.
چان نفس عمیقی کشید و با قدم های بلند نزدیکش شد، گوشی رو به طرفش گرفت و زمزمه کرد: لوهانه.
بک با تردید گوشی رو ازش گرفت و به گوشش چسبوند. نه اون چیزی میگفت نه لوهان تا اینکه بلاخره صبر لوهان سر اومد و با صدای آروم و گرفته ای گفت: دوست داری اذیتم کنی بک؟ من فقط نگرانتم و تو بیشترش میکنی؟
بک آروم زمزمه کرد: متاسفم.
لوهان با حرص گفت: به جای متاسف بودن کمی به فکر باش.
بعد هم تماس رو قطع کرد. بک گوشی رو از گوشش فاصله داد و به چان که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد، اما نگاه چان مستقیما به چیزی داخل آب معطوف بود و حتی مکالمشون رو هم نشنیده بود. رون های پر و سفید بکهیون بدجور برای کبود شدن توسط چان بی قرارش کرده بودن.
- یا... داری چیو نگاه میکنی؟
بک با اعتراض و خجالت گفت و سریع پاهاش رو جمع کرد. نگاه چان بالا اومد و روی گونه های قرمزش نشست.
- چطوری اینا رو توی اون شلوارا مخفی میکنی؟ بک تو خیلی بیرحمی!
بک با حرص گفت: اون طرفو نگاه کن بی حیا! حریم شخصی حالیته؟
چان خنده ای کرد و گفت: اولا توی آب بودی درست و حسابی معلوم نبود و بعدم که... حریم شخصی بک؟ لعنتی تو اگه میخوایش باید حواست به نگرانی بقیه باشه وگرنه هر روز صبح من رو توی خونت داری!
بک غر زد: باز خوبه شبا ندارمت.
چان نیشخندی زد و با اشاره به پایین تنه اش گفت: مطمئن باش که صبح و شب نداره اما صبح برای اون فسقلی که لای پامه جذاب تره بیبی!
نگاه بک بلافاصله روی برآمدگی شلوار چان نشست که حرفش رو کاملا تایید میکرد. ناخودآگاه آب دهنش رو قورت داد و لبش رو گزید‌‌.
چان که این صحنه ی فوق سکسیو دید قبل از خون دماغ شدنش به عقب برگشت و یکی از حوله ها رو چنگ زد. روبه روی وان ایستاد و حوله رو بالا گرفت:
- سریع بیا بیرون.
بعد هم نگاهش رو ازشون گرفت. بک سر پا ایستاد و حوله رو دور خودش پیچید که البته تاثیر چندانی نداشت و کلی از برهنگی بدنش هنوز از حوله بیرون بود. چان از پشت نگاهی به وضعیت بک انداخت و زمزمه کرد: در مورد بدنت چی بهت گفته بودم؟
بک بدون اینکه برگرده با صدای آرومی زمزمه کرد: سفیدم، بهم بی میل نیستی و...
چان از پشت بک رو توی آغوشش گرفت و با صدای دورگه ای گفت: میخوام الان لمست کنم پس اگه موافق نیستی همین حالا پسم بزن!
بعد هم دست هاش بازوهای برهنه ی بک رو لمس کردن. لرزی توی تن بک نشست و خودش رو بدون اختیار به بدن چان فشرد که لبخندی روی لب هاش نشوند. انگشت های دستش رو آروم نوازش کرد:
- پس این دو طرفست؟ برگرد طرفم بیبی!
بک کاملا بی اختیار و حرف شنو به طرفش برگشت و به سینه ی چان خیره شد.
- هیون؟
وقتی بازم عکس العملی ازش ندید سرش رو بالا کشید و به چشم های خجالت زده اش خیره شد. لبخند مهربونی زد و گفت: تو که ازم نمیترسی یا بدت نمیاد؟
بک سرش رو به اطراف تکون داد:
- نه.
چان بهش نزدیک تر شد و اون رو بین بازوهاش گرفت:
- حتی اگه لمست کنم هم ازم دوری نمیکنی درسته؟
- نمیکنم.
دست های چان حوله ی دورش رو به آرومی کنار زد و روی زمین انداخت اما همچنان به چشم های مسخ شده بک خیره بود:
- من نمیدونم اسمش چیه بک اما حسش خیلی خوبه؛ تو رو کنارم میخوام. شاید خیلی زود به نظر بیاد چون مدت زیادی نیست که با هم آشنا شدیم اما اهمیتی بهش نمیدم. تو با این خواستن هم مشکلی نداری؟
- ندارم اما من... گی نیستم!
تیکه آخر حرفش رو با تاکید گفت و باعث شد چانیول با مهربونی بخنده:
- معلومه که نیستی. میخوای آروم پیش بریم؟ میخوای با هم وقت بگذرونیم و کنار هم باشیم تا ببینم این کشش برای چیه؟
بک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و با صدای آرومی گفت: آره اما... لطفا دیگه با کیونگ نخواب!
- من باهاش نخوابیدم؛ تا صبح گیم زدیم.
بک با تعجب نگاهش کرد:
- اما تو گفتی...
با لمس تیره کمرش توسط چان حرفش تو دهنش ماسید و به بازوی چان چنگ زد.
- آه... قرار بود آروم پیش بریم!
چان سرش رو نزدیک گوش بک برد:
- باور کن تا الان نمیدونستم میتونم با حسودی کردن هم تحریک بشم!
بعد هم پایین تنه اش رو به بک فشرد که باعث شد لب هاش رو گاز بگیره و چشم هاش رو ببنده.
چان داشت باهاش چیکار میکرد؟ یک هفته شده بود که هم رو دیده بودن؟
با گرم و خیس شدن یک دفعه ای لب هاش از جا پرید و یک قدم از چان دور شد اما دست هایی که دورش بود مهارش کردن.
- میخوای ببوسیم؟
چان به چشم های مبهوت بک خیره شد و گفت: نباید این کار رو کنم؟ من میخوامش؛ خیلی زیاد!
بک چند بار با گیجی پلک زد اما در نهایت گفت: این اولیشه چان!
- اولین بوسه ات؟ تو توی فیلمات بوسه داشتی بک.
بک به لب های گوشتی چان نگاه کرد و آروم گفت: اما اولین بوسه ی واقعیِ منه!
چان لبخندی به معصومیت بک زد و کمرش رو نوازش کرد:
- پس مطمئن میشم که بهترینشو بهت میدم.
بک سری به نشونه ی تایید تکون داد و نفس عمیقی کشید اما قبل از اینکه به خودش بیاد لب هاش درگیر بوسه ی دیوونه کننده ی چان شدن و چشم هاش تا آخرین حد گشاد شدن. لب های باریک و سرخش بین لب های چان فشرده میشدن و تنها کاری که ازش بر میومد لذت بردن بود. دست های چان بیکار نموندن و یکیشون کمر بک رو محکم به خودش فشار میداد و اون یکی در حالی که موهاش رو اسیر خودشون داشتن سرش رو کج نگه داشته بود تا امکان دسترسی بهتر به دهن بک رو بهش بده. چشم های بک کم کم بسته شد و دست هاش به بازوهای عضله ای چان چنگ زدن. داشت دیوونه میشد و حتی نمیدونست باید چیکار کنه.
زبون چان که گوشه گوشه ی دهنش میچرخید، لمس دست های لعنتیش روی تنش، نفس های داغش و هر چیزی که به اون مربوط بود.
بک اونقدر تحت تاثیر چان قرار گرفته بود که بدون اینکه بفهمه داشت توی دهنش ناله میکرد و تمام بدنش شل شده بود و به واسطه ی دست های چان بود که سر پا ایستاده بود.
به محض جدا شدن لب هاشون، لب های بک کش اومد و نفس نفس زد‌. نمیتونست حتی به چشم های چان نگاه کنه تا بهش بگه چقدر همه چی خوب بوده چون اون پایین چیزایی بود که به جفتشون ثابت میکرد چقدر از هم لذت بردن.
- دوسش داشتی؟
بک پیشونیش رو به سینه ی چان تکیه و سرش رو نشونه ی تایید تکون داد.
- من... نمیدونستم یه بوسه اینقدر میتونه خوب باشه وگرنه زودتر امتحانش میکردم.
چان بدن بی جون بک رو بین بازوهاش فشرد و با حرص گفت: این بوسه رو هیچکس اینقدر خوب نمیتونست بهت بده؛ حداقل نه اینقدر خوب که اون فسقلی لای پات رو بیدار کنه!
بک خجالت کشید اما از رو نرفت. توی همون حالت مشتی به سینه اش زد و گفت: هی... اون اندازش کاملا هم استاندارده!
چان خنده ی مغروری کرد و گفت: پس باید غول منو ببینی!
بک چان رو به عقب هل داد و سریع خم شد تا حوله اش رو برداره که اینکار یه ویوی عالی ازش به چان داد که باعث شد آب دهنش رو پر سر و صدا قورت بده.
بک حوله رو دور کمرش بست و گفت: خب...
چان نگاهش رو از بدن بکهیون به چشم هاش منتقل کرد و با لبخند گفت: پس از الان به بعد تو دوست پسر منی ها؟
بک با تعجب گفت: دوست پسر؟
اما قبل از جواب گرفتن، زنگ واحدش یک دفعه به صدا در اومد و از جا پرید.
- لوهانه؟
قبل از اینکه بتونه قدمی برداره دست های چانیول شونه هاش رو چسبیدن.
- هر کی که هست من درو باز میکنم و تو میری لباس بپوشی!
بک نگاهی به اخم های چان کرد و اونم متقابلا اخم کرد:
- الان مثلا من و تو با هم فرقی داریم؟ تو خودتم یه جورایی لختی!
چان لبخندی زد و گفت: اما بدن من مثل توعه لعنتی اینقدر سکسی نیست.
بک ابرویی بالا انداخت و با لحن اغواگرانه ای گفت: واقعا فکر میکنی نیست؟
و بعد نگاه داغش رو به بدن چان دوخت. چان آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و زیر لب گفت: لعنت بهت بکهیون!
بعد هم به طرفش حمله کرد و بوسه ی دیگه ای رو شروع کرد. بک خنده ای کرد و دست هاش دور گردن چان حلقه شدن.
- فاک!
با شنیدن صدای فریاد بهت زده ی کسی هر دو از هم جدا شدن. بک با ترس به جونگین که توی درگاه حموم ایستاده بود نگاه کرد و بازوی چان رو فشرد. چان به نسبت هر دو ری اکشن بهتری نشون داد. کمی به طرف بک برگشت و آروم زمزمه کرد: تو برو لباس هات رو بپوش، من اوضاع رو آروم میکنم.
بعد هم به طرف کای رفت و به زور از حموم کشیدش بیرون. با بیرون اومدنشون کای از بهت در اومد و دست های چان رو پس زد.
- توی عوضی داشتی با برادر من چه غلطی میکردی؟ اون... اون دقیقا چی بود؟
چان دست هاش رو بالا برد و آروم گفت: کای، چیزی نیست باشه؟ فقط سعی کن آروم باشی. اون چیزی که دیدی یه چیز عادیه و امکان داره بازم و حتی بیشترش رو هم ببینی. من و بک باهمیم، باشه؟
چشم های کای به سرعت گرد شد و تقریبا داد زد: چی برای خودت زر میزنی؟ بک با تو؟ اون گی نیست. هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟
چان به طرف آشپزخونه بک راه افتاد و گفت: منم نگفتم برادرت گیه. من و اون فقط تصمیم گرفتیم که باهم وقت بگذرونیم چون بهم یه کشش شدید داریم؛ دقیقا همون چیزی که توی حموم دیدی.
قهوه ساز رو روشن کرد و بعد با اخم به طرف کای برگشت و گفت: از جلو در حمومم بیا اینور بذار اون بچه بره لباسشو بپوشه!
کای با دو وارد آشپزخونه شد و گفت: خودت داری میگی بچه؛ چان این ارتباط درست نیست. بک مثل بقیه نیست، اگر رهاش کنی اون نابود میشه؛ بدتر از حالاش!
چان که نگاهش به بکی بود که داشت از حمام خارج میشد گفت: کی گفته میخوام یا میتونم ولش کنم؟ من فکر میکنم میخوام تا ابد تو بغلم بگیرمش!
بک با بهت به چان خیره شد اما با اخم چان و اشاره ی تندش به اتاق، سریع واردش شد و درو محکم بست.
پشت در وا رفت و دستش رو روی قلبش گذاشت؛ چان میخواست چیکار کنه؟ تا ابد اونو توی بغلش داشته باشه؟
دست هاش روی گونه های سرخش نشستن و با ذوق زمزمه کرد:
لعنتی... این خیلی جذابه! منم... منم میخوام تا ابد توی بغلت باشم.
با سرعت به طرف کمد لباس هاش رفت و لباس هاش رو پوشید. مثل همیشه با موهای خیس بیرون رفت. نمیدونست با ‌کای باید چطور رفتار کنه اما مهم نبود، چون هر چی که بود چان اونجا بود و ازش مراقبت میکرد؛ خودش گفته بود.
به محض ورود به آشپزخونه دید که کای پشت صندلی نشسته و سرش رو بین دست هاش گرفته. نگاهش رو دور آشپزخونه تاب داد و با ندیدن چانیول ترسید.
- چان کو؟
این رو ناخودآگاه با ترس گفت و به کای خیره شد که سرش رو از روی دست هاش برداشت و با اخم های درهم گفت: رفت.
- چی؟ چرا؟ کجا رفت؟
کای از جاش بلند شد تا برای خودش قهوه بریزه.
- فکر میکنی برام مهمه؟ بک میدونی چه اتفاقی برات میوفته وقتی همه بفهمن با یه پسر توی رابطه ای؟
بک بدون توجه بهش به طرف در خونه رفت و قبل از اینکه بازش کنه چان و کیونگ وارد خونه اش شدن. با ترس به چان که توی دستش وسایل صبحانه بود نگاه کرد.
- بکی؟ چیشده؟
دست هاش پایین تیشرتش رو چنگ زدن و صداش لرزون شد:
- کجا رفتی؟ فکر کردم...
چان سریع وسایل رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت؛ اون رو توی بغلش گرفت و نذاشت ادامه بده.
- آه متاسفم عزیزم. من فقط رفتم تا چندتا چیز برای صبحانه بیارم، باشه؟ من جایی نمیرم، پیشتم؛ اینو بهت قول دادم.
بک سری به نشونه ی تایید تکون داد و با حرص به کیونگ خیره شد.
- سلام.
کیونگ با لبخند دوستانه ای گفت و وارد آشپزخونه شد.
- شما ها میتونین راحت باشین من آشپزی میکنم. کیونگسو هستم.
بعد هم با احترام کمی خم شد که کای بی‌حوصله جواب داد: کای.
برای کای سری تکون داد و مشغول شد.
نگاه کای قفل اون دوتا کاپل جدید بود که در حال لاو ترکوندن بودن. بک خودش رو برای چان لوس میکرد و چان با حوصله و مهربونی نازش رو میخرید.
- چانی دیگه قبل از اینکه بهم بگی یهو نرو؛ میترسم.
چان بوسه ای روی موهاش کاشت و گفت: نمیرم، نگران نباش.
- چند وقته رابطتون شروع شده؟
با این حرف کای، چان به طرفش برگشت و با لبخند گفت: یک ساعتم نشده و تو اولین نفری هستی که فهمید؛ تبریک میگم.
کای با حرص داد زد: یک ساعتم نشده و من شما رو نیمه لخت توی حموم پیدا کردم؟ لعنتیا یه جور بهم دل و قلوه میدین انگار ده ساله باهمین!
چان بلند خندید و گفت: خوشحال میشدم اگه ده سال با هم بودیم.
بک هم خنده اش گرفت که کای با حرص بیشتری داد زد: نخند احمق! این هوس گند میزنه به کل زندگی و آینده ات.
با دستی که روی شونه ی کای نشست با حرص به عقب برگشت اما با دیدن کیونگ که با اخم های درهم و یه چاقوی بزرگ پشت سرش بود از ترس تو جاش پرید:
- یا... سرشو بگیر اونور، مگه دیوونه ای؟
کیونگ چاقو رو نزدیک تر برد و گفت: به تو ربط نداره که دارن چیکار میکنن؛ اونا عاقل و بالغن پس میتونن تصمیم بگیرن و پای عواقبش بایستن. به عنوان یه دوست و برادر تو فقط میتونی بهشون تبریک بگی!
کای با حرص و ترس سری تکون داد و ساکت نشست. فعلا تا چان و کیونگ کنار بک بودن نمیتونست چیزی بگه اما به محض تنها شدنشون میدونست چیکار کنه.
بعد از خوردن صبحانه، کیونگ از جاش بلند شد و گفت: چان امروز باید بری کمپانی پس دل بکن از بک، چون احتمال زیاد اونم برنامه شلوغی داره.
بکهیون سریع گفت: ندارم. لوهان هیونگ خودش میره فتوشات هام رو نگاه میکنه و بهتریناشو انتخاب میکنه. من تا دو هفته ی دیگه به جز تمرین با چانیول کار دیگه ای ندارم.
بعد هم لب زیریش رو برد تو دهنش که باعث شد لپ هاش بزنه بیرون و چانیول رو تا مرز خون دماغ شدن ببره.
چان صورتش رو مثل کسی که ضربه ی محکمی خورده توی دماغش جمع کرد و گفت: لعنتی! بعد کای دنبال دلیل کوفتی اینه که چرا با توعم. حاضر شو باهام بیا امروزو، هوم؟
بک سریع قبول کرد و مثل یه پاپی خوشحال به طرف اتاقش دوید.
کیونگسو سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: حواست رو پرت
میکنه!
چان در حالی که میز رو جمع میکرد گفت: نیادم فکرم پیش اون لپاشه.
کیونگ ظرف ها رو ازش گرفت و گفت: برو حاضر شو، من اینا رو جمع میکنم.
چان سری تکون داد و با صدای بلند داد زد: بکی من میرم لباس بپوشم، زود میام.
- باشه.
چان که از خونه بیرون زد، کیونگ به کای که تمام مدت با حرص نگاهش میکرد گفت: اونا با هم اوکین؛ باهاشون کنار بیا و بهشون سخت نگیر.
- برادر من زیادی احساسیه؛ من دارم روزی رو میبینم که داره توی بغلم زار میزنه چون اون رفته یا ازش سو استفاده کرده!
کیونگ آب رو باز کرد و حین شستن ظرفا گفت: یه جا خوندم که به هر چیزی که فکر کنی اتفاق میوفته. نظرت چیه به این فکر کنی که اونا کنار هم خوشحال میمونن؟ بکهیون... واقعا خوشحال به نظر میرسه.
کای موهاش رو محکم کشید و با کلافگی گفت: چون اون کلی مشکل تجربه کرده و دنبال محبت یا یه جور تکیه گاهه؛ من نمیخوام نا امیدیش رو ببینم. من نمیفهمم، من که همیشه هواش رو داشتم!
- اون عشق میخواد کای. کسی رو میخواد که بی حد و مرز دوستش داشته باشه و لمسش ‌کنه. تو برادرشی و خیلی خوبه که اینقدر نگرانشی و همیشه حمایتش کردی؛ اما جفتمون خوب میدونیم که نمیتونی تا توی قلب و تختش هم همراهیش کنی.
کای بی حوصله از جاش بلند شد و گفت: آخرشو ریدی کیونگسو شی! من دارم میرم سر کارم؛ به بک بگو بعدا باهاش حرف میزنم.
بعد هم از خونه خارج شد.
چند دقیقه ی بعد بکهیون از اتاقش بیرون اومد:
- کای؟ چرا هر کار میکنم موهام حالت نمیگیره؟
کیونگ به طرف بک که موهاش لخت و سیخ ایستاده بود برگشت و خنده ی آرومی کرد.
- اون گفت بعدا باهات حرف میزنه و رفت.
بکهیون وا رفته گفت: رفت؟ پس من موهامو چیکار کنم؟ حالت نمیگیرن؛ نمیخوام کنار چان بد به نظر بیام.
کیونگ نگاه دقیقی به تیپ بکهیون انداخت و مردد گفت: خب... آم نظرت در مورد کلاه چیه؟
بک سری به نشونه ی تایید تکون داد و با نا امیدی به طرف اتاقش رفت.
توی راه چان هر چند دقیقه یک بار به طرف بک که صندلی عقب نشسته بود و میشه گفت خیلی گرفته و حرصی بود برمیگشت. آخر هم طاقت نیاورد و گفت: بکی؟ چیزی شده؟
بک که انگار منتظر همین بود با حرص کلاهش رو از روی سرش کشید.
- ببین موهامو!
چان نگاهی به موهای سیخ و بد حالت بک انداخت و خنده اش رو خورد.
- چیکارشون کردی؟
بک لب هاش رو آویزون کرد و گفت: هیچی، فقط حالت نگرفتن؛ کای هم رفته بود و نبود که درستشون کنه. از شانس بدم خواستم کلاه سرم کنم و هیچ کدوم از کلاه های مشکیم نبود. نه ‌‌کلاه کپ، نه بیسبال، نه حتی بافت!
چان خنده ی بلندی کرد و گفت: عزیزم، خب بهم میگفتی یکی از کلاهام رو بهت میدادم. این کلاهتم که خوبه. باهاش راحت نیستی؟
بک سرش رو بالا انداخت.
- خیله خب رسیدیم بگو کلاه دارم پشت ماشین بهت میدم، باشه؟
بک از پشت دستش رو دور گردن چان حلقه کرد و با خنده گفت: خیلی خوبی!
کیونگ صورتش رو توی هم کشید و گفت: لطفا بچه ها، منم اینجام و سینگلم!
بک با خنده دست هاش رو از دور گردن چان باز کرد و چان خنده ی روی لب هاش رو دنبال کرد. کاملا متوجه بود که بک خوشحاله و دلش
نمیخواست یه روز به خاطر اون این خنده ی قشنگش رو قایم کنه.
چسبیده به هم راه میرفتن و هیچ توجهی به اعتراض های کیونگ برای شایعاتی که قرار بود در بیاد نداشت. اونقدر تنها و محتاج وجود چان بود که حتی به خاطرش محبوبیتش رو هم بده. فقط کافی بود مطمئن باشه که تا ابد توی بغل چانه و بعد حاضر بود به همه ی دنیا بگه که مال اونه حتی اگه همه طردش میکردن.
با صدای هیچول که چان رو صدا زد، چان ازش جدا شد و با خوشحالی طرفش رفت. بک با نارضایتی به فاصله ی بین خودش و چان نگاه کرد و بهشون نزدیک شد. هیچول رو چندین بار به لطف برنامه های زنده ای که رفته بودن دیده بود و مرد خوبی بود پس با احترام بهش سلام کرد.
- سلام سونبه.
هیچول از چان جدا شد و با مهربونی بهش لبخند زد.
- خدای من بکهیون کندیم که اینجاست! چطوری پسر؟
- ممنونم. شما خوبین؟
هیچول با خنده دستی به شونه ی بک زد و گفت: بیخیال اینقدر رسمی نباش؛ به جای سونبه هم بهم هیونگ بگو. بیاین تو رایدن داخله.
همونطور که دنبالش میرفتن، بکهیون آروم گفت: چرا همتون بهم میگین کندی؟
چان کمی به طرفش خم شد و با شیطنت گفت: اونا رو نمیدونم، اما من که میگم به خاطر مزه لباته!
بک با اعتراض مشتی به شونه اش زد و خندید.
بعد از وارد شدن به استودیوی رایدن، همه روی مبلا نشستن تا کمی باهم حرف بزنن.
- خیلی عجیبه که میبینم بکهیون اینجاست؛ اون هیچوقت نسبت به ماها از این لطفا نکرده بود.
بک لبخند شرمنده ای به هیچول زد و گفت: یه مدت طولانی زیاد حالم خوب نبود؛ متاسفم.
چان دست بکهیون رو بین دست هاش فشرد و با اطمینان گفت: اما الان خوبی و قراره بهتر شی، مگه نه؟
بک لبخندی بهش زد و سرش رو تکون داد.
نگاه رایدن بین دست هاشون که توی هم قفل شده بود کش اومد و با شیطنت گفت: اوه... تبریک میگم پسرا!
بک با بهت به طرفش برگشت و دستش رو سریعا از دست چانیول خارج کرد.
- اشتباه برداشت نکن، چان فقط در حد یه دوست خوب و مهربونه.
هیچول خنده ای کرد و به شونه ی رایدن مشت زد:
- حالا درسته که گیه ولی هر کیو که لمس کرد دوست پسرش نیست که!
- خب من چه بدونم؟ بکهیون معذرت میخوام، امیدوارم ناراحت نشده باشی.
بک لبخندی زد و چیزی نگفت اما تمام مدت نگاه کیونگ روی چانیولی بود ‌که بعد از کشیده شدن دست بک از توی دستش با یه لبخند تلخ و نگاهی ناراحت خیره ی دستش...

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora