°پارت بیست و چهارم°

312 89 0
                                    

ریتم زندگی بکهیون دو هفته بعد از تماس تلفنی چانیول دقیقا همونی شده بود که گفت. میرفت کمپانی، غذا میخورد، برمیگشت خونه و میخوابید.
لوهان با اینکه نگران بکهیون بود اما همراه کیونگسو تمام وقتشون رو سر تحقیقات بی گناهی چانیول کرده بودن و به درخواست بکهیون، کریس به عنوان یه کارآگاه کارای تحقیقات پرونده رو به عهده گرفته بود چون از نظرش توی کارش وارد بود و میتونست حلش کنه.
فردای اون روز که رفت کمپانی به خاطر پست حمایتیش از چانیول کلی مورد مواخذه قرار گرفت و حسابی توبیخ شد اما خم به ابرو نیاورد؛ اون نمیخواست چانیولش هم مثل خودش احساس رها شدن و تنهایی بکنه.
بکهیون با صدای پارس کردن توبن سرش رو بالا آورد و با لبخند دستی به سرش کشید. توبن به خاطر بوی لباس های چانیول با بکهیون مهربون رفتار میکرد و هر بار که میومد توی بغلش شروع میکرد به ورجه وورجه؛ همون کاری که با چانیول میکرد.
- بکهیون؟
نگاه خالیش رو از توبن گرفت و به خانوم و آقای پارک که وارد اتاق شده بودن، داد. اون زن تمام دو هفته ی اخیر رو با جون و دل ازش مراقبت کرده بود و کنارش بود؛ شاید یه چیزی مثل یه مادر...
- بله؟
موهای بکهیون رو با لبخند نوازش کرد و کنارش روی تخت چانیول نشست:
- از بار اولی که دیدمت خیلی لاغر شدی.
بکهیون لبخند اجباری زد و آروم گفت: لاغر تر از این هم بودم؛ چانیول کسی بود که مجبورم میکرد خوب غذا بخورم و به خودم برسم.
پدرش توی چهارچوب در جابه‌جا شد و مادرش هم با دلتنگی آه کشید:
- ‌باید مراقب خودت باشی تا زمانی که میاد.
- هستم.
- نیستی!
با جدیت گفت و دست بکهیون رو گرفت؛ به آرومی آستین دستش رو بالا داد و به جای زخم های روی مچ دستش نگاه کرد:
- من متوجه اینا شدم بکهیون؛ چانیول هم میشه!
بکهیون با چشم های پر از اشک به دست هاش نگاه کرد:
- میدونم.
- پس چرا این کار رو کردی؟ میخوای ناراحت بشه؟
بکهیون سری به نشونه ی منفی تکون داد و آروم گفت: نه من فقط میخوام ببینم به خاطر زخمام ترکم میکنه یا نه آخه من... من خیلی زخمی تر از دستامم اوما.
برای اولین بار مادر چانیول رو "اوما" صدا زد و بغضش با همون کلمه ترکید.
- بکهیون؟ چیشده پسرم بهم بگو!
بکهیون سری به نشونه ی نفی تکون داد و با صدایی لرزون گفت: نمیخوام، ازم متنفر میشید!
آقای بیون با جدیت گفت: ما به خاطر چیزی که تقصیرت نباشه ازت متنفر نمیشیم پسر.
بکهیون لبخند هیستریکی زد و دست هاش رو به هم مالید:
- من مقصرم... همه چیز تقصیر منه!
خانوم پارک با نگرانی دست هاش رو گرفت و گفت: عزیزم، تو آدم خوبی هستی و چیزی تقصیرت نیست. بکهیون لطفا برای اینکه بتونیم خوب مراقبت باشیم بهمون بگو چی داره اینجوری از درون تو رو میخوره!
بکهیون به چشم های نگران و مهربون خانوم پارک خیره شد؛ همون چشم هایی که تمام این مدت با نگاه کردن بهشون براش یاد عشق رو زنده میکرد و بلاخره تسلیم شد.
- من هرگز خانواده ای نداشتم؛ من یه بچه پرورشگاهیم. وقتی به سرپرستی گرفته شدم مادرم بعد از اینکه صاحب فرزند شدن من رو نخواست اما پدرم دلش به نبودم راضی نبود. وقتی هفت سالم بود توی یه سانحه ی رانندگی پدر و برادرم رو از دست دادم و جون دادنشون رو با چشم هام دیدم. برادر کوچیکم تا لحظه ی آخر دستم رو با گریه فشار میداد و میخواست کمکش کنم و پدرم قبل از اینکه با چشم های باز برای همیشه خیره ام بشه، بهم گفت کمک خبر کنم. من میتونستم کمک خبر کنم، میتونستم از لای پنجره شکسته خودم رو زودتر بیرون بکشم اما موندم و مرگشون رو تماشا کردم و بعد، چند دقیقه قبل از اینکه ماشین منفجر بشه خودم رو بیرون کشیدم. مادرم... تمام عمر من رو مقصر زندگی نابود شده اش دید و... آزارم داد. بهم فحش میداد، کتکم میزد و حتی چند نفر رو برای اذیت کردنم استخدام میکرد. بعد یه مدت بلاخره من رو دوباره به پرورشگاه تحویلم داد. من خیلی ناراحت بودم؛ یک سال تمام خواب اون شب رو میدیدم و حتی وقتی دوباره به سرپرستی گرفته شدم هم دیگه نمیتونستم از ته دل بخندم چون اون زن اونجا بود، اون همیشه برای آزار من بود. هر بار که بهتر میشدم اون برمیگشت و همه چیز اینقدر که ساده میگم نیست. من واقعا دردم میومد، چون اون داشت روحم رو آزار میداد.
- عزیزم!
خانوم پارک با بغض گفت و سر بکهیون رو توی بغلش گرفت.
- من بچه بودم، ترسیده بودم و درد داشتم؛ من هنوزم ترسیدم و درد دارم. اگه... چانیول برای زخمای دستم ترکم کنه یعنی برای زخمای روحم کنار نمیمونه چون اونا... ترسناک تر از چیزین که تا الان دیده. جونمیون هیونگ میگفت میتونه حالم بهتر بشه، حتی بعد از اینکه من رو کنار یول دید گفت بهتر میشم اما من خودم حس میکنم بدترم چون حالا... یه سری صدا توی سرمه... که نمیذارن کنارش راحت بخندم؛ من تا ابد از دوست داشتن و خندیدن میترسم چون بعدش اشک ریختم.
بکهیون باز هم داشت هزیون وار حرف میزد و گاها دست هاش یا توی موهاش چنگ میشد یا بهم سابیده میشد و نگاهش بدون تمرکز به اطراف کشیده میشد. طبق گفته های لوهان به آقای پارک یه عکس العمل هیستریک بود که ممکن بود بعدش به خودش آسیب هم بزنه.
اولین قدمی که آقای پارک به طرف بکهیون برداشت بکهیون با صدای آرومی گفت: دیگه به خودم آسیب نمیزنم، پس نمیخواد طبق گفته های لوهان هیونگ دست و پام رو بگیرید و پتو پیچم کنید. من همین الان هم کلی زخم روی دستمه و منتظرم چانیول بیاد و اونا رو ببینه پس... دیگه نه... بکهیون فقط میخوابه تا اون بیاد.
با حالت هیستریکی گفت و کمی سرش رو کج کرد و چشم هاش رو روی هم فشرد؛ انگار که صدای بلندی آزارش میده.
- چانیول به زودی آزاد میشه چون اونا مدارکی پیدا کردن که میگه اون بی گناهه اما باید تا پیدا شدن مجرم خیلی مراقب باشه.
بکهیون بلافاصله به حالت عادی برگشت و چشم هاش روی آقای پارک
زوم شد:
- کی؟ امروز؟
آقای پارک دستی به شونه اش زد و با لبخند گفت: امروز نه، اما تا چند روز آینده میاد. بهتره سعی کنی بهتر باشی تا وقتی میاد بیشتر از قبل ناراحت نباشه؛ میدونی که اون یکم زیادی احساسیه!
بکهیون با لبخند سر تکون داد و به پارکت اتاق خیره شد:
- بهتر میشم، یول که بیاد حالم خوبِ خوب میشه.
خانوم پارک با لبخند موهاش رو بهم ریخت و سرش رو خم کرد تا چشم های بکهیون رو ببینه:
- عزیزم، من دوست دارم ببینم که خوشحالی پس خودت رو دیگه اذیت نکن باشه؟ تو برای چانیول ما خیلی مهمی و اون دوست داره... پس ما هم دوست داریم. بیا سعی کنیم بعد این بیشتر خوشحال بشیم و بیشتر با هم ارتباط بگیریم. هوم؟
بکهیون با لبخند سر تکون داد و مثل یه گربه توی بغلش خزید:
- منم دوستون دارم اوما...
نگاهش رو به طرف آقای پارک که با لبخند بالای سرشون ایستاده بود کشوند و ادامه داد:
- من شمارم دوست دارم آپا!
آقای پارک خنده ی با صدای کرد و دستی به سر بکهیون کشید:
- پسره ی لوس؛ حالا میفهمم با چانیول چیکار کردی! تنهات میذاریم تا استراحت کنی.
خانوم پارک هم بوسه ای روی سرش زد و از جا بلند شد:
- چیزی خواستی صدام کن پسرم.
بکهیون لبخند خالصانه ای زد و بعد از بسته شدن در به دست هاش خیره شد.
- کاش... کاش دستمو محکم بگیری...

LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora