با اصرار های شدیدی که به تنها موندن داشت حالا وسط خونه ای بود که توی این چند روز زندان خودش و چانیول کرده بود. اینجا جایی بود که توش میتونست خودش و چانیول رو کنترل کنه؛ اگر فقط میتونست تا ابد توی اون خونه بمونه دیگه مجبور نمیشد دیوونگیش رو اینقدر زیاد به چانیول نشون بده.
برای حالا اما دلش میخواست یکم با خودش تنها باشه تا برای زندگیش تصمیم بگیره. باید راهی رو انتخاب میکرد تا از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنه؛ یه راه که توش بتونه حداقل یکم معنی زندگی رو بچشه... بدون آسیب دیدن اطرافیانش.
اول باید این آشفتگی رو یه جوری تموم میکرد، ذهنش رو آروم و بعد راهش رو انتخاب میکرد. باید به اینکه میخواد تنها بمونه یا بقیه رو کنار خودش داشته باشه فکر میکرد.
به پارچه ی مبل چنگ زد و چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط باشه.
واقعا میتونست بدون لوهان که همیشه نگران و مراقبش بود، دووم بیاره؟ کای عزیزش چی؟ یا چانیولی که میگفت همیشه عاشقشه؟
"اون ولت نکرده؟ تا جایی که یادمه ولت کرده بود!"
مشت نسبتا محکمی به سرش کوبید و چشم هاش رو روی هم فشرد. اگر حالش خوب بود، اگر حتی ذره ای به یه آدم سالم شباهت داشت نصف مشکلاتش حل بود. خیلی برای بهتر بودن تلاش کرده بود اما هیچوقت نتونست که کاملا اونا رو از ذهن و زندگیش بیرون بندازه؛ اونا همیشه بودن...
با صدای دینگ آرومی که گوشی چانیول توی جیبش کرد سیخ نشست و اون رو از جیبش بیرون کشید.
با تردید به پیام روی صفحه که از یه شماره ی ناشناس بود نگاه کرد.
شاید بهتر بود از گوشی چانیول پیش کریس میموند اما اون موقع خیلی ترسیده بود و این بهترین راه به نظر میرسید. اگر چیزی برای گوشیش ارسال میشد اولین نفری که میدید خودش بود و...
همین حالا هم براش یه پیام اومده بود!
با تردید قفل صفحه رو باز کرد و رمز رو زد.
میدونست نباید اون ویدیو رو باز کنه، میدونست اما انجامش داد و ده دقیقه ی بعد خونه پر از خورده های شکسته ی وسایل بود.
شاید تا قبل از امروز یه امیدی براش وجود داشت که تمام اونا توهماتش باشن اما الان دیگه نه...
با چشم هاش دید و دوباره درد و عذاب اون لحظه رو چشید.
" اگه چانیول میدیدش چی؟"
" یه بار دیگه دور انداخته میشدی!"
" هنوزم میخوای زنده بمونی؟"
"چرا انتقام تمام درداتو نمیگیری؟ تقصیر کیه که داری درد میکشی؟"
حال خودش رو نمیفهمید. نگاهش روی رد قطره های خون که از کف دستش روی سرامیک های شیری رنگ میریخت بود اما هیچ دردی رو حس نمیکرد. انگار دیگه هیچ چیزی برای احساس کردن نداشت.
تنها کاری که کرد بیرون زدن از خونه بود. میخواست بره یه جای شلوغ؛ اونقدر شلوغ که صداهای توی ذهنش رنگ ببازه و بتونه یکم هم که شده خودش رو آروم کنه. جایی که فقط صدای خودش شنیده بشه نه آدمکای روانی توی سرش...
توی خیابونای شلوغ سئول راه میرفت و هیچ توجهی به اینکه چند نفر میشناسنش نمیکرد. حتی هیچ درکی هم از مسیر پاهاش نداشت.
به ساعت نکشید که کل فضای مجازی پر از تیتر عجیب "بیون بکهیون شبگرد" شد.
لوهان، کریس، کای و جونمیون به تک تک خیابونایی که فنا میگفتن اونجاست سر میزدن اما هر جا که میرفتن بکهیون دیگه اونجا نبود.
- اوه خدای من... دستش خونریزی کرده!
- چه مرگش شده؟ اول که بی دلیل خداحافظی کرد، حالا هم که با یه دست زخمی و پا برهنه دوره افتاده تو خیابونا؟ دیوونه شده؟
- آم... اوپا؟
بکهیون بلاخره به خودش اومد و نگاهش رو به دو دختر جوون و زن و مرد میانسالی که با نگرانی نگاهش میکردن داد.
با اضطراب قدمی به عقب برداشت و دور خودش چرخید. اینجا کجا بود؟
- شما خوبید؟
بار دیگه ازش سوال شد و بکهیون باز هم با وحشت به آدمای اطرافش نگاه کرد.
اینجا همون محله ی قدیمیشون بود. فقط چند تا کوچه با اون خونه فاصله داشت.
" ادامه بده، دیگه سکوت بسه!"
" برو!"
با عجله از کنار اون ها گذشت و خودش رو به اون کوچه ی لعنت شده رسوند.
هوا تاریک و مثل همیشه، همه جا ساکت بود. با قدم های شل و آروم قدم به قدم به خونه نزدیک شد.
هنوز هم صدای خودش رو توی اون خونه به یاد داشت؛ صدای خنده هایی که در عرض چند روز تبدیل به گریه و جیغ شده بود. یادش بود که چطور بعد از اون اتفاق به جای نوازش شدن، کتک میخورد. یادش بود که چطور اون زن به خوردش داد که قاتل خانوادشه!
- اوما...
آروم نالید و یک قدم دیگه هم برداشت. حالا داشت درد دستش رو احساس میکرد؛ حتی کف پاهاش هم داشت میسوخت.
- اوما...
این بار بلند تر گفت و به پنجره های خونه که با پرده پوشیده شده بودن نگاه کرد. خونه رو تاریک میکرد؛ همیشه این کار رو میکرد تا اون رو بترسونه اما بعد از یه مدت هر دو بهش خو گرفته بودن.
- اوما!
این بار داد زد. میخواست صداش رو بشنوه؛ میخواست بشنوه که هنوزم برای بکهیون ۷ ساله ای که عذابش داده بود مادر باقی مونده.
- اوما!
بلند تر و با عجز فریاد زد و دید که گوشه ی پرده ی خونه کنار رفت.
با صدای بلند خندید؛ خیره شد توی چشم های پر از بهتی که حالا دیگه توش پر از نفرت نبود.
- بیا... بیا منو ببین... بیا!
با درد روی زمین دولا شد و زانو زد. دیگه تحمل نداشت. میخواست تمام عمرش رو جلوی در این خونه بالا بیاره؛ تمام دردا و کابوسایی که به خوردش داده بودن رو امروز بیرون میریخت.
- بیا بیرون منو ببین، ببین باهام چیکار کردی. موفق شدی، نذاشتی تو کل زندگیم از چیزی لذت ببرم. نذاشتی بتونم بدون فکر کردن به گریه، بخندم!
در خونه باز شد و جینهو با اضطراب از توی چهارچوب ظاهر شد.
- بکهیون... اینجا چیکار میکنی؟
بکهیون باز خندید و اشک هاش از گونه هاش پایین ریخت؛ دیگه تعادلی روی حالش نداشت.
- اینجا چیکار میکنم؟ مگه اینجا خونم نیست؟ مگه منو تو همین قبرستون بزرگ نکردین؟ مگه همیشه نمیخواستی برم گردونی به اینجا؟
- هیس بکهیون، مردم رو نصفه شب نکش بیرون از خونشون!
بکهیون خیره ی چهره ی ترسیدش شد.
- اوما ترسیدی؟ چرا؟ مگه یه دعوای خانوادگی نیست؟ مگه منو تو همین خونه بار ها و بار ها کتک نزدی و همین رو نگفتی؟ نگران چی هستی؟ اینکه بفهمن پسرت چقدر بزرگ شده؟
جینهو چند قدم از پله ها پایین رفت و مستاصل گفت: بیا داخل حرف بزنیم؛ اینجا درست نیست.
و بعد با نگرانی به همسایه ها که با شنیدن صدای فریاد های بکهیون از پنجره خونه هاشون در حال دید زدنشون بودن، نگاه کرد.
- چرا؟ نگران نباش، من دیگه بیون بکهیون نیستم... در اصل من هیچکس نیستم. من... من دیوونم... منو دیوونه کردی اوما. یه کاری باهام کردی که تمام زندگیم نابود شه... همه چیو خودم نابود کردم...
هق بلندی زد و سرش رو روی دست هاش گرفت.
- اومدم بکشمت... میخوام بکشمت تا باعث درد هام از بین بره... اما... اما میدونم دردام بازم هستن. اوما سرم درد میکنه... گوشام درد میکنه... تمام تنم درد میکنه. چرا باهام این کارو کردی؟ من پسرت بودم... من فقط بچه بودم!
جینهو با ترس و نگرانی قدمی به عقب گذاشت و به اطراف نگاه کرد.
- باید بری بکهیون. من متوجه نمیشم در مورد چی حرف میزنی!
به ثانیه نکشید گریه ی بکهیون بند اومد و نگاه به خون نشستش رو بالا کشید. به چشم های ترسیده و سردرگم جینهو نگاه ترسناکی انداخت و زمزمه وار گفت: تو نمیفهمی چی میگم؟ اگه نمیفهمی چی میگم پس کی کل زندگیم رو به گند کشیده؟ کی پای هیونجوی عوضی رو به زندگی من باز کرد؟ اون روانی رو تو به زندگیم آوردی. من تو اون تصادف کسی رو نکشته بودم... من فقط ترسیده بودم... تو گفتی گناه کارم، تمام زندگیم اینو به خوردم دادی. من داشتم خوب میشدم اما تو کارو بدتر میکردی. من عاشق شدم اوما... اما بوی گندابی که تو برام درست کردی کل زندگیم رو برداشت. تو...
انگشتش رو به طرف جینهو که با چشم های مات نگاهش میکرد گرفت و با تمام وجود فریاد زد: تو باعث شدی من دیگه هیچی نداشته باشم که از دست بدم... تو باعث شدی من این دیوونه ای بشم که هستم!
یک دفعه آروم شد و دست هاش رو مشت کرد. هه جون یه قدم بلند به عقب برداشت. بکهیون اصلا حالت عادی نداشت؛ اون بکهیونی که همیشه ازش میترسید حتی شبیه این پسر هم نبود. ای کاش جونمیون زودتر خودش رو میرسوند؛ نمیخواست بیشتر از این نمایشی که برای همسایه ها راه افتاده بود ادامه پیدا کنه.
- من متاسفم باشه؟ من اون روزا حال خوبی نداشتم و داشتم تو رو برای چیزی که مقصرش نبودی آزار میدادم. من... من الان درک میکنم و میخوام منو ببخشی تا...
- ببخشمت؟
بین حرفش پرید؛ سرش رو بالا آورد و با لبخند نگاهش کرد:
- الان دیگه مقصر نیستم؟ چون بلاخره ازم ترسیدی؟ پس تو هم میدونی که آدمای دیوونه خیلی ترسناکن، مخصوصا اگر هیچ چیزی هم برای از دست دادن نداشته باشن؟
روی پاهای دردناکش ایستاد و سرش رو کج کرد؛ داشت سعی میکرد خوب باشه، حتی هنوزم داشت سعی میکرد.
- تو منو ویرون کردی؛ منم با دستای خودم هر تیکه ی شکسته رو یه طرف پرت کردم تا ظاهرم خوب باقی بمونه... خواستم یه تیکه ازم باقی بمونه که لایق دوست داشته شدن باشه... اما هیچکس اون تیکه ی شکسته رو دوست نداشت.
جینهو سریع به طرف در برگشت و تقریبا داخل خونه شد؛ اگر به بکهیون حمله ای دست میداد یا یک دفعه قاطی میکرد چی؟
- فرار نکن... بیا پیشم. اوما تو باید پسر شکست خوردت رو بغل کنی... به خاطر نفرت تو من بیست سال تمام درد کشیدم و آسیب دیدم... بیا دست زخمیم رو ببند، بیا!
جینهو در رو به چهارچوب نزدیک کرد و با صدای بلند گفت: تو حالت خوب نیست؛ از اینجا برو وگرنه مجبور میشم با پلیس تماس بگیرم!
- با کی تماس میگیری؟ پلیس؟ زنگ بزن... زنگ بزن ببین چه پرونده ای رو بهمون یاد آوری میکنن؛ شاید بلاخره یادت اومد چه بلایی سر زندگیم آوردی.
اولین قدم عصبی رو که به طرف در خونه برداشت جینهو سریع در رو بست و به طرف تلفنش رفت.
با اضطراب شماره ی جونمیون رو گرفت و به در که حالا داشت با مشت های محکم بکهیون کوبیده میشد نگاه کرد.
- نزدیکیم جینهو شی!
جینهو با وحشت پچ زد: همین الان باید بیاید و ببریدش؛ خیلی ترسناک شده!
با مشت محکمی که به در خورد از جا پرید و همزمان با جیغ آرومش گوشی از دستش ول شد.
- منم میترسیدم، مثل تو جیغ میکشیدم. هیچکس نبود نجاتم بده. میدونی... یه موقع هایی هم میخواستم داد بزنم و گریه کنم اما نمیذاشتن؛ صدامو تو گلوم خفه میکردن...
آروم خندید و به دست خونیش نگاه کرد:
- میگفتن به خودم آسیب بزنم؛ حتی وقتاییم که میگفتن به بقیه آسیب بزنم من باز به خودم آسیب میزدم. با دستای خودم برای خودم درد میساختم. خبر داری چانیول ولم کرد؟ وقتی فهمید دیوونم بیخیالم شد... بعد که من یورا رو از دست هیونجو نجات دادم دوباره باهام مهربون شد. اما میدونی امروز چیشد؟
با چشم های گشاد شده و با بهت زمزمه کرد و منتظر جواب شنیدنم نشد؛ چون جواب داشت بار ها و بار ها توی سرش فریاد زده میشد.
- آ... آره... هیونجو برام فیلم فرستاد... فیلم بدی بود... خیلی بد بود...
با نفس تنگ شده کنار در سر خورد و به پله ی سرامیکی زیرش چنگ انداخت؛ حتی اهمیتی به دردی که تو بند بند انگشت هاش میپیچید هم نداد.
- میخوام خودمو گم و گور کنم؛ یه جور گم بشم که حتی خودمم نفهمم کجام و حالم چطوره. میخوام بذارم منو با خودشون ببرن... میخوام تو دنیای صدا ها گم بشم... میخوام این دفعه دستی که به طرفم میاد رو نگیرم... میخوام گمشم!
اونقدر غرق خودش بود که حتی صدای وحشتناک ترمز ماشین کریس و لوهان رو هم نشنید.
لوهان سریع از ماشین پیاده شد اما با دیدن وضعیتش در جا خشکش زد.
کف پاهاش زخمی و خونی بود و کل دست راستش غرق خون بود و حتی مشخص نبود منبعش کجاست.
این ظاهر قضیه بود که اون سه نفر میدیدن اما جونمیون چیزی فراتر از این میدید. اون حالت هیستریک، نگاهی که فریاد میزد هیچی از اطرافش متوجه نیست و سری که با حالت تیک مانندی هی تکون میخورد و لب هایی که زیر لب پچ پچ میکرد همه یه نشونه داشتن...
- هیونگ؟
کای با بغض نزدیکش شد و بلاخره حواسش به دنیای بیرون جلب شد. نگاه سرگردونش رو بین اونا گردوند و باز بغض کرد. به زمین چنگ زد و نگاهش رو ازشون گرفت.
- من نمیام... همینجا میمونم.
کای تقریبا جلوش روی زانوهاش نشست.
- اینجا جای خوبی نیست هیونگ؛ تو اینجا رو دوست نداری.
بکهیون خودش رو عقب کشید و به زانوهاش خیره شد. اونا دروغ گو بودن؛ هر بار به بهونه ی بهتر کردنش اونو دست یه مشت دکتر خنگ میسپردن.
- بکهیون؟ منو ببین لطفا.
این بار جونمیون صداش زد اما اون هم عکس العملی نگرفت.
- دارن ازت فیلم میگیرن بکهیون؛ به خاطر خودت نه اما به خاطر چانیول هم که شده...
لوهان بین حرفش یک دفعه درد بدی رو توی دماغش حس کرد و سرش گیج رفت.
بکهیون به سنگ بعدی توی باغچه ی کنار پله چنگ زد و با صدای بلند و عصبی داد زد: اسمشو نیار... من حتی نمیدونم از کی حرف میزنی... نمیدونم... نه نمیشناسم. من باید اینجا بشینم تا غرق بشم...
لوهان با ضعف روی زمین زانو زد و جونمیون و کریس با نگرانی سعی کردن صورتش رو وارسی کنن.
- با سنگ زدت؟
لوهان دستش رو بالا گرفت و سعی کرد لبخند بزنه:
- چیزیم نشد؛ عیب نداره.
کای با نگرانی بیشتری به طرف بکهیون برگشت و شونه هاش رو محکم بین دست هاش گرفت:
- به خودت بیا هیونگ. بهت گفتم این رابطه ی لعنتی رو شروع نکن تا به اینجا نرسی؛ حالا ببین کجایی و چه بلایی سرت اومده. بازم باید برگردی تو همون دیوونه خونه ی لعنتی و به اون تختا میخ بشی...
- جونگین خفه شو!
جونمیون با صدای بلند سرش داد زد و کای شونه های بکهیون بهت زده رو ول کرد. سرش رو بین دست هاش گرفت و به موهاش چنگ زد.
- ببخشید... متاسفم.
بکهیون با ترس به تک تکشون نگاه کرد و یک دفعه مثل برق از کنارشون گذشت.
جونمیون با چشم های گرد شده از تعجب به مسیری که بکهیون داشت ازش میرفت نگاه کرد و داد زد: کریس بدو!
کریس هم به سرعت پشت سرش دوید و به لطف پاهای بلندش قبل از اینکه بتونه خیلی زیاد دور بشه بین دست هاش گرفتارش کرد.
- نه... نه... نه... بذارید برم... بذارید برم من خوبم... مریض نیستم... بلدم بخندم، نگاه!
سرش رو به عقب برگردوند و به چهره ی ماتم زده ی کریس خندید.
- متاسفم؛ خیلی متاسفم.
کریس آروم لب زد و اون رو بدون توجه به دست و پا زدن هاش به طرف بقیه برد.
بکهیون با دیدن جونمیون با شدت بیشتری تقلا کرد و اشک هاش دوباره سرازیر شد. جونمیون ترسناک بود؛ اون تنها کسی بود که بیشتر از بقیه از همه چیز خبر داشت.
- نه... منو نبر پیشش... خواهش میکنم... نمیخوام... نمیخوام دوباره منو زندانی کنید...
کریس سعی کرد مهربون باشه و لبخند دردمندی زد:
- چیزی نیست؛ ما فقط میخوایم بریم زخم دستات رو پانسمان کنیم باشه؟ ببین دستات رو!
نگاه بکهیون به طرف دست های خونی و زخمیش کشیده شد و نگاهش روی رد خون مات شد.
- خون میاد...
زیر لب نالید و دست هاش رو تا روبهروی چشم هاش بالا کشید.
اونقدر درگیر دست هاش شد که حتی زمانی که سوار ماشین جونمیون شدن و آرامبخش قوی بهش تزریق شد هم چیزی نفهمید؛ فقط قبل از اینکه چشم هاش روی هم بیوفته آروم نالید: شمام ولم کنید... بذارید غرق شم...
جونمیون خیره ی چشم های بستش شد و بغضش آروم ترکید.
- اصلا خوب نیست؛ باید بستری بشه. مطمئنم ویدیو رو دیده که اینطوری شده. من باید چیکار کنم؟ خدایا!
کریس همسرش رو به آغوش کشید و روی موهاش رو بوسید:
- تو برادر خوبی هستی عزیزم؛ داری تمام تلاشت رو برای بهتر شدنش میکنی باشه؟ الان من و لوهان باید بریم ببینیم کسی از همسایه ها فیلمی نگرفته باشه؛ هر چند بعید میدونم که اگر کسی گرفته باشه هم تا الان منتشر نکرده باشه. تو و کای ببریدش خب؟
جونمیون سر تکون داد و کریس قبل از پیاده شدن آروم لب هاش رو بوسید.
- کای، تو با جون برید.
کای با حالی گرفته سر تکون داد و به طرف ماشین رفت. روی صندلی راننده جا گرفت و خیره به روبهرو استارت زد.
- همه چیزو نابود کرد؛ هیچ راه برگشتی برای خودش باقی نذاشت. اون عوضی کجاست؟ باز ول کرده رفته؟
جونمیون پوزخندی زد و به کای نگاه کرد:
- نبودی ببینی بعد از دیدن یه ثانیه از اون ویدیو لعنتی چطور نفس اون عوضی برید؛ الان بیمارستانه.
کای با حالی خراب از آینه به رد اشک های خشک شده روی صورت بکهیون نگاه کرد و با صدایی که از خشم و بغض میلرزید زمزمه کرد: باید بمیرن؛ هم اون کثافت و هم اون زن لعنتی که زندگی رو براش زهر کردن. باید تقاص اشکات رو بدن...
ESTÁS LEYENDO
LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Romanceنام فیک: گمشده/Lost کاپل: چانبک ژانر : درام_عاشقانه، انگست، اسمات ~ بیون بکهیون، آیدلی که تمام گذشتش غرق یه سیاهی بزرگه... به قدری بزرگ که توش گمشده و راه نجاتش تنها دست هاییه که به سمتش دراز شده و میخواد که نجاتش بده اما... چی میشه اگر یک روز سایه...