صدای جیغ و تشویق، نور های رنگی، موزیک... اینا تمام چیزایی بودن که میتونستن چانیول رو بعد از مدت ها به خودش بیاره. این بار کنسرتش خیلی بیشتر از دفعات قبلی طولانی شده بود و اون هم به خاطر استقبال طرفدار ها بود؛ شایعات، اتفاقات اخیر، طرفدارای بکهیون و... اینا همه باعثش بودن.
با نفس نفس به جمعیتی که براش فریاد میکشیدن خیره بود و چشم هاش با وجود غم بزرگی که توی خودش داشت، دوباره داشتن میدرخشیدن. بعد از ماه ها بودن کنار طرفداراش حالش رو کمی بهتر میکرد؛ کاش هرگز نیاز نمیشد که از این سالن بیرون بره.
گیتارش رو کنار گذاشت و میکروفون رو بین دست هاش گرفت.
- میخوام دوباره بگم که دلم براتون تنگ شده بود. اصلا دلم نمیخواد از در این سالن برم بیرون. میدونین... اون بیرون یه مدته اوضاع برام خوب پیش نمیره اما کنار شما بودن حالمو خوب میکنه.
طرفدارا یک صدا شروع به جیغ زدن کردن و چانیول لبخند بزرگ تری زد.
- اخیرا خیلی سعی کردم براتون یه ویدیو درست کنم. به پسرا گفتم آخر کنسرت پخشش کنن تا یکم احساسیتون کنم و اشکتون رو در بیارم.
بلافاصله سالن تاریک شد و ویدیو روی صفحه ی بزرگ پشت سر چانیول پخش شد. یه ویدیوی چند دقیقه ای از اولین اجراهاش تا به امروز بود. حتی توش چند تا تصویر از اجراهای دو نفرش با بکهیون هم بود که چشم هاش رو تر و لبخندش رو دردناک کرد.
ویدیو که تموم شد چانیول خواست رو برگردونه اما با پخش شدن دوباره ی چیزی روی صفحه با کنجکاوی به صفحه چشم دوخت.
- پسرا... این ویدیو مال من نیست!
رو به پشت صحنه گفت اما ویدیو همچنان در حال پخش بود و کسی بهش توجه نداشت. انگار کسی داشت فیلم میگرفت و مشخص بود فیلم بار ها کات شده تا فقط چند تا اتفاق رو نشون بده. اولش داخل فرودگاه بود و داشت به طرف گیت میرفت، بعد سوار هواپیما شده بود و از آسمون فیلم گرفته بود. بعد از پیاده شدن از هواپیما داخل تاکسی شد و یه زنجیر رو وارد تصویر کرد که ازش دو تا حلقه آویزون بود.
ضربان قلب چانیول اوج گرفت و ناخودآگاه از جاش بلند شد و ایستاد. شخص داخل ویدیو اول توی صف ورود به سالن و بعد وارد سالن کنسرت شده بود. اول از استیج خالی و کسایی که به طرف صندلی هاشون میرفتن کمی فیلم گرفته بود و در آخر حرف زد:
- میدونم خیلی دیر کردم؛ اما من برگشتم!نفس چانیول لحظه ای رفت و بعد با بهت نالید: بکهیون!
نگاه چانیول برگشت و با پریشونی خیره ی جمعیتی شد که حالا به جنب و جوش افتاده بودن. چشم هاش پر از اشک شده بود و خوب نمیتونست ببینه اما مصرانه دنبال چیز آشنایی بود تا بکهیونش رو بین اون جمعیت پیدا کنه. اون برگشته بود!
- هیون... بکهیون...
آروم ناله کرد و صداش به خاطر میکروفونی که بهش وصل بود توی سالن پیچید. کم کم سر و صدای طرفدارا هم کم شد و نگاهشون به طرف چانیول بی قرار و پریشون کشیده شد.
- هیون واقعا... واقعا برگشتی؟ اگه هستی بذار ببینمت!
صداش میلرزید؛ در اصل کل وجودش میلرزید. هرگز تصور نمیکرد بتونه اینقدر دلتنگ و بی قرار کسی بشه و اینقدر عاجزانه برای دیدن دوبارش ناله کنه. تمام مدتی که به خودش تلقین میکرد دلش تنگ نشده، تمام اون یک سال رو داشت توی آتیش میسوخت. روز ها سرش رو گرم میکرد و آخر شب به قدری خسته میشد که با رسیدن به خونه فقط بخوابه و همه ی اینا برای این بود که متوجه ذره ای از اون ناراحتی نباشه اما دیگه نمیشد انکارش کرد؛ نه حالا که بکهیون اینجا بود.
هیچکس متوجه کسی که از بین جمعیت خارج میشد تا توی دید بایسته نبود و وقتی بلاخره بین فضای خالی که برای رفت و آمد بین ردیف ها بود، گذشت و بادیگارد در آهنی اون قسمت رو باز کرد، نگاه همه قفلش شد.
هودی و شلوار گشادش و کلاه و ماسکش نمیذاشتن چیزی ازش مشخص بشه اما چانیول بهتر از هر کسی میشناختش، حتی اگر بین هزار لایه لباس قایم میشد. اون انگشت ها، طرز راه رفتن و تمام حالات اون بدن رو میشناخت.
با حال عجیبی بدون توجه به پله ها از روی استیج پایین پرید و توجهی به دردی که توی پاش پیچید هم نکرد. با قدم های بلند خودش رو به بکهیون رسوند و لحظه ای بعد اون درست توی بغلش بود.
چانیول بی محابا و با دلتنگی گریه میکرد و هزیون وار حرف میزد. اما بکهیون بدون هیچ حرفی فقط بغلش کرده بود و چشم هاش بسته بود؛ بلاخره همه چیز آروم شده بود. اونا میتونستن تا ابد کنار هم باشن و لبخند بزنن.
- نرو... دیگه نرو. حتی اگر خیلی مریض بودی هم منو با خودت ببر. دلم برات تنگ شده بود؛ دوست دارم... نرو... نمیخوام بازم تنها بمونم... هیون... بدون تو نمیشه... دیگه اینجوری تنهام نذار!
بکیون کمی عقب کشید و با دست هاش صورت چانیول رو قاب گرفت. اشک هاش رو با انگشت شصتش پاک کرد و لبخندی زد که زیر ماسکش پنهان شد.
- من اینجام و دیگه نمیرم. رفتم تا خوب بشم؛ دلم نمیخواست اذیتت کنم و الان خوبم. میخوام کنارت بمونم و تا ابد بغلت کنم. ببخشید یول باشه؟ به خاطرم خیلی اذیت شدی اما...
چانیول با بی قراری ماسکش رو از روی صورتش کنار کشید و بین حرفش لب هاش رو محکم بوسید. بوسه ای که برای داشتنش یک سال صبر کرد. یک سال صبر کرده بود تا بکهیونش رو با حال خوب دوباره توی بغل بگیره و حالا بلاخره داشتش و دیگه از دستش نمیداد.
هیچ چیز اهمیت نداشت. نه اون استیج، نه آدمایی که دورشون بودن و نه خبرهایی که از فردا باز هم پشتشون ردیف میشد؛ بکهیونی که توی آغوشش بود الان حتی از جون خودش هم مهم تر و عزیز تر بود.
کمی عقب کشید و به چشم های تب دار و خیس بکهیون نگاه کرد.
- دیگه هیچ جایی بدون من نمیری؛ حتی یه فروشگاه ساده! میبندمت به خودم و مطمئن میشم که هر ثانیه کنارمی.
بکهیون آروم خندید و باز هم گونه ی چانیول رو نوازش کرد.
- من دیگه برای هر چیزی حاضرم؛ فقط میخوام کنارت باشم.
چانیول میکروفونی که حین بوسه در آورده بود رو روی گوشش نصب کرد و خیره به چشم های براق بکهیون گفت: از اونجایی که دیگه نمیخوام بدون تو باشم و قبلا ازش حرف زدیم... بیون بکهیون، باهام ازدواج میکنی؟
لب های بکهیون به لبخند زیبایی باز شد و بلاخره بغض کرد. وقتی برمیگشت تمام فکرش این بود که چانیول قبولش نمیکنه یا سرزنشش میکنه اما نه تنها سرزنش نشده بود و با آغوش باز ازش استقبالش کرده بود بلکه حالا چانیول داشت کاری که ازش خواسته بود رو انجام میداد.
سرش رو کمی بالا برد تا اشک هاش از حلقه ی چشم هاش بیرون نریزن و لبخندش رو پررنگ تر کرد.
- نمیدونستم قراره این کارو کنی ولی من برای انجام دادنش حاضر بودم.
بعد هم از زیر هودیش زنجیری که ازش دو تا حلقه شبیه به هم اما با اندازه های متفاوت آویزون شده بود رو بیرون کشید.
- برای خودمون خریدمشون. بیا... بیا دستمون کنیم!
چانیول دماغش رو بالا کشید و در حالی که با شونش اشک روی گونه هاش رو کنار میزد حلقه ها رو ازش گرفت. نگاهی به حلقه که روش با ظرافت اسم هاشون نوشته شده بود انداخت و دستش رو برای گرفتن دست های بکهیون جلو برد. حلقه ی بکهیون رو دستش کرد و اون هم کارش رو تکرار کرد.
با دلتنگی نگاهشون رو به هم دوختن و لبخند زدن. چانیول خودش رو جلو کشید و بین جیغ و فریاد کسایی که توی سالن بودن صورتش رو قاب گرفت و گذاشت دست های بکهیون از دو طرف روی بازوهاش بشینن.
- بین طرفدارام درخواست ازدواجم رو قبول کردی و گفتی باهام میمونی؛ الان حتی دیگه اجازه ی مردنم نداری!
- به خاطرت هرگز نمیمیرم.
چانیول از شوق خندید و بار دیگه لب هاش رو بوسید.
- به خاطرم فقط لبخند بزن!
YOU ARE READING
LOST' ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Romanceنام فیک: گمشده/Lost کاپل: چانبک ژانر : درام_عاشقانه، انگست، اسمات ~ بیون بکهیون، آیدلی که تمام گذشتش غرق یه سیاهی بزرگه... به قدری بزرگ که توش گمشده و راه نجاتش تنها دست هاییه که به سمتش دراز شده و میخواد که نجاتش بده اما... چی میشه اگر یک روز سایه...