شنبه 30 آگوست 2019 ساعت 23:45
چمدون بستن توی آخرین روز تعطیلات تابستونی کار غیر عادی ای برای دانش آموزانی که در مدارس شبانه روزی درس میخونن، نیست.
ناراحتی دیگران برای پایان تعطیلات تابستونی، برای من قابل درک نبود.منی که با شوق لباس ها و وسایل مورد نیازم رو توی چمدون قهوهای سوخته رنگم، به طور نامنظمی میانداختم و به زور سعی در بستن در چمدون پر شده ام داشتم.
تلاش هام تا باز شدن در اتاق تقریبا کوچکم ادامه داشت. با باز شدن در متوقف شدم و به سمت در برگشتم.-باید در میزدید قبل از اینکه بیایید داخل!
برخلاف جملهام هیچ طعنهای توی لحنم نبود، در عوض خوشحالی و هیجان رو میشد از لحنم حس کرد.-معذرت میخواییم تهیونگ ، ما فقط حس کردیم...
-حس کردیم که خیلی دلتنگت ایم، حتی از همین حالا.
مادرم جملهی پدرم رو کامل کرد و همونطور که دست های هم رو گرفته بودند ، به من خیره شده بودند. میتونستم بدون نگاه کردن بهشون لبخند گرمشون رو حس کنم. همینطور بغضِ کم مادرم رو که از صداش مشخص بود.-این کارها رو بزارید برای فردا، و تازه این اولین سالی نیست که دارم به مدرسه شبانه روزی میرم.
همونطور که هنوز با بستن چمدون بزرگم درگیر بودم گفتم، و پدرم اومد و توی بستن چمدونم کمکم کرد.-میدونم عزیزم. اما بهرحال وقتی تو نیستی خونه خیلی ساکت و بیروحه.
مادرم گفت و من وقتی از بسته شدن چمدونم مطمئن شدم به سمتش رفتم و کوتاه و سریع بغلش کردم.-نگران نباش مامان. تا چشم به هم بزنی دوباره جولای شده و پسر عزیزت برگشته خونه.
بدون اینکه احساس دلتنگیای داشته باشم گفتم، نه به خاطر اینکه از اونها خوشم نیاد، در واقع خیلی دوستشون دارم اما الان تنها دلتنگی ای که میتونم احساسش کنم برای مدرسه و دوستهام هست.-تهیونگ مطمئنی که مدرسه با بردنِ تان مشکلی مشکلی نداره؟
پدرم با لحن نامطمئنی همونطور که به جغد خاکستری رنگ توی قفسِ گوشهی اتاقم نگاه میکرد گفت و من نفس کلافهای کشیدم.-نه مشکلی نیست، من پارسال هم تان رو با خودم بردم یادت نیست؟
بی حوصله گفتم و همونطور کشوهای خالی شده ام رو چک میکردم تا چیزی رو جا نگذاشته باشم و همینطور سعی کردم به پدر و مادرم بی محلی کنم.-کمکی لازم نداری؟
مادرم بعد از یک سکوت طولانی گفت و من سر تکون دادم.
-باشه پس ما میریم.
مادرم گفت و قبل از خارج شدن موهای کمی فر شدهی قهوهای رنگم رو بهم ریخت.
_مامان!
بهش اعتراض کردم و چشم چرخوندم._شب بخیر عزیزم، خوب بخوابی.
مادرم قبل از بیرون رفتن با پدرم گفت. بعد از خروجشون نفس راحتی کشیدم._اونا خیلی باهوش نیستن، درسته تان؟
بدون اینکه به جغد خاکستریم نگاه کنم گفتم، میدونستم که داره حرکاتم رو با گردن انعطاف پذیرش دنبال میکنه، این عادتش بود.
همونطور که باهاش حرف میزدم چمدونم رو هم جابهجا میکردم و جلوی در میبردم.-میدونم که تو هم مثل من دلت واسه اونجا تنگ شده.
این بار بهش نگاه کردم و گفتم، همونطور که اون بهم خیره بود.
-فقط کافیه یکم دیگه صبر کنی. فردا دوباره به اونجا برمیگریدم.
چراغ رو خاموش کردم و به سمت تخت گوشهی اتاق رفتم.ملحفه رو روی خودم کشیدم و با ذوق زدگی پاهام رو زیر پتو به چپ و راست تکون میدادم و توی اتاقِ تاریک چشم میچرخوندم.
قرار نبود تا صبح خوابم ببره. من به شدت دلتنگ بودم.
دلتنگِ هاگوارتز!سلام~
نیلی هستم =›اگر شما تازه این بوک رو شروع کردید یا قراره شروعش کنید، چند تا نکته باید بهتون بگم.
دتآیـم هیچ شباهتی به داستانِ هریپاتر نداره و فقط از تمِ اون استفاده شده، اگر کسانی هستند که این فیلم رو ندیدن، بدونِ نگرانی این بوک رو بخونن چون چیزِ غیرقابلفهمی نداره و اگر هر سوالی هم داشتید، من هستم که جواب بدم.
این فیک ترشحاتِ مغزِ عجیب و غریبِ منه و روندِ طولانیای داره. از هیچجا تقلید یا اقتباس نشده و اگر شباهتی با فیلم، کتاب یا فیکِ دیگهای دیدین کاملا غیر عمدی و ناخواسته بوده.میتونین با مراجعه به چنلِ تلگرامِ من، قسمتِ پینها؛ تمام عکسها، کرکتر ها، بیوگرافیها، آهنگ ها و دیتِیـلِ دتآیـم رو پیدا کنید.
آدرس چنل:
@WanderOnTheCloudsامیدوارم از خوندنِ دتآیـم لذت ببرین و زمانِ خوبی رو موقعی خوندنش سپری کنین :)
پرپلیوعال ♡
[نیلی]
YOU ARE READING
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...