دوشنبه 4 نوامبر 2019 ساعت 14:10
طبق عادت هر دوشنبه من اینجا بودم .کنار دیوار های بلند قلعه و بوته های گوشهی اون .
این بار ناهار رو زودتر خورده بودم و وقتی به اینجا اومدم جونگکوک نبود و حالا من کُ کُ رو از بین بوته های زیاد اونجا پیدا کرده بودم و توی بغلم داشتمش .کُ کُ از اولین باری که دیده بودمش یکم بزرگ تر شده بود . وقتی حالا بدون فکر کردن به چیز دیگه ای ، فقط اون رو بغل کرده بودم می فهمیدم که اون خیلی بانمک و شیرینه و من خیلی دوسش دارم .
در واقع ناخوداگاه بهش وابسته شده بودم .با نوازش گوش ها و موهاش به اون و خودم لذت و آرامش میدادم و اون با آسودگی روی دستم فارغ از هر چیزی دراز کشیده بود و چشم هاش رو بسته بود .
همونطور که انتظار داشتم ، طولی نکشید که جونگکوک رو دیدم که با ظرف غذای توی دستش به این سمت میومد . اون هنوز هم ترجیح میده که غذاش رو توی سالن نخوره .
وقتی نگاهش به من و کُ کُ افتاد لبخند پر رنگی زد و با قدم های بلند و خوشحالش خودش رو به ما رسوند . اون امروز خیلی متفاوت بود انگار.
وقتی به ما رسید لبخندش حتی پر رنگ تر هم شد و رو به روی ما نشست .–سلام تهیونگ ! سلام کُ کُ !
اون با لبخند و انرژی گفت و من با کنجکاوی دنبال دلیل حال خوبش بودم .
–سلام جونگکوک ! امروز خیلی خوشحالی .
من سعی کردم طوری که کنجکاویم رو نشون ندم بگم .
اون تند تند سرش رو تکون داد و هویج های کنار ظرفش رو جلوی دهن کُ کُ ای که توی دست های من بود گرفت.–اگر اذیتت میکنه بدش به من .
جونگکوک گفت و منظورش کُ کُ بود . اون انگار چشم های کنجکاوم رو نمی دید که منتظر بودن بدونند دلیل حال متفاوت امروزش چیه . اما من مغرور تر از این بودم که ازش بپرسم چرا اینطوره.
اصلا اگر نخواست به من بگه چی؟ درسته ! من فراموش کرده بودم که اون دوست من هست ولی من دوست اون نیستم .من خیلی بچه گانه برای جونگکوک سر تکون دادم و کُ کُ رو به خودم چسبوندم ، و توی ذهن خودم من و کُ کُ با جونگکوک قهر بودیم . من نمیدونم که جونگکوک متوجه قهر نامحسوس و احمقانه ما شد یا نه؟ و حتی نمیدونم که کُ کُ توی تیم منه یا من باید با کُ کُ و جونگکوک باهم قهر کنم ؟
با گذر این فکر ها فهمیدم چقدر بچه ام و باید به سن عقلیم شک کرد اما باز هم گاردم رو نسبت به جونگکوک پایین نیاووردم و هنوز کُ کُ رو توی بغلم می فشردم و توی تیم خودم میدونستم .
–من خیلی پر انرژی ام !
جونگکوک همونطور که ناهارش رو میخورد گفت .
میدونم که پر انرژی ای لعنتی فقط بگو چرا؟ با خودم گفتم.
–دلم میخواد یک خرابکاری بزرگ انجام بدم .با شنیدن این حرف از زبون جونگکوک تمام فکر ها از سرم پرید و من با تعجب بهش خیره شدم؟
این حرف از دهن اون بیرون اومد؟
من هر لحظه چیزهای تازه تری از جونگکوک میدیدم .
BẠN ĐANG ĐỌC
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...