دوشنبه 16 سپتامبر 2019 ساعت 23:30–تو چیکار کردی؟
صدای بلند جیمین توی خوابگاه پیچید و دو نفر دیگه ای که توی اتاق ، با فاصله از ما روی تخت هاشون بودن ، با اینکه خواب نبودن ولی کمی توی جاشون پریدن .–آروم تر حرف بزن اونا میخوان بخوابن .
من همینطور که دکمه های لباس خوابِ چهارخونهی سفید-مشکیم رو میبستم گفتم .–تو بعد از ناهار رفتی پیشِ اون اصیل زادهی خائن !
جیمین با صدای آروم تری ، به صورت خبری بهم گفت .–من نرفتم پیشش . فقط اونجا دیدمش .
پتو رو کنار زدم و با کلافگی گفتم . روی تخت رفتم و سعی کردم الکی توی گوشیم بگردم . جیمین داره زیادی بزرگش میکنه .–چه فرقی میکنه ؟ تو پیش اون پسر نحس رفتی و باهاش حرف زدی !
جیمین با عصبانیت و خشم گفت .
دیگه شور این قضیه در اومده !–جیمین ! من نمی فهمم تو چته ؟ تو مثل احمق های زود باور شدی . از کجا معلوم تمام اون شایعات درست باشه ؟
من با کلافگی غریدم . من واقعا خسته ام و این بحث مسخره داره عصبیم میکنه .–تهیونگ ! اون مرموزه ، والدینش یک سری خائنِ عوضی بودن و توی درس دفاع در برابر جادوی سیاه فوق العاده است . واضحه که اون وارِ …
جیمین دوباره داشت حرف های امروزش رو تکرار میکرد ولی من وسط حرفش پریدم .–از چی میترسی جیمین ؟
جیمین با تعجب بهم نگاه کرد و من ادامه دادم .
–اگر حتی اون وارث اسلیترین هم باشه ، بازم کاری به تو نداره . تو یک اصیل زاده ای .
من بهش یادآوری کردم و سعی کردم بهش گوشزد کنم که ترسش چقدر بیجاست .–تهیونگ …
جیمین که با پتو گره خورده بود و لباس خواب راهراه سفید-آبی رنگش توی تنش پیچ خورده بود ، از حالت خوابیده بلند شد و نشست تا ادامهی حرفش رو بزنه .–من میدونم که اصیل زاده ام . این چیزی نیست که نگرانش باشم ، من نگران تو ام !
جیمین با مهربونی گفت و من گوشی ای که تا به الان الکی بالا پایینش میکردم رو کنار گذاشتم و به سمتش برگشتم و لبخند زدم .–جیمینی ! من چیزیم نمیشه لازم نیست نگران باشی و درضمن دیدار ظهر کاملا اتفاقی بود . من اصلا نمی خواستم ببینمش ولی خب من اون رو تنها با یک خرگوش دیدم و برای همین سمتش رفتم .
من برای بار دوم ولی این بار ملایم تر ، این ها رو برای جیمین توضیح دادم .–میدونم تهیونگ ، متاسفم که زیاده روی کردم . من فقط نگرانتم .
اون یک لبخند مهربون زد و من در جواب یک لبخند بزرگ بهش زدم .–بهتره بخوابیم .
من پتو رو بالا کشیدم و توی تخت جابهجا شدم تا راحت تر بتونم بخوابم .–اما تهیونگ…
جیمین دوباره صدام زد و من همونطور که تقریبا پشت بهش بودم ، هومی گفتم .
YOU ARE READING
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...