شنبه 7 سپتامبر 2019 ساعت 20:40
جلوی راه پله که رسیدم جین هیونگ رو دیدم ، طبق قراری که گذاشتیم باید جلوی راه پله منتظر بقیه میموندیم تا با هم به جشن بریم و جین هیونگ انگار اولین نفری بود که رسیده بود .
–خیلی وقته منتظری هیونگ؟
نگاه جین هیونگ روی من افتاد و یک نگاه عجیب از بالا تا پایین بهم انداخت و من هم به تقلید از اون نگاهی به تیپش –شلوار جین تنگ مشکی ، تیشرت سفید و پیرهن مشکی ساده– انداختم .–همین؟
جین هیونگ بعد از با دقت نگاه کردن تیپم بهم گفت . سرم رو به معنی اینکه منظورش چیه تکون دادم .
–بقیه لباسات کو؟ نکنه با همین ها میخوایی بیایی؟نگاهی به لباسام –تیشرت مشکی ، شلوار لی راسته و باندانای قرمز– انداختم .
–مگه چشونه؟ خوب به نظر میام که.
–برگرد و لباس های فرم مدرسه رو بپوش . اون ها حداقل از این بهترن .
جین هیونگ بهم تیکه انداخت .چشم هام رو ریز کردم و خنثی بهش خیره شدم .
–خیلی هم قشنگن .
من با افتخار به تیپم گفتم .–به درد اینجا نمیخورن . ما میخواییم به یک مهمونی بریم ! حداقل یک چیزی می پوشیدی که دختر ها رِغبَت کنن سمتت بیان .
هیونگ به خاطر تیپم حسابی داشت حرص میخورد ولی قبل از اینکه جوابش رو بدم هوسوک هیونگ اومد .–سلام!
هوسوک هیونگ پر انرژی و هیجان زده بود ، طوری که معمولا هست .
جین هیونگ یک نگاه به تیپ اون –سویشرت سفید ، شلوار لی زاپ دار و کتونی زرد– انداخت و انگار خیالش راحت شد . انگار که اون وظیفه داشت تا ما رو چک کنه و از خوب بودن ما مطمئن شه .–حداقل تو یک چیز درست پوشیدی !
با این حرف جین هیونگ ، نگاه هوسوک هیونگ روی تیپ ما دو تا افتاد.
–تهیونگ ، چرا هنوز حاضر نشدی؟ دیرمون میشه . جیمین کجاست؟دندون هام رو روی هم فشردم و با چشم های ریز شده به هوسوک هیونگ نگاه کردم .
–من حاضرم! این ها لباسایی هستن که می خوام باهاشون به مهمونی بیام .
همونطور که دندون هام رو روی هم چفت شده بود گفتم.–باشه پسر . جیمین کجاست؟
اون با ته خنده ای که سعی در کنترلش داشت از من پرسید .
–وقتی که من می خواستم بیام ، اون تازه کلی لباس بیرون آوورده بود تا بینشون یکی رو انتخاب کنه .
من گفتم و به نرده های راهپله تکیه دادم .–اون تا آخر مهمونی نمیاد ، کی پیشنهاد داد منتظر وایسیم تا باهم بریم؟
جین هیونگ عصبانی غر زد .–اومد!
قبل از اینکه جین هیونگ فرصت کنه تا دوباره غر بزنه ، هوسوک هیونگ گفت و به پله ها اشاره کرد . ما نگاهمون به جیمینی افتاد که داشت با عجله از پله ها پایین میومد .من به لباس هاش –شلوار تنگ مشکی ، تی شرت مشکی و کت زرشکی– نگاه کردم . محض رضای خدا ، این چیه که پوشیده؟
ESTÁS LEYENDO
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfic「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...