یکشنبه 10 نوامبر 2019 ساعت 13:30
چهار روز پیش ، چهارشنبه صبح زود ، تان نامه ای رو از پدر و مادرم بهم رسوند که توش خبر فوت عموی بزرگ و پیر مادرم رو داده بودند و ازم خواسته بودند تا در اولین فرصت به لیتلونیز ، شهرمون ؛ برگردم تا توی مراسم خاکسپاریِ عمویِ بزرگ مادرم شرکت داشته باشم .
و این به معنای ملاقات دوباره ، با تعداد زیادی از ماگل ها بود و همینطور چند روز زندگی ، به دور از جادو و هیجان . و این برای من مثل جهنم گذشت .
دست دادن با یک عالمه ماگل ، دیدن تاسف های غیر واقعیشون ، نشون دادن ناراحتیِ الکیم برای کسی که از وقتی به دنیا اومدم انقدر پیر بود که نمی تونست بهم لبخند بزنه ، گذروندن زمان زیادی با جمعیتی از ماگل ها و تسلی دادن مادرم برای مرگ عموش و شنیدن گریه هاش …
این ها فقط قسمتی از عذاب های من توی این چهار روز بود .خانوادهی مادرم همه ماگل بودند و گذروندن وقت کنارشون از انجام دادن تحقیق های خانم والترز هم سخت تر بود .
من خوشحالم که پدربزرگ و مادربزرگ پدریم جادوگر بودن و خوشبختانه من هم یکی از اون ها بودم . گرچه قیافه اون ها رو اصلا به یاد ندارم .پدرم معمولا پُزِ برادر بزرگ ترش رو که توی یکی از مدارس فوق العادهی کانادا درس میده ، رو میداد ولی اون نمیدونه که عمو مینجون [MinJoon - نام پسر کره ای Min به معنای زیرک و Joon به معنای با استعداد و خوشتیپ] یکی از پروفسور های مدرسه جادو توی کشور کاناداست .
آخرین باری که عمو مینجون رو دیدم مربوط به وقتی بود که ده سالم بود و نمیدوستم که یک جادوگرم . دلم میخواست حالا اون رو ببینم اما میدونم که تحمل ماگل ها چقدر سخته و اون ترجیح میده که به انگلستان برنگرده .
توی این چهار روز ، من با جیمین ، جین هیونگ و هوسوک هیونگ ، یک تماس تصویری کوتاه داشتم .
همینطور هم به جونگکوک پیام دادم و ازش پرسیدم که حالش خوبه و اون هم در جواب گفته بود که خوبه و حال من رو پرسیده بود . ما فقط همین مکالمهی کوتاه رو داشتیم . آخرین باری که دیده بودمش مربوط به همون روز تنبیه بود .
و حالا من توی قطار پر از ماگلی بودم که از لندن به نورثآمبرلند میرفت . چون قطار هاگوارتز این موقع از سال کسی رو جابهجا نمیکرد مجبور بودم با یک قطار معمولی به نورثآمبرلند و بعد مدرسه برم و این دیگه داشت دیوونم میکرد .
وقتی به مدرسه رسیدم تازه تونستم یک نفس راحت بکشم . به خاطر اینکه جادو پیشِ ماگل ها ممنوعه ، وقتی پیش اون ها هستم حس بودن توی یک قفس رو دارم و برگشت به هاگوارتز برام معنی آزادی رو میداد . هاگواراز مثلِ خونهی منه .
با کوله پشتی تقریبا بزرگ پشتم سمت محوطه پشتی مدرسه ، پیش بوته ها رفتم تا جونگکوک رو ببینم . الان زمان ناهار بود و احتمالا جونگکوک دوباره با ظرف های غذاش اونجا بود .
YOU ARE READING
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...