♪ [Spring Day : BTS]
چهارشنبه 25 دسامبر 2019 ساعت7:20
تَنش رو به تَنم چسبونده بودم ، دستم رو بینِ تارِ موهایِ خنک و دلنشینش فرو کرده بودم و در جایی بینِ گردن و موهاش نفس میکشیدم .
دستهایِ اون به تَنم چنگ میانداخت و بغض اجازهی ابرازِ دلتنگی رو بهم نمیداد .
چطور کریسمس رو بدونِ اون بگذرونم ؟سر و صدایِ زیادِ ایستگاهِ قطار ، سکوت ما رو خراب نمیکرد و ما به قدری تویِ هم غرق شده بودیم که متوجهی اطراف نبودیم .
–هر روز باید بهم زنگ بزنی !
زمزمه وار گفتم چون گوشش کنارِ لبم بود و اگر بلند تر حرف میزدم بغضم میترکید .–روزی چند بار بهت زنگ میزنم .
لبخندی رویِ لبهام نشست که طعمِ دلتنگی میداد .
دلتنگی تلخ مزه است و من از تلخی متنفرم !–دلم نمیخواد هیچوقت ازت جدا شم .
جونگکوک زمزمه کرد .
–منم .–تهیونگ دیگه باید راه بیوفتیم .
صدایِ جیمین اومد و من برایِ آخرین بار جونگکوک رو نفس کشیدم .وقتی از بغلش بیرون اومدم چشمهایِ لبریز از اشکش رو دیدم که با لبخند سعی در پنهان کردنشون داشت .
حدس میزنم من هم مثلِ اون باشم ، با این تفاوت که من لبخندی رویِ صورتم ندارم .از صُبح انقدر جملهی ′دلم برات تنگ میشه′ رو بهش گفتم که دیگه حال بهمزن به نظر میرسه .
دوباره سمتش رفتم و آروم لبهاش رو بوسیدم .بعد از اینکه ما از هم جدا شدیم ، جیمین هم جونگکوک رو بغل کرد و تک به تک هر کدوم از بچهها باهاش خداحافظی کردن .
یونگی هیونگ ازش خواست مواظبِ خودش باشه و بعد از خداحافظی با همه و برایِ آخرین بار بغل کردنِ جیمین ، سمتِ ماشینِ برادرِ بزرگترش که سراغش اومده بود رفت . چون هَویک[Hawick-یک شهرِ کوچک در انگلیس] ، شهری که یونگی هیونگ توش زندگی میکرد تا نورثآمبرلند کمتر از یک ساعت راه بود ، برادرش سراغش اومده بود .
از جین هیونگ ، هوسوک هیونگ و نامجون هیونگ هم که قطارشون به سمتِ
شمالِ انگلیس میرفت خداحافظی کردیم و فقط من و جیمین بودیم که باهم با یک قطار برمیگشتیم .جونگکوک تصمیم گرفته بود تعطیلاتِ کریسمس رو تویِ قلعه بمونه و به لندن برنگرده .
کاش من هم میتونستم تعطیلات رو کنارش تویِ مدرسه بمونم .خداحافظیِ کوتاهی باهاش کردم و دستهی چمدونم تویِ دستم فشردم و با خودم به سمتِ درِ ورودیِ قطار کشیدم .
لحظهی آخری که میخواستم واردِ قطار بشم جملهی ′دوستت دارم′ رو براش زمزمه کردم و سریع داخل رفتم تا قلبم بیشتر از این فشرده نشه .
VOUS LISEZ
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...