♪[Please Don't Stop Loveing Me : Elvis Peesley]
پنجشنبه 21 نوامبر 2019 ساعت 3:40
نمیدونم این چندمین غَلتی هست که تویِ این چهار-پنج ساعتی که تصمیم گرفتم بخوابم زدم اما هر کاری که کردم نتونستم بخوابم .
جونگکوک الان داره چیکار میکنه؟ احتمالا خوابیده .
خوشحالم که بینِ من و اون ، کسی که تونسته راحت بخوابه اونه .
دوباره توی جام غَلت زدم و بالشتم رو برعکس کردم اما باز هم خوابم نبرد .افکاری که باعثِ بیخوابیم شده ، تماما مربوط به جونگکوکه . اون بهم نگفت چرا بعد از بوسه یا اعترافم بهش گریه کرد اما یه جورایی میتونم حدس بزنم چرا .
اون آدمِ حساسیه . احتمالا از عاقبتِ این دوستداشتن و رابطهی ما ترسیده . من هم ترسیدم اما خیلی اهمیتی نمیدم .وقتی اون بهم اعتراف کرد که اون هم دوستم داره ، قادر به جمع کردنِ لبخندِ بزرگم نبودم و تا وقتی که کلاسِ بعد از ظهرش شروع بشه ، تویِ بغلم فشارش دادم . اما دیگه نبوسیدمش .
و حالا دلتنگِ طعمِ نچشیدهی لب هاش بودم .
ساعت چهارِ صبحه و من دلم میخواد بارِ دیگه ، اینبار با آرامش ببوسمش تا بتونم دربارهی طعم و حسِ لبهاش خیالبافی کنم و طعم هایِ موردِ علاقم رو به لبهاش تشبیه کنم .شاید لب هاش مزهی تمشک هایِ ترشِ تابستونی رو بده ، شاید هم مزهی میوه هایِ شیرینِ گلِ ساعتی.
حدس میزنم، طعمِ لب هاش به شیرینی میوههای بنفش رنگِ گلِ ساعتی تویِ آگوست باشن . چون اون ها مثلِ توت فرنگی هایی که تویِ فصل پاییز ، توی مزرعهی پدربزرگم میکاشتیم تازه و دوستداشتنی به نظر میرسن و رنگشون مثلِ گیلاس هایِ اواسطِ ژوئن خوشرنگ و هوس انگیزه .با این فکر ها صبر رو از خودم گرفتم و دیوونه شدم . از جام بلند شدم و پتو رو به پایین تخت پرت کردم .
به جیمین نگاه کردم که رویِ تختش به خوابِ عمیقی فرو رفته بود و همینطور اَندروس و هلموت هم خواب بودن . فقط من بودم که بیخوابی به سرم زده بود .همه چیز بعد از آشنایی با جونگکوک عوض شده بود .
معمولا کم پیش میومد که من به محوطهی بیرونی برم اما بعد از آشنا شدن با اون حداقل هر روز ظهر ، بعد از ناهار یک بار به اونجا میرفتم .
همینطور هم تا به حال شب به جز خوابگاهِ خودمون جایِ دیگه ای نخوابیده بودم .از جام بلند شدم و گوشیم رو از کنارِ بالشتم برداشتم و بیفکر شمارهی جونگکوک رو گرفتم . نکنه اون رو هم مثلِ خودم بیخواب کنم ؟
باید شمارهاش رو حفظ کنم .گوشی رو به سختی بینِ شونه و گوشم نگه داشتم و سمتِ کمدِ لباسهام رفتم .
هیچ ذهنیتی از کاری که قراره انجام بدم ندارم و فقط دارم اون کاری رو که قلبم بهم میگه ، انجام میدم .
YOU ARE READING
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfiction「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...