یکشنبه 1 سپتامبر 2019 ساعت 7:00
توی اون لحظه هیچ سرگرمی برای من وجود نداشت. بی حوصله سرم رو به پنجرهی کوپهی خالی از هرکسی به جز من ، تکیه داده بودم و منتظر بودم. قطار هنوز راه نیوفتاده بود و هنوز خیلی ها سوار نشده بودن اما من انقدر خوشحال بودم که یک ساعت زودتر به ایستگاه رسیدم. انتظار داشت کلافهام میکرد و من هیچ وقت آدم صبوری نبودم.
روی صندلی تقریبا سفت کوپهی قطار دراز کشیدم و پاهام رو روی صندلی روبهرویی دراز کردم و با اخم و لب های کج شده ، از اون پایین به پنجرهای که فقط آسمون تازه روشن شدهی صبح رو نشون میداد خیره شدم.
-تهیونگ!
انگار دیگه لازم نبود منتظر باشم.-جیمین!
با شوق و صدای بلند شده گفتم و قبل از بلند شدن از صندلی یک بار زمین خوردم و کف کوپه پهن شدم ، اما این باعث نشد تا به سمت جیمین نپرم.
محکم همدیگه رو بغل کردیم ، نزدیک دو ماه بود که ندیده بودمش و حسابی دلتنگش بودم .-چطوری پسر؟
با خنده و خوشحالی پرسید.
-عالیم! دیر اومدی.
تمام ناراحتی و انتظارم رو فراموش کردم.-مامانم رو که میشناسی.
با کلافگی گفت و دستش رو لای موهاش کشید . طبق عادت همیشگیش.
-بازم خوش بحالت .
خودم رو روی صندلی انداختم و با بی حوصلگی به سقف خیره شدم.-پدر و مادرت شک نکردن بهت تا به حال؟ خیلی ضایع ای.
جیمین اومد و کنارم نشست و گفت.
-نه!
با قاطعیت گفتم.-البته یکی دوبار هم که شک کردن با اُبلیویت [Obliviate] حافظه اون لحظه شون رو پاک کردم.
با افتخار گفتم.
-چیکار کردی احمق؟! انجام جادو جلوی ماگل ها ممنوعه ، چه برسه به روشون!
اون یکدفعه صاف نشست و با وحشت گفت.-از کجا میخوان بفهمن؟ من که بین مردم انجامش ندادم. خیلی یواشکی!
دست هام رو زیر سرم قفل کردم و با بیخیالی گفتم .
جیمین روی رون پام کوبید.-تنها جادویی هم که خوب یادش گرفتی و ازش استفاده کردی همین بود.
جیمین با طعنه گفت.
-نه به اندازه موبیلاربوس [Mobilarbus - ورد جابهجا کردن اشیا]
با نیشخند جواب جیمین رو دادم.
-تنبل!
با خنده بهم گفت.خوشحال بودم که من و جیمین توی یه شهر زندگی میکنیم و مجبور نبودم تقریبا 6 ساعت زمانی که توی راه بودیم رو تنها بمونم.
توی طول راه از تعطیلات تابستونیمون تعریف کردیم ، من از تابستون بدون جادو و کسل کننده کنار خانوادم گفتم و با حسرت به تعریف های اون دربارهی تابستون هیجان انگیزش گوش دادم.•
ساعت 14:00
بلاخره به مکان مورد علاقم برگشته بودم.
لبخند روی لب هام به هیچ وجه از بین نمیرفت . ساختمون قدیمی ساز و سنگی ، حس خوبی رو بهم منتقل میکرد ، حس جایی که میتونم خودم باشم . کسی که تقریبا 16 سال از زندگیم نتونستم باشم.ردای بلندِ مشکی و شال قرمز و زرد دور گردنم بهم احساس قدرت میده و کسایی که الان کنارم ایستادن بهم احساس راحتی میدن.
جیمینی که مثل من با شال قرمز و زرد رنگش کنارم وایساده و داره به جین هیونگی که تازه رسیده و داره از اتفاقی که امروز صبح براش افتاد تعریف میکنه و همینطور شال قرمز و زرد رنگش رو توی دستش مچاله کرده و کنار اون ، هوسوک هیونگی که با شال زرد و مشکی نامتوازن دور گردنش و صورت خواب آلودش داره از ته دل به جین هیونگ میخنده ، بهم حس خونه و خانواده میده.
–افتضاح بود! هنوز دقیقه از اینکه روی اون دختر کراش زده بودم نگذشته بود که پام به پلهٔ قطار گیر کرد و زمین خوردم!
جین هیونگ با بیچارگی تعریف کرد و باعث شد بلند بخندم.-ساختمان خوابگاه ها سمت چپِ محوطهی اصلیه اما قبل از اینکه به خوابگاهتون برین باید به چند گروه تقسیم بشید و طبق گروه هاتون به خوابگاه مخصوص خودتون برین! تا زمانی که اینجا هستین گروهتون مثل خانوادتون هست. هر نوع قانون شکنی باعث کثر امتیاز میشه و در آخر سال ...
صدای بلند آقای گرینت [Grint-نام خانوادگی لاتینی نام یکی از پادشاهان باستان اسکاتلند] که با جدیت و سرسختی اما خسته و کلافه برای سال اولی ها قانون ها رو توضیح میداد توجه ما رو جلب کرد.
نگاهم بین سال اولی های شانزده-هفده ساله چرخید . معلوم بود آقای گرینت حسابی ترسوندتشون.بین اون جمعیت ، نگاهم به پسری که از بقیه سال اولی ها به ما نزدیک تر بود و موهای مشکی اش روی پیشونیش ریخته بود افتاد که انگار به من خیره بود!
چند ثانیه گذشت اما هنوزم بهم خیره بود ، یک ابروم رو براش بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم که انگار تازه متوجه نگاهم شد و سریع دوید و با بقیه جمعیت دور شد.کمی شبیه کره ای ها بود اما نه خیلی.
به هر حال که اهمیتی نداشت.نکته: در فیلم هری پاتر ، بچه ها در سن 11 یا 12 سالگی بعد از اتمام دورهی دبستان بهجای ادامه تحصیل در دبیرستان به مدرسه جادوگری میرفتند . اما در این فیکیشن دانش آموزان بعد از اتمام دورهی دبیرستان که طبق نظام آموزشی انگلستان تا 16 سالگی هست به عنوان ′دوره تکمیلی′ به مدرسه جادوگری میروند ، البته اگر جادوگر باشند . و تحصیلاتشان پس از 4 سال به اتمام میرسد و میتوانند در مقطع ′تحصیلات عالی′ به ادامه تحصیل بپردازند.
[نیلی]
ESTÁS LEYENDO
「𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄: 𝐅𝐢𝐧𝐝𝐢𝐧𝐠 𝐘𝐨𝐮 𝗜𝗜 𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤」
Fanfic「 زمآن: پیدا کردنِ تو 」 「 فصل اول 」 「 کامل شده 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐓𝐇𝐄 𝐓𝐈𝐌𝐄 𝐬𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝐨𝐧𝐞: وقتی برای اولین بار بوسیدمش، گریه کرد! اون زمان فکر میکردم تویِ اشک هایی که از چشمهاش میچکه، پر از حسِ شوق و عشقه؛ فکر میکردم ترس های اون هم مثل ترس...