[Honey milk]
با رسیدن به بیمارستان، مستقیم سمت بخشِ داروخانه رفت و چند ورق آنتی بیوتیک و مسکن گرفت.
اصلا و ابدا نه وقت و نه حوصلهی تشریفاتِ بیماری و همبسترِ سرماخوردگی شدن رو داشت.
درگیر عکس -OPG- دندان یکی از مراجعینش بود که تقهی کوتاهی به در اتاق خورده و پسوندش بدون کسب اجازه باز شد.
انگار که شخص پشت در اهمیت چندانی به گرفتن اجازه یا عدمش نمیداد و صرفا یک اعلام ورود کوتاه برای حفظ موقعیت بود بیشتر.
زین با دیدن قامت پدرش، به سرعت سرپا ایستاده و چند قدمی سمتش برداشت.
از اونجایی که کم پیش میاومد یاسر رو داخل اتاقش ملاقات کنه و اکثر اوقات خودش به دفتر ریاست بیمارستان احضار میشد، تعجب کرد.
_صبح بخیر بابا.
مرد لبخند زده و بوسهای روی پیشانی زین کاشت. اما با حس سوزش پشت لب هاش محض لمسِ پوست پسر، نگاه نگرانی حوالهاش کرد.
_سلام. چه گرمه سرت ابني.
_طوری نیست.
کوتاه جواب داده و برای سفارش چای به دخترک منشی، سمت در اتاق قدم برداشت.
هیچ خوش نداشت اون مرد رو هم درگیر مشکلات هرچند کوچیک و جزئی خودش بکنه.
چند لحظه بعد حُسنی با دو استکان چای، ظرف خرما و جعبهی باقلوا داخل اتاق اومده و اونهارو روی میز کوتاه بین دو مرد چید.
زین همونطور که روی مبل مقابل پدرش مینشست، استکان کمر باریک چای رو با انگشت شست و سبابهاش گرفته، و بی اهمیت به سوزش دهانش اون مایع نسبتا داغ رو جرعه جرعه از مجاری بلع پایین فرستاد تا بلکه خارش گلوش موقتا خنثی بشه.
و توی این فاصله یاسر دومین شیرینی رو داخل دهانش گذاشت که اینبار با اعتراض زین همراه بود.
_آقای دکتر جسارتا رضایت بده. آمار دیابت داره سالانه بالا میره به الله.
مرد لبخند غمگینی زده و جعبهی باقلوا رو روی میز گذاشت.
تلخی خندهاش عجیب دل زین رو آتیش زده و خاکستر میکرد.
_هِئی پسر، هِئی، قبل دیابت و هر بیماری عمدی و سهوی، غم فراق یار منو میکُشه...غمِ فراق.
حالش بد بود، با دیدن عمق غمِ نگاه پدر و شنیدن لحن سوزناکش، بدتر شد. اما ترجیح داد از درِ مزاح و شوخ طبعی وارد بشه که حال هر دو تعریفی نداشت.
_پس بگو داستان ملاقات اولِ روز با جناب مالیک چیه. دلتنگی فشار آورده مرده بزرگ؟
با شیطنت ابرو بالا انداخته و کمی به جلو مایل شد. این وجهی عاشق پیشهی پدرش رو بیشتر از هرچیزی دوست داشت.
YOU ARE READING
LIGHT RED
FanfictionI'm Devil And Evil Lust is In Your Veins Ziam Mayne ⌲ Fan-Fiction By: sören Update: Completed