-17

1.8K 310 680
                                    

[He is a liar]

_پیادشه شو برو داخل، اینجا نخواب.

با صدای نجوای موزونی درست کنار لاله‌ی گوشش، اخم محوی کرده و پاهای بی‌حس شده‌اش رو کمی حرکت داد.

لب و دهانِ خشک، طلبِ قطره‌ای آب می‌کردند اما هوش و حواسِ پسرک زیادی با نیاز های جسمی‌اش فاصله‌ داشت.

چند سرفه‌ی پیاپی و سنگین برای صاف شدن تار های صوتی‌اش سر داده و بی‌حال واگن کلمات رو پشت هم چید.

_خودت خجالت نمیکشی به عنوان یه مستر بعد از همچین فعالیت سنگین بدنی بهم میگی پاشم با پاهای خودم برم خونه؟

کمی مکث کرد و با حساب سر انگشتیِ اعداد ادامه داد:

_محض اطلاعت من الان به اندازه‌ی هشتصد متر دوی ماراتن انرژی ازم گرفته شده.

محض نشستن سیلی محکمی روی ران پاش، فحش رکیکی حواله‌ی لیام کرد و به اینکه ممکنه بشنوه، اهمیتی نداد.

_پاشو بهونه نگیر، من دو بار تو رو بلند کنم کمرم میشکنه.

زین همونطور که غر می‌زد زیپ شلوارش رو بالاکشیده و با کرختی از ماشین پیاده شد.

_یعنی یه تنه گند زدی به تمام فانتزیام در ارتباط با داشتنِ پارتنر مرد. اخه مستر هم انقدر...

با بسته شدن در پشت سرش، ادامه‌ی حرف هاش دیگه به گوش مرد نرسید‌‌.

لیام، پسری که داشت پیراهنش رو بین راه از تنش درمی‌‌آورد تا رسیدن به ساختمان ویلا با چشم هاش همراهی کرد و محض محو شدن تصویرش، گوشی موبایل که داخل جیب کتش جا خوش کرده بود رو بیرون کشید.

***

  کش شلوارکش رو بالاتر کشید و با عقب بردن صندلی، پشت میز شام نشست و میویس هم روی پاهای برهنه‌اش قرار داد.

فکر می‌کرد حالا که با هویت اصلی کارگر ساختمانش آشنا شده دیگه اون رو توی خونه‌اش و درحال کار کردن نمی‌بینه.

اما حالا مردی که با آستین های بالا زده‌ی پیراهن سفید رنگش جلوی گاز ایستاده بود و کت و کراواتش روی اپن قرار داشتند، خلاف افکارش رو ثابت می‌کرد.

با قرار گرفتن بشقابی حاوی تکه های مرغ و سبزیجات، تازه فهمید چقدر گرسنه بوده.

_اونا از کجا میدونستن تو اومدی ابوظبی و انقدر ترسیده بودن؟

همزمان که تکه‌ گریل شده‌ی مرغ رو داخل دهانش می‌گذاشت، بی پروا سوال کرده و متوجه‌ نشستن مرد روی صندلی مجاورش شد.

هنوز هم دلیل این میزان اهمیت دادن به تغذیه و سلامتی‌اش رو درک نمی‌کرد.

_خودم بهشون گفتم.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now