[I won't call you master]
با حس سقوط و پیچش دردی گنگ داخل جمجمهاش از خواب پرید.
آخرین تصویری که به یاد داشت، بیهوش شدنش روی کاناپه بود و ظاهرا تا صبح هیچ تغییری توی موقعیتش اینجاد نشده.
چشم بسته بینی دردناکش رو نوازش کرده و زیر لب غر زد.
_نمیمردی اگه میبردیم اتاقم بخوابم پین.
فقط چند لحظه زمان صرف شد و دنبالهاش با درکِ مفهوم حرفش، هوشیار تر از قبل روی زمین نشست.
_این چه چرتی بود گفتی مرد؟
حتی تصور بغل گرفته شدن توسط اون آدم هم مضحک و عجیب جلوه میکرد.
افکار پیچیده و نامعقولش رو کنار زده و بالاخره از جا بلند شد.
امروز تنها زمان بیکاریاش در طول هفته محسوب میشد و زین قصد داشت تمام روز رو به ریلکس کردن و استراحت صرف کنه.
مخصوصا بعد اتفاقات دیشب و تصادف نابهنگامش.با حفظ روتین هر صبح، دوش گرفته و لباس های داغون شدش رو تعویض، و برای انتقال ماشینش به تعمیرگاه اقدام کرد.
شب گذشته وقتی وارد حیاط شد، تقریبا شب از نیمه گذشته بود.
گرچه چند ساعت قبل، توانایی تحلیل شرایط رو نداشت اما حال شَک و سوالی مهم تمام ذهنش رو در بر میگرفت.
کارگرش اون ساعت از شب، بعد غیبتی یک روزه، داخل حیاطش دقیقا داشت چه کاری انجام میداد؟
محض ورودش به داخل آشپزخانه با صحنهای روبهرو شد که مدت های طولانی میشد خودش رو از دیدنش محروم کرده بود.
نزدیک تر رفت و همراه دقت بیشتری به محتویات سینی روی میز نگاه کرد.
چند ورق عکاوی همراه با زیتون، حمص، نان پیتا و حتی ماهیتابهای حاوی تخم مرغ سرخ شده که همچنان حباب های روغن داغ داخلش مشخص بود.
صدای بوق کوتاه چای ساز باعث شد نگاهش رو از تصویر خوش رنگ و اشتها برانگیز مقابلش گرفته و با لیوان چای سیاه، میز صبحانهاش رو کامل کنه.
اگر شناختی روی خانوادهاش نداشت، مطمئن میشد که این صبحانه و تشریفات رو مادرش انجام داده اما حالا تنها ذهنش سراغ اون مرد غربی میرفت.
رادیوی طرح چوبی که کنار یخچال بود رو روشن کرد و پشت میز نشست.
گرچه هیچ وقت میلی به صبحانه نداشت اما امروز انگار گرسنه ترین مرد دنیا بود.
حین گرفتن لقمه برای خودش، صدای گویندهی رادیو توجهاش رو جلب کرد.
_طبق آخرین اطلاعاتی که شب گذشته به دست خبرنگاران ما رسیده، اخبار حاکی از دزدیده شدن مصحف تاریخی و طلاکوب به خط میخی که در کلکسیون یکی از شیوخ نگه داری میشد اعتراض و نگرانی افراد زیادی را برانگیخته. سارق این قرآن که جزو گنجینه های ملی و تمدنی صدر اسلام به شمار میرفت حالا نقطهی عطف پلیس منطقه است.
YOU ARE READING
LIGHT RED
FanfictionI'm Devil And Evil Lust is In Your Veins Ziam Mayne ⌲ Fan-Fiction By: sören Update: Completed