-31

1.2K 258 304
                                    

[Mystery]

با صدای زنگ در از روی کاناپه راحتی که داخل پذیرایی قرار داشت بلند شده و بدون تن کردن تیشرتش سمت ورودی آپارتمان حرکت کرد و این بین فحش‌هاش رو به امیر و شخص پشت در و تمام مشکلات دنیا حواله میکرد.

حوالی صبح خوابیده بود و کمبود خواب از چشمان سرخ شده‌اش به خوبی هویدا بود.

_امیر کجا مردی که برای مهمونای تو هم من باید در باز کنم؟

وقتی جوابی نگرفت همراه بی‌حوصلگی وافری قفل در رو فشرد و دستی به موهای آشفته‌اش کشید و با دیدن قامت نسبتا بلند همسایه مجاور که زنی حدودا سی ساله بود تمام تلاشش رو کرد تا محترمانه برخورد کنه.

_بفرمایید؟

زن با لبخند روی لب‌های باریک و رنگی شده‌اش، نگاه کلی به اندام برازنده و بالاتنه‌ی برهنه‌ی پسری که مقابلش بود انداخت و به جایی پشت سرش داخل راهرو اشاره کرد.

_این آقا دنبال واحدتون میگشتن خواستم راهنماییشون کنم.

پسر جوان با شنیدن حرفش، کنجکاوانه قدمی به جلو برداشت و وارد راهرو‌ی طبقه شد تا جایی که اشاره کرده بود رو نظاره کنه.

اما محض دیدن تصویر مقابلش حس عجیب توی رگ‌هاش دوید. با وجود تمام خشمی که ازش داشت نمیشد منکر احساس لذتی بشه که حالا وجودشو در بر گرفته بود. بعد از دیدن مردی که دلتنگش بود؛ سالم و با فاصله کمی از خودش. سخت بود حرف زدن توی این موقعیت. سخت بود وقتی تمام حس‌های درونی‌اش مثل کلافی درهم پیچیده خیال باز شدن نداشتند.

زیپ سویشرت سورمه‌ای رنگش تا نیمه بسته شده بود و کشیدگی پارچه قسمت بازوها و عضلات سینه‌اش رو به خوبی نمایش می‌داد. همچنان ثابت و صامت به اون دست‌های تتو خورده‌ی آشنا نگاه میکرد که صدای ظریفی حواسش رو به محیط اطرافش جمع کرد.

_اگه نمیشناسید ایشونو خونه‌ی من میتونه میزبان خوبی برای مهمونای غریبه و خوشتیپ باشه.

زن همسایه با لحن کشیده و خنده‌ی لوندی جمله‌اش رو به اتمام رسوند و خواست قدمی به جلو برداره که زین با نگاه تاریک شده‌اش سرفه تصنعی کرد.

_خیلی ممنون از لطف و کمکتون، ولی ترجیح میدم دوست پسرم بیاد پیش خودم.

و بعد از اتمام حرفش با لبخند نمایشی و عریضی از کنار زن گذشت و چنگ محکمی به ساعد دست مرد زده و دنبال خود کشیدش.

نیدین که به واسطه‌ی صدای کوبیده شدن در از خواب پریده بود چنگی به اسلحه‌‌ی زیر بالشتش زد و با عجله وارد هال شد. آمادگی دیدن هر چیزی رو داشت جز پدرش دقیقا جلوی در ورودی.

فاصله‌ی چند قدمی تا مرد رو طی کرد و مقابلش ایستاد. برق شوق و خوشحالی نگاهش حتی از مایل‌ها دورتر قابل دیدن بود و تک‌تک سلول‌های وجودش پر میزدند برای گرمای اون آغوش ولی با حضور زین کنارشون تردید داشت که میتونه اینکارو انجام بده یا نه. تا به حال هیچ ابراز احساساتی در جوار شخصی سوم اتفاق نیوفتاده بود اما وقتی لبخند کمرنگ بازوهای نیم‌باز شده‌ی پدرش رو دید با گرفتن تاییدیه‌ی محکمی، خودش رو به لیام فشرد و بین رایحه‌ی امنیت و آرامش غرق شد.

LIGHT REDWhere stories live. Discover now